روز هفتم بدون تو!( یک هفته گذشت!)

  

دیشب فکر میکردم که فقط خودم اونقدر دلتنگ و  مشوش هستم! صبح نزدیکای 4 بود که بالاخره سنگینیه پلکهام به بی قراریه دلم غلبه کرد و خواب رفتم!! امروز جمعه بود و  تو هم صبح  بیشتر خوابیده بودی و   حدود ساعت 10 زنگ زدی. اولین کلامی که بر زبان آوردی دلتنگی بود!!  .....توی این مدت خوب شناختمت! تو انقدر صبوری که  هر چقدرم که بهت سخت بگذره ولی بازم چیزی به زبان نمیاری! وقتی تو از دلتنگی حرف بزنی باید خودم عمق فاجعه رو حس کنم!!....  میدونم که هزار برابره این چیزی که به من سخت میگذره، به تو میگذره!!  هر صبح که بیدار میشم، اولین چیزی که از خدا میخوام اینه که تو روزه خوبی داشته باشی و زیاد اذیت نشی!! طاقته همه چی رو داشته باشی!! زیاد  کاره سخت بهت ندن!! کاش زودتر این روزا تموم بشه...

ساعت  حدود 7 بعد از ظهر در حال درس خوندن بیهوش شدم! یه دفعه از خواب پریدم و عجیب دلم هواتو کرد!  توی خواب حس کردم حالت خوب نیست و ناراحتی! دلم میگفت  الان زنگ میزنی!! گوشی رو گذاشتم زمین و رفتم یه آبی به صورتم بزنم که وقتی برگشتم دیدم  همین چند لحظه که من گوشیم دستم نبو ده، تو زنگ زدی!!..  البته زیاد طول نکشید که دوباره زنگ زدی...

صدات خیلی گرفته بود! گفتم علی ِ من چرا صداش گرفته؟ که گفتی: دلم گرفته بود یه کم ! ( و باید خودم بفهمم که ربطه بین صدای گرفته و دله گرفته ، گریه است!)... اشکات آتیشم میزنه علی! مخصوصا اگه مثل امروز از روی دلتنگی و ناراحتی باشه!! ... خدایا خودت یه کاری کن که هیچ وقت دل علی ِمن نگیره تا چشماش گریان بشه!! طاقت اشکاش رو ندارم!

باهات خیلی حرف زدم و شوخی کردم و سر به سرت گذاشتم که حالت بهتر بشه! خودت که گفتی حالت خوب شد و  خنده هات هم تا حدی  گواه حال خوبت بود!! امیدوارم که همینجور باشه و دلت آروم شده باشه!!

شام کباب داشتیم! ولی حتی یه لقمه هم از گلوم پایین نرفت! بزرگترین عشق تو ، توی دنیا، کبابه! ( البته بعد از نگار :دی)  اونوقتی هم که داشتیم حرف میزدیم، گفتی که شام یه غذای مزخرف و آشغال داشتین ! دلم نمیومد من کبابی که تو دوست داری بخورم و تو اون غذای وحشی رو! ( درست گفتم دیگه؟؟ خورشت وحشی گفتی؟!)

ولی شب زود میخوابم که اولا حرفت رو گوش داده باشم و دوما  صبح از لحظه ای که زنگ میزنی سرحال باشم تا آخره شب!! باید برای آخرین امتحانم خوب درس بخونم!! تو هم که دعا میکنی و خیالم راحته!! 

 

امشب از اینکه گفتی فرمانده حرفت رو گوش کرده و وقتی بهش گفتی دوست نداری راننده ی آمبولانس باشی، بهت گفته : علی آقا شما هر کاری دوست داری بکن، خیلی خوشحال شدم! بازم خدا رو شکر که این فرماندهه خیلی اذیتت نمیکنه!! 

 

یه هفته گذشت علی!! هفته ی پیش این موقع چشمای جفتمون اشک بود و دلمون درد! فکر نمیکردم که این یک هفته تا این حد دوام بیارم!! صبرم زیاد شده!! تو که سربازی قراره مردت کنه!! ولی انگار این وسطا منم دارم خانوم میشم و بزرگ میشم!! دیگه اون دخمل کوشولوت داره بچه بازیاش رو کنار میذاره!!  

علی جان.. عشق من.. عزیزترینم: 

اگر والدینم  موجب تولدم بودند

باید بگویم

که تو به من "زندگی" بخشیدی

اگر والدینم دلیل حیات جسمم بودند

باید بگویم

که تو " روحم"  را  "حیات" بخشیدی 

دوستت دارم بهترین فرشته ی خدا!