ثبت یک لحظه که خودش دنیایی بود...

 

کاش میدونستم چه جوری باید ازت تشکر کنم پسر!!  

کاش میتونستم خوبیهات رو جبران کنم!! 

  

دارم از دل درد به خودم میپیچم... خسته از درس و امتحان....خوابالو...هوای بیرون گرم... به گوشیم که نگاه میکنم میبینم شارژ ایرانسلم تموم شده غم دنیا روی سرم خراب میشه!!  (و خب تو بهتر از من میدونی که خیلی وقته استفاده از ۰۹۱۲ رو هم برای خودم ممنوع کردم!! انگار که اون خط اصلا نیست).... دارم با خودم کلنجار میرم که برم بیرون و شارژ بگیرم.... یهو یه اس ام اس از طرف تو میاد که برام  رمز شارژ فرستادی!!  بدون هیچ حرفی!!  

آخ علــــــــــی... بار اولت نیست که اینجوری بهم محبت میکنی....بار اولت نیست که اینجوری غافلگیرم میکنی...بار اولم نیست که غافلگیر میشم!!...بار اولم نیست که از خوشحالی اشک توی چشمام جمع میشه و قل قل سر میخوره روی گونه هام...بار اولم نیست که سرم رو بالا میگیرم و خدا رو از ته دل شکر میکنم.... ولی هر بار که نیازم رو بدون هیچ درخواستی میبینی ، انگار همه‌ی دنیا رو بهم میدی!! ....حس میکنم  یه دوربین مدار بسته توی زندگی من نصب کردی که به این خوبی میتونی لحظه‌ی نیازم رو تشخیص بدی و به سراغم بیای...

فقط باید جای من باشی تا ارزش این کار رو بفهمی.... خوشحالم که خوبیهای تو، لطف ِ تو، بودن تو و از همه مهمتر عشق ِ تو هیچ وقت برام تکراری نمیشه و همیشه برام تازگی داره!! 

 

فقط میتونم بگم  خیلی  دوستت دارم پسر مهربونم... 

سراغ داری؟؟

از این لذت بخش تر سراغ داری ؟  که پسرک دزدکی موبایلش را همراه خودش به درون پادگان ببرد و در شبی که در اوج دلتنگی با خودت کلنجار میروی تا آرام شوی و تشنه ی لحظه ای شنیدن صدای نفس هایش از پشت تلفن هستی، پسرک خیلی دزدکی تر از قبل به یادت بیفتد و ساعت ۱۱ شب برای چند ثانیه صدایش را بشنوی... تو را در آغوش بگیرد و ببوسد و ببوسد و ببوسد  و با یک دل نیمه آرام به خواب برود؟؟؟ 

 

 

و اینگونه یک سال و نیم از جوانی ِ ما گذشت!!

انقدر این یکی دو ماه اخیر اتفاقای خوب برام پیش اومده که با دلی شاد و  بسیار خوش بینانه به استقبال سال جدید میرم! خیلی حس خوبی نسبت به سال ۸۹ دارم و حسم بهم میگه امسال به خیلی چیزایی که میخوام( و میخوایم!) میرسم ( و میرسیم!). 

از چند روز پیش که بهم گفتی این ۳ هفته، آخرین سختیها و دلتنگی های سربازیته، مدام خاطرات این یک سال و نیم توی ذهنم مرور میشه! به سخت ترین قسمت هاش که میرسم، به بیماریم که میرسم، به قهر و دعواهامون که از روی دلتنگی بود میرسم، به تصمیم جدایی که میرسم،یه لبخند روی لبم میشینه!! یه زمانی این خنده تلخ بوده ولی الان شیرینه!! چون میدونم اون روزهای سخت رو گذروندیم و الان منتظر آینده ای گنگ هستیم!! به آینده و گذشته کاری ندارم!! چیزی که هست الانه!! الان با گذروندن اون سختیها، آرامش پیدا کردم!! از این خوشحالم که تونستیم صبر کنیم و عشقمون انقدر قدرت داشت که حتی مشکلات بزرگ هم تا الان هیچ چیزی رو بینمون خراب نکرده!!   

امروز که وسایلت رو برای آخرین رفتن ِ طولانی جمع میکردی، وقتی  داشتی موهای فرفریت  رو از ته کوتاه میکردی و علی ِ کچل ِ من میشدی، وقتی آخرین اس ام اس رو دادی و خداحافظی کردی و گوشیت تا ۳ هفته خاموش شد، دیگه خبری از بغض همیشگیم نبود...نمیخوام بگم از رفتنت خوشحال بودم، ولی ناراحت هم نبودم! حس میکنم باید تک تک روزهای این ۳ هفته‌ی باقیمانده رو غنیمت بشمارم و از دوری و دلتنگیمون استفاده کنم!! شاید دیگه  هیچ وقت این دلتنگی وپر پر زدن دلهامون  پیش نیاد!! شاید دیگه هیچ وقت تا این حد تشنه ی شنیدن صدای همدیگه نشیم!! شاید دیگه هیچ وقت  تا این حد فرق بودن و نبودن رو نفهمیم  و  برای بودنمون ارزش قائل نشیم!!  

انگار همین دیروز بود...۱۸ شهریور ۸۷ ! ماه رمضان بود و بعد از سحر رفتی تا ببینی برای آموزشی کجا اعزام میشی و  من انقدر اضطراب داشتم که گلاب به روت  اســـ....ل گرفتم! :دی   و دو روز بعد، ۲۰ شهریور رفتی و رفتی و رفتی.... و من از همون روز مردم تا وقتی از آموزشی برگشتی...ببین علی!! هنوز آثارش روی بدنم دیده میشه!!

فقط میخوام بهت بگم...خیلی زود گذشت!! سخت گذشت! ولی زود گذشت!!  

با عشق سختیهای سربازی رو گذروندیم و بهمون ثابت شد که میتونیم از بقیه سختیهای زندگی هم با عشق بگذریم... 

دوستت دارم علی... دوستت دارم به اندازه ی تک تک موهایی که امروز از سرت تراشیدی و کچل شدی :دی  

قلب تو در دستان من!

همه هدیه هایی که تا الان بهم دادی یه طرف... این قلب چوبی که وقتی میبینمش حس میکنم قلب خودت رو از توی سینه‌ات درآوردی و برام روش نقاشی کشیدی، یه طرف... 

امروز عصر که دلم برات تنگ شده بود و گفته بودی دستت بنده و اس ام اس ندم، روی تخت دراز کشیدم. رفتم زیر پتو و این قلبه رو گرفته بودم تو بغلم و با اجازه ات کلی بوسیدمش...نمیدونی چقدر دوسش دارم!...ممنونم ازت علی ِ مهربونم!...بهترین هدیه ای که میتونستی بهم بدی همینه! دیگه میدونم حتی وقتی پادگان هستی واقعا به یادمی!!  

  

 

ینوشت: این قلب رو  علی ، ماه قبل، وقتی پادگان بوده، توی زمان های بیکاریش با حداقل امکانات( خودت یه بار دیگه بگو امکاناتت رو!)  برام درست کرده و برای ولنتاین  ( چند روز بعد از ولنتاین) بهم داد! میدونم چقدر براش زحمت کشیده و برام وقت گذاشته تا خوشحال بشم! واسه همین خیلی ارزش داره...خیلی!!  

البته علاوه بر این قلب دوست داشتنی عطر و رژلب و کلی چیزهای دیگه هم هدیه گرفتم که عاشق تک تکشونم!  

 

 

 

پی نوشت علی :   

من چه جوری فدای تو مهربون بشم؟؟ چه جوری فدای مهربونیات بشم؟؟ اینو به من بگو... 

 

قابل تو رو نداره هیچ کدوم از این چیزا..ولی خب همین میخواستم بدونی که همیشه و همه جا هر لحظه به یادتم عشق من... 

 

دوسست دارم... 

 

راستی امکانات درست کردنش: یه تیغ اره اهن بری...یه تیکه کوچولو سمباده...خودکار اکلیلی 

 

بیا در گوشت یه چیزی بگم:

همه ی زیبایی زندگی رو در این میبینم که زیباترین اولین های زندگی‌م رو اولین بار با تو تجربه کردم!! 

 

 

پینوشت یواشکی: ویژه ملاقات پربار امروز!

مودب تر باشیم!!

میگی فردا بهم مرخصی ندادن! ۵شنبه میام! 

یه کم حالم گرفته میشه... 

میگی :چیه؟ ناراحت شدی؟؟ فقط ۳ روز مونده! 

میگم: نه!! ۴ روز! دوشنبه...سه شنبه...چهارشنبه...پنج شنبه! 

میگی: پنج شنبه که حساب نیست!!  

دلم یهو میگیره...یه بغض گنده میاد توی گلوم...میگم: تو هر وقت پنج شنبه میای مرخصی مال من نیستی! پنج شنبه میری مهمونی! جمعه هم نیستی! از شنبه شاید مال من باشی... 

میگی: نخیرم! اینجوری نیست بی انصاف! حالا بهت نشون میدم که اگه پنج شنبه هم بیام مال تو هستم! 

میگم: اون مالِ من بودنت بخوره تو سرت! نمیخوام! 

توقع نداشتی این حرفو بشنوی!  اخمات میره تو هم! لحن صدات عوض میشه.... 

خنده ام میگیره!  هم از حرف مسخره ای که نباید میزدم! و هم از ناراحتیه تو!!...جفتمون مثه بچه ها هستیم!! اصلا بزرگ نشدیم! :دی  

یهو کل پادگان میریزه پشت سرت و انقدر شلوغ میشه که دیگه صدات نمیاد! میگی بعدا زنگ میزنم!  

اصلا دلم نمی خواست با ناراحتی قطع کنی! میگم نمیخواااام!! کی زنگ میزنی؟؟ 

میگی: شاید اصلا نشه زنگ بزنم!! نمیدونم! ناراحت نباش دیگه! 

میگم: نمی خوااام! ناراحتم! قهرم!! این چه مدل زنگ زدنه؟ 

میگی : مگه دست منه؟؟ خب ببین چقدر شلوغه!  نمیشه حرف زد! اصلا ناراحت باش!  این همه که میتونم  حرف بزنم رو نمیبینی! تا یکدفعه اینجا میریزه بهم و نمیتونم حرف بزنم  ناراحت میشی! ناراحت شو خب!  

میگم: بد اخلاق. خدافظ 

 

 مثلا میخوام به روی خودم نیارم که ناراحتم! گوشیمو پرت میکنم روی تخت و میرم بقیه ی فیلم رو ببینم! لا مصب شانس هم ندارم! حالا که من ناراحتم و از درون لگدهای عشقی نثارم میشه، اینا توی فیلم همدیگه رو بغل کردن و ماچ و بوسه و  بیییب!! ببین کارم به کجا کشیده که باید به شخصیت های فیلم هم حسودیم بشه!!! 

 

یک ساعت بعد فیلمه داره با خوبی و خوشی تموم میشه که ویز ویز صدای ویبره موبایلم از زیر بالش میاد!! نیشم تا بنا گوشم باز میشه!! ...مثله پسر بچه هایی که با توپ گلی اومدن توی اتاق و مامانشون دعواشون کرده، با یه معصومیت خاصی، یه جوری که دل سنگ هم به رحم میاد، میگی: ببخشید دیگه! نباید اونجوری باهات حرف میزدم! آشتی؟؟ 

خب من نازم زیاده ولی نه تا این حد که نتونم فرصت رو غنیمت بشمارم!  خودمو لوس میکنم و میگم: باشه آشتی...ولی علی ِ بد اخلاق! دیگه اونجوری نباش! دلم میگیره تو بد اخلاق میشی... 

میگی : آخ قربون اون دلت بشم و ..... 

هیچی دیگه! انقدر خوب  این ماجرا تموم شد که دوباره نشستم فیلمه رو دیدم !! همه اش با خودن تصورم میکردم که ایندفعه کاری میکنم که شخصیت های فیلم به  ما حسودی کنن!! 

 

 ------------------------------------------------------ 

 

 دیگه نمیخواستم وبلاگ نویسی رو ادامه بدم! راستش حس و حالش نیست! تو هم بدتر از من دیگه اشتیاقی به وبلاگ نداری...ولی چند روز  پیش خیلی اتفاقی نشستم و کل آرشیو وبلاگمون رو خوندم و باعث شد خودم رو ملزم کنم هر از گاهی خاطراتمون رو ثبت کنم... لحظه به لحظه شادی و غم ها ، دعواها و عشقولانه ها، برام زنده شد! یک سال و یک ماهه که اینجا خونه ی مجازیمون شده! تمام این مدت تو سرباز بودی و دوری ها و دلتنگی ها همراهمون بوده... تمام این مدت اول و آخر حرفهام ناله و شکایت بوده اما همیشه ناله هام برای خودم جدید و داغه! فکر میکنم بزرگترین غم دنیا در اون لحظه روی سرمه!!.... برام جالبه که هیچ تغییری در احساسم ایجاد نشده...فقط بیشتر از قبل دوستت دارم! خیلی زیاد!  

پر رو نشی آ   !! 

خودت حدس بزن!

صورتی...صورتی...نارنجی...بنفش...قرمز... سفید... کرم 

۷تا حینگولی به عشق تو خریدم...مطمئنم دوستشون داری!  :دی 

امشب میذارم زیر بالشم میخوابم تا دلم کمتر تنگ بشه :دی 

 

 

حالم خیلی بهتره!

شکواییه

یادته بهت گفته بودم اینبار انقدر خوب بودی و انقدر خوب بودی  و انقدر خوب بودی که تمام سختی های گذشته برایم جبران شد؟؟...یادته گفتم آن ۲ شبی که تا صبح حرف زدیم  به اندازه ی تمام دوری هایمان به هم نزدیک شدیم؟؟.....نه علی! حرفم رو پس میگیرم!!.... تو حتی اگر در زمان بودنت یک فرشته ی تمام معنا باشی که هستی، اما..... اما تلخی و سختی ِ این روزهای نبودنت جبران ناشدنی‌ست! ...بودنت فقط هزینه‌ی بودنت است!!...خلاء نبودنت رو هنوز هیچ چیز و هیچ کس نتوانسته پر کند! حتی خودت!!!  

رفتیم دم دریا، دریا خشک شد. به جاش فیلم دیدم!!

خوب شد اون روزی که میخواستم پاچه بگیرم، آخر نوشته ام از یه "شاید" استفاده کردم و گفتم شاید بیاید...وگرنه الآن همین چس مثقال روحیه هم برام نمونده بود!! و فقط من بودم و یه دماغ  ِ سوخته!!
هیچی دیگه!! میخواسته  بده برگه مرخصیش رو امضا کنن!! لحظه آخر یهو طبق معمول خر تو خر میشه و مرخصیش مالیده میشه...نمیگم کی میاد که دوباره امیدوارم نشم!!
بعد چون پسرا  اصولا ضعیف‌النفس هستن و زود خودشون رو میبازن، از این جهت من دیروز به جای اینکه از پشت تلفن براش غر غر کنم، با تمام قوا  داشتم بهش روحیه میدادم که یهو نره بشینه وسط پادگان گریه  کنه و این یه ذره آبرو رو هم بر باد بده :دی 
تازه دیشب موقع خواب فهمیدم فهمیدم عمق فاجعه چقدره!! تازه فهمیدم چقدر بده آدم دل خوش کنه به یکی! تازه فهمیدم اون بغضه توی گلوم چقدر بزرگ شده! تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده و ...اصلا بقیه شب ها چه جوری میخوابیدم که دیشب خوابم نمیبرد؟؟ 

  

با توجه به موقعیت پیش اومده و حس و حال ِ بغض و گریه و غرغر و بیخوابی ،  از فرصت استفاده کردم و فیلم meet joe black (+)‌ رو دیدم!!  ۲ تا دی وی دی هستش و ۳ ساعت و خرده ای مدت زمان فیلمه !! یعنی ساخته شده برای مواقعی که بی خوابی به سر آدم میفته! تا ۵ صبح بیدار نگه میدارت و بعد از تموم شدن فیلم بدون اینکه حس و حال فکر کردن  و غم ِ عشقی خوردن(!) داشته باشی، بیهوش میشی!!...فیلم خوبی بود و به کسانی که ندیدن پیشنهاد میدمش. داستان فیلم رو دوست داشتم. حس میکنم داستان فیلم الهام گرفته از داستان " مرگ در میزند" نوشته وودی آلن هست. راستش خوابم میومد و دقت نکردم که آیا این داستان در این فیلم نقشی داشته یا نه!!  ...به هرحال صرف نظر از ساخت و فیلم نامه ی فیلم، بازی قشنگ برد پیت، فیلم رو فوق‌العاده جذاب کرده بود! میدونید که!!  :دی 

ببخشید کامپیوتر ِ شما خوردنیه یا کردنی؟؟

این بدن من با شکلات و قهوه و میوه زنده است!! اگر روزی این ۳ تا بهم نرسه، باید از توی جوب پیدام کنن!! 

دیروز  رفتم دیدم توی یخچال کم میوه داریم!! یعنی انقدر افسرده شدم که حد نداشت! زنگ زدم با بابام کلی دعوا کردم و بعدشم تاکید ِ مؤکد و مکرر ( یعنی خیلی هشدار جدی!) کردم که شب یخچال رو پر میکنی!! من دوست دارم در یخچال رو که باز میکنم کلی میوه توش باشه و دلم باز بشه و تفریح کنم!! شب هم قبل از اینکه بابام بیاد خوابیدم! 

امروز عصر از دانشگاه برگشتم و با ذوق رفتم در یخچال رو باز کردم که مثلا میوه به بدن بزنم!! میبینم همون میوه دیروزی‌ها هم دیگه نیست!! یعنی آدم لذت میبره که توی خونه به اندازه خیار چمبل هم حساب نمیشه!... 

یه ساعت بعد اومدم میبینم مامانم برای خودش یه ظرف میوه آورده داره صفا میکنه!! میگم اینا رو زیر تختت قایم کردی که من نخورم؟؟ میگه: نه بابا!!‌نمیدونم این بابات چرا انقدر میوه میخره! یخچال شلوغ میشه بدم میاد!! همه میوه ها رو گذاشتم توی بالکن!! هوا خنکه اونجا خوب میمونه، یخچال هم شلوغ نمیشه!!....  

 

نه بابا چه کاریه حالا! نمیخواد تقویم رو نیگا کنی! مطمئن باش توی قرن ۲۱ هستیم!! 

اینا رو گفتم که اگه ۲ روز دیگه اینجا تعطیل شد و دیگه ننوشتم، نگین علی اومده مرخصی و رفتن عشق و صفا!! نه فداتشم  خره ما از کرگی دم نداشت!! ...اگه دیگه ننوشتم مطمئن باش مامانم کیس کامپیوتر رو برده توی حموم و داره به عنوان چهارپایه ازش استفاده میکنه...نشسته روش داره کف پاش رو سنگ پا میزنه!! ...لپ تاپ هم که دیگه همه میدونن کاربرد اصلیش تخته گوشته، حالا اگه بعضیا باهاش به اینترنت وصل میشن به خاطر اینه که تخته گوشتش آپشنهای زیادی داره!!! چه توقعاتی دارینا!! 

 

 ---------------------------------------

 

علی؟؟ بهت گفته بودم که این استادمون لهجه‌اش مثل توئه؟؟...تازه صداش هم مثل توئه! چهارشنبه ها دیوونه میشم از بس صدای این رو میشنوم و به یاد تو میفتم!! آخه لامصب سرباز شدی و اینهمه بهم دلتنگی دادی به جهنم!! دیگه این لهجه‌ات چی بود که مثل سیخ بره توی قلبم؟؟