روز دهم - یازدهم بدون تو!

  42-17924612 - Affectionate Young Couple Tasting Food in Kitchen

دیروز صبح بعد از حرف زدن با تو دلم میخواست با خیال راحت تا ظهر بخوابم! ولی برای پروژه مجبور بودم برم دانشگاه!! با دوستم پروژه رو نصفه نیمه نوشتیم و ظهر رفتیم پیتزا خوردیم! من پپرونی سفارش دادم! آخه این رستورانه پپرونیهاش همون جوریه که تو دوست داری!! تنننند و خوشمزه!! 

باید یه روز ببرمت این رستورانه!! 

بعدش هم که همچون جنازه ای متحرک رسیدم خونه و با اینکه از خستگی در حال مردن بودم، مجبور شدم با خانواده بریم خرید وسایل خونه!! از ساعت ۴ تا ۱۱ توی خیابونا در حال راه رفتن بودیم!! خیلی خسته شدیم ولی بالاخره یه چیزایی مامان خانوم پسندیدن!! 

چیزی که دیشب عذابم میداد ، تلفن نزدن تو بود!! وقتی ساعت ۹ شد و هنوز زنگ نزده بودی دیگه داشتم از نگرانی میمردم!! هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو گول بزنم!! شب با اینکه خیلی خسته بودم ولی  تا ساعت ۲-۳  از نگرانی و فکر و خیال خوابم نمیبرد!! 

  

امروز وقتی صبح زودتر از هر روز  زنگ زدی، دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم!! با شنیدن صدات یه آرامش عجیبی اومد سراغم!! انقده دوست دارم وقتی صبح زود زنگ میزنی و  قربون صدقه ی چشامای خوابالوم میری...  برای چند لحظه همه چی از یادم میره! حس میکنم یه بچه گربه ی لوسم :دی ( گفتی دیشب زنگ زدم ولی در دسترس نبودی!! نمیدونم!!) 

بعد از تمام شدن تلفن دلم میخواست تا شب آروم بخوابم!! به محض اینکه چشام رو روی هم گذاشتم هم  بیهوش شدم!!... ولی ۲ ساعت بعد، مامانم با بیل و کلنگ و لنگه کفش و جارو اومد سراغم و بیدارم کرد! گفت باید بریم خونه رو مرتب کنیم!! منم گفتم خوابم میاد و نرفتم!!! ... وااااای خدا...  کاش رفته بودم و ...

علی این روزا خیلی بد شده!! کاش بودی! چقدر بهت احتیاج دارم!!.. مامانم به خاطر این خونه ی لعنتی دیوونه شده!!شدیدا  ناراحتی اعصاب  پیدا کرده!! همه سیستم بدنش هم ریخته به هم!!.... همش با همه دعوا میکنه!! بعد از اینم که دعواهاش تموم شد، میشینه چند ساعت گریه میکنه!! بعد میخوابه و دوباره دعوا و بهونه گیری... ... تو که میدونی چقدر به مامانم حساسم! میدونی نمیتونم ناراحتیش رو ببینم!! همه ی مشکلات خودم یه طرف، ولی وقتی مامانم رو اینجور میبینم دلم میخواد بمیرم!! زندگی به کامم زهر شده!!

دیگه  از روح و روانم هیچی نگم، بهتره!!  

  

خسته ام!! روح و جسمم خسته است!! از همه چی خسته ام! هیچ وقت در این حد نبودم!! ...کاش زودتر همه چی تموم بشه...

 حتی حس و حال خندیدن هم ندارم!! ... حتی حس و حال خندوندن هم ندارم!! ... حتی حس و حال نت اومدن و درست کردن قالب اینجا رو هم ندارم!!   

 

چقدر دلم برات تنگ شده...چقدر دلم برای خنده هات تنگ شده... چقدر دلم برای شوخی ها و سر به سر گذاشتن هامون تنگ شده... حتی دلم برای قهر کردنای کشکی مون هم تنگ شده!... کاش امشب که زنگ میزنی ،بتونی راحت حرف بزنی... چند روزه درست حرف نزدیم... حس میکنم دیگه نگار رو نمیشناسی!.... 

  

 

علی اگه بهت بگم مریضم، ناراحت میشی؟؟؟...... اگه بگم اون ناراحتیه پوستیم که چند ماه پیش بهت گفتم و همون وقت رفتم دکتر، هنوز خوب نشده و روز به روز داره بدتر میشه، ناراحت میشی؟؟؟........ اگه بهت بگم که اون زخم و لک های پوستی همه ی بدنم رو گرفته، ناراحت میشی؟؟........  اگه بگم داروهایی که مصرف کردم، بی اثر بوده، ناراحت میشی؟؟...... اگه بهت بگم که این چند ماه هیچی بهت نگفتم تا غصه نخوری، ناراحت میشی؟؟.... علی دلم نمی خواد منو توی این وضع ببینی...... 

 

        دوست دارم علی جونم 

 

 

 

 

پینوشت: دوستای گلم با نظرات دلگرم کننده تون خوشحالم میکنید. ولی اگه اجازه بدین تا یه مدت کامنتها رو تایید نمی کنم!!