-
۲- اثبات عشق بر سر چهار راه!
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 02:24
یه کیسه پر از خوراکی هایی که صبح علی خریده و هنوز نخوردیم، کنار دستمون و روی ترمز دستی ه. به چهار راه میرسیم و توقف میکنیم. پسرک در حالی که ویفر شکلاتی در دست دارد ، سرش را کنار پنجره ی نیمه بسته ی راننده می آورد. - آقا تو رو خدا بخر علی نیم نگاهی به من میکند و من نیم نگاهی به خوراکی های خورده نشده ی کنار دستمان و سپس...
-
۱- کار فرهنگی می کنیم
پنجشنبه 1 اسفندماه سال 1387 01:49
کتاب و کتاب خوانی نقش بسزایی در روابط عاشقانه دارد: بعد از نهار، ساعت ۳ بعد از ظهر، توی یه نقطه ی دنج که شبیه آخر دنیاست و از طرفی به تپه ای خاکی ختم میشه، زیر سایه ی درخت، ماشین رو پارک کردیم. کتاب هایی که برای علی گرفتم روی پاهامون پخشه و هنوز برنداشتیم. بیخیال از اطراف و رهگذران اندک ،سرم روی شونه های علی ه و علی...
-
رویای واقعی من!
چهارشنبه 30 بهمنماه سال 1387 00:37
و اینک جاده را از مبدا دلبستگی به مقصد دلدادگی آغاز کردی.. زندگی طعمی متفارت دارد! حس میکنی؟ حتی آسمان نیز به پاس عشقمان ، هوا را غبار روبی میکند.. همه ی کائنات دست در دست هم ،می خواهند با تمام وجود طعم عشق را به درون فرو بریم تپش قلبم ثانیه شمار ِ مضاعفی است برای سرعت بخشیدن به گذر این لحظه ها... استرس ؛ تشویش ؛...
-
سومین روز مرخصی...
دوشنبه 28 بهمنماه سال 1387 02:25
سلااام نگار جونم... ای بی تربیت..این حرفا چیه این پایین نوشتی... حالا ۱۳ روز دیگه وقت هست..بالاخره این قالب خشگلتم میبینم گلم... در هنرمندی و سلیقت که شکی نیست فداتشم... خب دیگه چه خبرا... بگم امروز کجا بودی..؟؟؟خندههههههههههههه.. راستی..هیچم من یادم نمیره دیگه که تو متولد ۶۷ هستی نه ۶...الکی هم نگو یادم نیست...
-
دومین روز مرخصی..
شنبه 26 بهمنماه سال 1387 23:15
سلاااام عزیز دل خودم... بابا جون من میام تو که نباید نوشتنو دیگه تعطیل کنی بری جزایر قناری واسه استراحت..خب تو هم بنویس دیگه... بهدشم اینکه چرا میزنی خب...دوست داری؟؟ حرف حساب جواب نداره راست میگی...:دی بعدترش اینکه کُلُهمِ نوشته هات که بی صبرانه منتظر بودم بیام مرخصی و بخونمشون رو خوندم همون پنجشنبه شب که اومدم......
-
اولین روز مرخصی...
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 23:20
سلاممممممممممممممممممممممممممممممممم سلاااام عزیز دل علی... نگار خانوم دوست داشتنی و ناز من... علی ِ بدت که این همه همیشه ،همه جوره اذیتت میکنه اومد بالاخره... خوبی خانومم؟؟ امروز که میدونم اصلا خوب نیستی... یه سلامم کنم خدمت دوستای اینجا..من نبودم خوب رونق پیدا کرده خونه ژله ایمون... ایوللللللللل... جمعه ها عجب روزای...
-
ولنتاین؟؟؟؟؟
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 18:13
کاش امروز یه روز معمولی بود!! کاش روز عشق و دوست داشتن نبود!! آخه زیادی سرشارم کردی!!... شرمنده محبت و عشقت شدم!! هر چند به ولنتاین عقیده نداری و این چیزا رو مسخره بازی میدونی ولی به هر حال امروز خوب گل کاشتی!! آخه آدم باید از هر فرصتی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیزترین هاش استفاده کنه!! منم از همون اول صبح تا...
-
روز ۳۴
پنجشنبه 24 بهمنماه سال 1387 14:25
علی آمـــــــــد علی از پادگان بیرون آمــــــــــــــــــــد
-
روز ۳۳ بدون تو!
چهارشنبه 23 بهمنماه سال 1387 23:30
صدای خنده های صبحت از توی گوشم بیرون نمیره... فقط امیدوارم فردا خلاص بشی.. دیگه طاقت ندارم که یه بار دیگه اومدنت عقب بیفته... ولی فقط امـ یــ د و ا ر م
-
روز ۳۲ بدون تو!( یک تراژدی ِ نوستالژیک ، تو مایه های درام)
سهشنبه 22 بهمنماه سال 1387 14:36
دیشب حدود ساعت ۴ خوابیدم!! ( البته به علی گفته بودم که نهایتا ۱۱ می خوابم!! ولی چه کنم که علی مرغ شده و من هنوز نمی تونم خودم رو به مرغ بودن عادت بدم و شب دیر می خوابم!) غرق خواب بودم و یه خواب هیجان انگیز میدیدم که یه چیزی وسط خوابم پارازیت انداخت!! ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم و وقتی دیدم علی تا ساعت ۱۲ زنگ نزد، یه کم...
-
روز ۳۱ بدون تو!
دوشنبه 21 بهمنماه سال 1387 10:59
نیا! نه امروز بیا نه ۵ شنبه نه هیچ وقت!! نیا دیگه! خب؟؟ نمی دونم توی فکرت چی میگذره که فکر میکنی من انقدر صبرم زیاده!! از ۵ شنبه تا حالا از انتظار خفه شدم !! شب و روز نداشتم!! اونوقت امروز صبح خیلی راحت میگی: دیشب فکرام رو کردم دیدیم ۵ شنبه بیام بهتره!! ۳ روز دیگه صبر کنی به جاش ۲ روز اضافه تر مرخصی میگیرم!!! تو که من...
-
روز ۳۰ ام( یک ضد حال اساسی)
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 22:31
طی یک ضدحال اساسی، ساعت ۵ بهم خبر دادی که مرخصیت جور نشده و امروز نمیای! راستش وقتی این رو گفتی یه تلنگری به وجدانم وارد شد!! احتمالا اگه من اون حرفا رو نمیزدم و بابت اومدنت خودم رو از خوشحالی قطعه قطعه میکردم، اونوقت خیلی راحت از اون خرابشده رها میشدی!! آره؟؟ تقصیر منه علی؟؟ این چوب خداست؟؟؟ امروز عصر رفتم دکتر پوست!...
-
روز ۳۰ ام بدون تو!
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 15:25
دیشب اون حرفا رو نوشتم ولی.. ولی منظورم این نبود که ازت خسته شدم و یا دوست ندارم!! وقتی امروز صبح بهم زنگ زدی... با وجود اینکه خواب و بیدار بودم و باهات حرف میزدم ولی بازم شنیدن صدات دلم رو لرزوند!! در هر حالی که باشم، خنده هات دیوونه ام میکنه! وقتی باهام اونجوری ( همونجوری که خودت میدونی) حرف میزنی و بهم میگی دوست...
-
روز ۲۹ بدون تو!! (شب آخر؟؟؟؟)
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 23:08
فردا، یعنی یکشنبه، میای!! بعد از ۳۰ روز !! خیلی خیلی خوشحالم! ولی نه اونقدری که باید خوشحال باشم!! این همه انتظار کشیدم برای چنین موقعی!! ولی حالا که وقتش شده میبینم خبری از اون احساس نیست!! نمیدونم چند روزه ،چه مرگمه!! دیشب کلی با نوشتن دلم رو خالی کردم ولی صبح پشیمون شدم و حذفش کردم!! اگه خیلی مشتاقی، میتونی توی...
-
روز ۲۷-۲۸ بدون تو!
جمعه 18 بهمنماه سال 1387 18:27
حرفی ندارم! ترجیحا سکوت
-
روز ۲۶ بدون تو!!( علی یه گوله احساس میشود)
چهارشنبه 16 بهمنماه سال 1387 22:20
خبر خوشی که امروز بهم دادی این بود که فردا بهت مرخصی نمیدن و احتمالا ۱شنبه مرخص میشی!! خب میخوای خوشحال باشم؟؟ ناراحت شدم خیلی زیاد! ولی با توجه به قولی که دیشب به خودم و تو داده بودم، نه تنها نذاشتم ناراحتیم رو تو بفهمی، بلکه سعی کردم بخندم و خوشحالت کنم تا این چند روز رو بتونی با دلگرمی بگذرونی!!! ولی حالا انصافا...
-
روز ۲۵ بدون تو!( شرمندگی نگار)
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 23:39
آخه من چه جوری دلم میاد با تو اونجوری حرف بزنم؟؟ چه جوری دلم میاد وقتی میتونی بخندی و دلم رو با خنده هات بلرزونی، ناراحتت کنم؟؟ میدونی علی؟؟ خودت هم دیدی که من خوب بلدم برای بقیه سخنرانی کنم و از نظر عقلی کار درست و نادرست رو میدونم!! از نظر کمبود عقلی نیست که انقدر کولی بازی درمیارم!! و اونقدر ها هم آدم بی منطقی...
-
یک حس احمقانه ی زنانه
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 02:27
میدونی علی؟؟ یه وقتا حس میکنم تو این همه اذیتی که از سربازی میکشی و کلا سربازی رفتن و علافی هاش رو از چشم من میبینی!! اگه من توی زندگیت نبودم... میتونستی با یکی از اون دخترایی که خانواده ات اصرار داشتن ازدواج کنی!! راحت و بی دردسر !... حتی دیگه لازم نبود جلوی بابات وایسی یا با مامانت بلند صحبت کنی!! اونوقت الان یه اسم...
-
روز ۲۴ بدون تو! ( خیلی بی انصافی)
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1387 02:07
وقتی میگم بی انصافی یعنی هستی دیگه!!! یه نیگا به خودت بکن! دیدی بی انصافی؟؟!! خیلی ازت ناراحت بودم! دیگه لازم به گفتن نیست. صبح هم که زنگ نزدی و بیشتر عصبی و کلافه شده بودم. بعد از ظهر دقیقا وقتی زنگ زدی که نفسم از شدت گریه بالا نمیومد.( لعنت به هر کی که مسخره ام کنه!! ایشالا سر خودش بیاد ) وقتی هم با حرف زدن حق به...
-
روز ۲۲- ۲۳ بدون تو!!( واقعا بدون تو!)
دوشنبه 14 بهمنماه سال 1387 01:31
ناراحتم ازت ناراضیم ازت فقط احساسم توی این ۲ کلامی که گفتم خلاصه میشه!! هیچ فهمیدی که این ۲ روز چقدر اشک ریختم؟؟ ... علی من همون نگار سرسختی هستم که ۱۹ سال اشکم رو هیچکس ندیده بود!! و حالا اینجور برای تو اشک میریزم!!! میفهمی دیوونه؟؟ هیچ فهمیدی این ۲ روز مثل بچه مدرسه ای هایی شدم که بعد از تعطیلیه مدرسه، عشقشون رو سر...
-
روز ۲۰-۲۱ بدون تو! ( ۳ هفته گذشت)
شنبه 12 بهمنماه سال 1387 01:30
۳ هفته گذشت!!! برام مهم نیست که چه جوری گذشته! فقط برام مهمه که ۲۱ روز گذشته و امیدوارم تا آخر هفته علی ِ من از پادگان خلاص بشه!! امروز اصلا نشد که با هم حرف بزنیم! صبح وقتی که گفته بودی، زنگ نزدی و بعدشم نشد حرف بزنیم!! دلتنگی و بی خبری که جای خود. ولی امروز دلم از این گرفته بود که عصر و غروب جمعه که همیشه برای علی ِ...
-
روز ۱۸ - ۱۹ بدون تو!
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 13:13
اَه اَه اَه... انقدر از این پست قبل بدم میاد!!! حالا که چی؟؟؟ مثلا چی شد؟؟؟ نشستم مثل مادر مرده ها برای تو آبغوره گرفتم و بعدشم مثل کنیز کفگیر خورده اومدم اینجا به غر غر کردن!! حالا همه ی اینا رو گفتم و خودم و خودتو اذیت کردم، بعدش از دیروز همه چی دوباره عشقولانه و خوب شد!! اگه من انقدر دنیا رو به کاممون سیاه نمیکردم،...
-
روز ۱۷ بدون تو!! ( روزی پر از دست انداز)
دوشنبه 7 بهمنماه سال 1387 22:25
دلم به شدت گرفته بود....یه چند روزی بود خیلی کم حرف زده بودیم و دیشب با وجود دلتنگی زیادم،و اینکه خیلی دلم حرف زدن میطلبید، تو زنگ نزدی!! گفته بودی میونه روز نمی تونی زنگ بزنی و میدونستم تا فرداشب باید صبر کنم تادوباره صدات رو بشنوم!! داشتم دیوونه میشدم!! شب تا صبح فقط گریه کردم!! تو دلم هم نگران بودم، هم دلتنگ، هم به...
-
روز ۱۶ بدون تو!!
یکشنبه 6 بهمنماه سال 1387 13:26
علی؟؟ یادته وقتی امتحان ریاضی داشتم، چقدر مهربون شده بودی؟؟یادته وقتی چند ساعت پشت سر هم درس می خوندم ، برام آب پرتقال میاوردی؟؟ بوسم میکردی و میگفتی خسته نباشم؟؟؟ و من وقتی مهربونی و توجه تو رو میدیدم همه ی خستگی از تنم بیرون میشد و با انرژی درس می خوندم!... انگیزه پیدا کرده بودم که به خاطر خوبیهای تو هم که شده باید...
-
روز۱۴-۱۵ بدون تو!( نیمه راه!)
شنبه 5 بهمنماه سال 1387 16:30
وای باورم نمیشه که ۱۵ روز گذشت!! نصفش تموم شد!! ۱۵ روزه دومش هم معمولا زودتر میگذره!! این چند روزه علی شدیدا پرکار شده!! دیگه فقط روزی ۱ بار اونم قاچاقی میتونه بهم زنگ بزنه!! دیشب که کل صحبتمون ۱ دقیقه هم نشد!! الهی بمیرم. از صداش خستگی میباره! اونجا هم سرده! از این بچه توی سرما هی کار میکشن!!! خیلی دارن اذیتش...
-
روز ۱۲-۱۳ بدون تو!!
پنجشنبه 3 بهمنماه سال 1387 16:55
×× امروز از صبح 2 بار زنگ زدی و من کلی انرژی گرفتم و یه دستی به سر و روی قالب اینجا کشیدم!! خیلی باب میلم نشد. ولی فعلا همین باشه تا خودت بیای و نظرت رو بگی!! خوب شده؟؟؟ ×× این 2 روزه خیلی اتفاقا افتاد که هم خوشایند بود هم ناخوشایند! نمی خوام دربارش زیاد بگم!! فقط ممکنه تا چند روز کامپیوتر نداشته باشم ... ×× داشتم...
-
روز دهم - یازدهم بدون تو!
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1387 17:54
دیروز صبح بعد از حرف زدن با تو دلم میخواست با خیال راحت تا ظهر بخوابم! ولی برای پروژه مجبور بودم برم دانشگاه!! با دوستم پروژه رو نصفه نیمه نوشتیم و ظهر رفتیم پیتزا خوردیم! من پپرونی سفارش دادم! آخه این رستورانه پپرونیهاش همون جوریه که تو دوست داری!! تنننند و خوشمزه!! باید یه روز ببرمت این رستورانه!! بعدش هم که همچون...
-
روز نهم بدون تو!!
یکشنبه 29 دیماه سال 1387 20:43
اوهوم!! دلم میخواد این روانشناسای بیریخت رو قطعه قطعه کنم!! یعنی چی که همشون میگن : از اول کار همه ی احساس خودتون رو به طرف مقابلتون نشون ندین!! ؟؟؟!! هان؟؟ خب هی این احساس من قلنبه میشه! خب هی چی کار کنم؟! اگه به علی نشون ندم، باید برم به پسر بقال محلمون نشون بدم؟؟ خب دلم تنگ میشه دیگه! خب حس علی دوستیم شکوفا میشه!!...
-
روز هشتم بدون تو!
شنبه 28 دیماه سال 1387 13:02
میبینی علی؟؟؟ خوب شد من دیشب چند خط اینجا نوشتم تا دقیقا برعکسه همه ی نوشته هام پیش بیاد!! میگن خوابه زن چپه! والا نشنیده بودم که دستش هم کجه!! ( بر وزن «چپه» ) گفتم میخوام شب زود بخوابم و صبح زود وقتی تو زنگ میزنی باهات حرف بزنم و شارژ بشم و بعدش بشینم سر درسام!! میدونی چی شد؟؟... شب تا ۳ بیدار بودم!! خوابم نمیبرد و...
-
روز هفتم بدون تو!( یک هفته گذشت!)
جمعه 27 دیماه سال 1387 23:39
دیشب فکر میکردم که فقط خودم اونقدر دلتنگ و مشوش هستم! صبح نزدیکای 4 بود که بالاخره سنگینیه پلکهام به بی قراریه دلم غلبه کرد و خواب رفتم!! امروز جمعه بود و تو هم صبح بیشتر خوابیده بودی و حدود ساعت 10 زنگ زدی. اولین کلامی که بر زبان آوردی دلتنگی بود!! .....توی این مدت خوب شناختمت! تو انقدر صبوری که هر چقدرم که بهت سخت...