-
ثبت یک لحظه که خودش دنیایی بود...
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 10:41
کاش میدونستم چه جوری باید ازت تشکر کنم پسر!! کاش میتونستم خوبیهات رو جبران کنم!! دارم از دل درد به خودم میپیچم... خسته از درس و امتحان....خوابالو...هوای بیرون گرم... به گوشیم که نگاه میکنم میبینم شارژ ایرانسلم تموم شده غم دنیا روی سرم خراب میشه!! (و خب تو بهتر از من میدونی که خیلی وقته استفاده از ۰۹۱۲ رو هم برای خودم...
-
من فقط عاشق اینم...
جمعه 10 اردیبهشتماه سال 1389 12:48
من فقط عاشق اینم ... حرف قلبتو بدونم... الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمیتونم... من فقط عاشق اینم ... یکی از همه روزایی ۲..۳ روز پیدام نشه ببینم تو چه حالی داری... من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم... اینقدر زنده بمونم تا به جای تو بمیرم... من فقط عاشق اینم... روزایی که با تو تنهام کارو بارو زندگیمو بزارم برای فردا......
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردینماه سال 1389 23:11
کاش میدونستی توی چه شرایط بدی، بی خبر، تنهام گذاشتی و رفتی... این کارت رو هیچ وقت نمیتونم ببخشم...هیچ وقت!!
-
سراغ داری؟؟
سهشنبه 25 اسفندماه سال 1388 23:44
از این لذت بخش تر سراغ داری ؟ که پسرک دزدکی موبایلش را همراه خودش به درون پادگان ببرد و در شبی که در اوج دلتنگی با خودت کلنجار میروی تا آرام شوی و تشنه ی لحظه ای شنیدن صدای نفس هایش از پشت تلفن هستی، پسرک خیلی دزدکی تر از قبل به یادت بیفتد و ساعت ۱۱ شب برای چند ثانیه صدایش را بشنوی... تو را در آغوش بگیرد و ببوسد و...
-
و اینگونه یک سال و نیم از جوانی ِ ما گذشت!!
شنبه 15 اسفندماه سال 1388 00:34
انقدر این یکی دو ماه اخیر اتفاقای خوب برام پیش اومده که با دلی شاد و بسیار خوش بینانه به استقبال سال جدید میرم! خیلی حس خوبی نسبت به سال ۸۹ دارم و حسم بهم میگه امسال به خیلی چیزایی که میخوام( و میخوایم!) میرسم ( و میرسیم!). از چند روز پیش که بهم گفتی این ۳ هفته، آخرین سختیها و دلتنگی های سربازیته، مدام خاطرات این یک...
-
دل...
شنبه 8 اسفندماه سال 1388 00:35
سلام علیکم خدمت بانوی عزیز خودم... به علت ذیق وقت سریع اومدم چند نکته رو بگم که سند باشه که فردا روز بتونی یقمو بگیری.. واینکه خیالتم راحت باشه کهخ دنبالشم من... اول اینکه فردا میرم دنبال یه مشاور خوب و اگه بشه تا بعد از ظهر دیگه میرم پیشش حتما... دوم اینکه وقت قطعی واسه دکتر صورتم ۳ شنبه باید برم چون فقط سه شنبه ها...
-
قلب تو در دستان من!
سهشنبه 4 اسفندماه سال 1388 22:03
همه هدیه هایی که تا الان بهم دادی یه طرف... این قلب چوبی که وقتی میبینمش حس میکنم قلب خودت رو از توی سینهات درآوردی و برام روش نقاشی کشیدی، یه طرف... امروز عصر که دلم برات تنگ شده بود و گفته بودی دستت بنده و اس ام اس ندم، روی تخت دراز کشیدم. رفتم زیر پتو و این قلبه رو گرفته بودم تو بغلم و با اجازه ات کلی...
-
بیا در گوشت یه چیزی بگم:
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 00:36
همه ی زیبایی زندگی رو در این میبینم که زیباترین اولین های زندگیم رو اولین بار با تو تجربه کردم!! پینوشت یواشکی: ویژه ملاقات پربار امروز!
-
بعبعیی تمیس میشود...
جمعه 16 بهمنماه سال 1388 00:30
من آمده ام... دیی دیی من امده ام... عشق فریاد کند من آمده ام... سلااااااااااااااممم سلاممم نگار خانوم عزیز گل ناز خشگل جییگل دوست داشتنیه خودم... و سلام خدمت بر بچ... دیدی قولم قول بود اومدم امروز..اگه بدونی چه کارایی کردم و چه حرکتایی اومدم امروز تا مرخصی گرفتم اصلن خودت دیگه میگی نمیخواد دیگه مرخصی بگیری..بله هم......
-
مودب تر باشیم!!
دوشنبه 12 بهمنماه سال 1388 00:19
میگی فردا بهم مرخصی ندادن! ۵شنبه میام! یه کم حالم گرفته میشه... میگی :چیه؟ ناراحت شدی؟؟ فقط ۳ روز مونده! میگم: نه!! ۴ روز! دوشنبه...سه شنبه...چهارشنبه...پنج شنبه! میگی: پنج شنبه که حساب نیست!! دلم یهو میگیره...یه بغض گنده میاد توی گلوم...میگم: تو هر وقت پنج شنبه میای مرخصی مال من نیستی! پنج شنبه میری مهمونی! جمعه هم...
-
خودت حدس بزن!
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 01:10
صورتی...صورتی...نارنجی...بنفش...قرمز... سفید... کرم ۷تا حینگولی به عشق تو خریدم...مطمئنم دوستشون داری! :دی امشب میذارم زیر بالشم میخوابم تا دلم کمتر تنگ بشه :دی حالم خیلی بهتره!
-
شکواییه
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 01:56
یادته بهت گفته بودم اینبار انقدر خوب بودی و انقدر خوب بودی و انقدر خوب بودی که تمام سختی های گذشته برایم جبران شد؟؟...یادته گفتم آن ۲ شبی که تا صبح حرف زدیم به اندازه ی تمام دوری هایمان به هم نزدیک شدیم؟؟.....نه علی! حرفم رو پس میگیرم!!.... تو حتی اگر در زمان بودنت یک فرشته ی تمام معنا باشی که هستی، اما..... اما تلخی...
-
رفتیم دم دریا، دریا خشک شد. به جاش فیلم دیدم!!
جمعه 13 آذرماه سال 1388 15:04
خوب شد اون روزی که میخواستم پاچه بگیرم، آخر نوشته ام از یه "شاید" استفاده کردم و گفتم شاید بیاید...وگرنه الآن همین چس مثقال روحیه هم برام نمونده بود!! و فقط من بودم و یه دماغ ِ سوخته!! هیچی دیگه!! میخواسته بده برگه مرخصیش رو امضا کنن!! لحظه آخر یهو طبق معمول خر تو خر میشه و مرخصیش مالیده میشه...نمیگم کی میاد...
-
ببخشید کامپیوتر ِ شما خوردنیه یا کردنی؟؟
چهارشنبه 11 آذرماه سال 1388 19:58
این بدن من با شکلات و قهوه و میوه زنده است!! اگر روزی این ۳ تا بهم نرسه، باید از توی جوب پیدام کنن!! دیروز رفتم دیدم توی یخچال کم میوه داریم!! یعنی انقدر افسرده شدم که حد نداشت! زنگ زدم با بابام کلی دعوا کردم و بعدشم تاکید ِ مؤکد و مکرر ( یعنی خیلی هشدار جدی!) کردم که شب یخچال رو پر میکنی!! من دوست دارم در یخچال رو که...
-
پاچهات رو بیار، میخوام بگیرم!!
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 14:12
توی این ۴۰-۴۵ روز خیلی خودم رو سرگرم کردم! دائم در حال فزایش ظرفیت بودم... انصافا توی این مدت دختر بدی بودم؟؟؟ ولی دیگه ظرفیتم تکمیله!! خسته شدم به خدا... ...الان که به آرشیو وبلاگ نگاه میکنم میفهمم چرا اون زمانی که ۵۴ روز طول کشید تا مرخصی بگیری اونقدر له شدم و به هم ریختم! دلتنگی و صبوری در کنار هم جور در نمیاد!!...
-
پدر، پسر را به وجود میاورد یا پسر، پدر را؟!
شنبه 7 آذرماه سال 1388 01:29
اگه حسودیت نمیشه میخوام بگم امشب پیش خرس کوچولوی خودم بودم! ... مثل همیشه در حال شیطنت بود که سرش محکم خورد به پایهی مبل!...الهی بمیرم پشت سرش به اندازه یه پرتقال ورم کرد... بعد تا سرش خورد به مبل شروع کرد به گریه و رفت طرف باباش که بغلش کنه! باباش هم از دست شیطنتاش عصبانی بود و دعواش کرد و گفت تقصیره خودته دیوانه!!...
-
ماچ های یک موجود نر!!
پنجشنبه 5 آذرماه سال 1388 00:27
بعد از ظهر ۱ ساعت خوابیدم!! عین ِ یک ساعت خواب تو رو میدیدم!! توی خواب چلپ و چلوپ ماچم میکردی!! جات خالی ماچ ِ معمولی هم نبودا!! لامصب بوسیدن های بعد از ۴۵ روز سربازی بود و عجیب کش میومد!! از خواب که بیدار شدم دیدم خوابم رویای صادقه بوده!! نشون به اون نشونی که پشه ها صورتم رو مثل جیگر زلیخا تیکه تیکه کرده بودن!! حالا...
-
چرا بعضی دامادها شلوار نمیپوشند؟!
چهارشنبه 27 آبانماه سال 1388 20:07
ایندفعه که داشت میرفت پادگان، بهم گفت هر وقت تونستی قالب وبلاگ رو عوض کن! راستش ایدههام ته کشیده!! از بس که برای همین قالبی که الان هست ایده دادم و علی رد کرد! آخرش نتیجه تمام تلاشم شد همین قالب که فک کنم اون زمان علی روش نشد بگه اینم خوب نیست و الان گفته!! دوست داشتم خیلی جدی یا خیلی رمانتیک نباشه، اما در عینحال با...
-
یک حمام ساده اما...
سهشنبه 26 آبانماه سال 1388 21:37
امشب توی اون ۲ دقیقهای که حرف زدیم فرصت نشد بهت بگم.... تازه از حموم بیرون اومدم و سبک شدم. موهام رو با یه شامپوی جدید و خوشبو شستم که عطرش همه ی خونه رو پر کرده! همونجور که تو دوست داری!... موهام رو کامل خشک نکردم تا نمناک بمونه! همونجور که تو همیشه میخوای!... یه رژ کمرنگ صورتی زدم و منتظرم در یک چشم بر هم زدن...
-
عشق عقل را میپراند!!
جمعه 22 آبانماه سال 1388 22:25
چه جوری بایدبهت بگم که وقتی صدات تودماغی میشه، از پشت تلفن میخوام بخورمت؟؟ خواهش میکنم دیگه سرما نخور!! دلم برای صدای سرما خوردهات قیلی ویلی میره پسره ی دائمالسرماخوردهی من!
-
از عشق مخلوق تا عشق خالق!
جمعه 22 آبانماه سال 1388 00:44
یادته؟...یادته نماز نمی خوندم؟؟...یادته خدا برام مثل دشمن خونیام بود و ازش متنفر بودم؟...یادته با خدا جنگ داشتم؟ یادته هیچی رو قبول نداشتم؟ و ... یادته با حرف هات و کارات اول عاشق خودت کردیم و بعد کم کم عاشق ِخدای تو شدم؟...یادته خدا رو برام قشنگ کردی؟... یادته ازت خواستم تا بهم یادآوری کنی نماز بخونم؟...یادش بخیر...
-
اوج کجاست؟!
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 19:21
همیشه دنبال این بودم و تلاشم این بوده که خاص باشم! اما خیلی وقته دچار یکنواختی شدم...عادی شدم!! ...هر چی بیشتر با تو هستم، از نظر شخصیتی عادی تر میشم! نه برای تو، بلکه برای همه! سیر صعودی که نداشتم هیچ، نزولی ِ نزولی بوده!! و همین بیشتر عذابم میده! البته عادی شدن و در اوج نبودن و شاخص نبودن خیلی جاها خوبه!! مهمترینش...
-
آن هنگام که علی به یاد وبلاگ میفتد
جمعه 8 آبانماه سال 1388 22:45
دیگه ببین کار به کجا رسیده که امروز علی از پادگان زنگ زده و میگه: نگــــــــــار تو رو خدا امروز وبلاگ رو آپدیت کن! این جمله ی بالا پر از حرفه! پر از نکته! پر از امید! پر از تحول! پر از توجه! پر از چیز! پر از سدیم و کلسیم و ویتامین به علاوه یه سیخ کوبیده اضافه! کلا هر چی بگی توی این جمله ی بالا نهفته شده!! مخصوصا...
-
چراهای بی سر و ته و بی جواب!
شنبه 18 مهرماه سال 1388 02:50
فکر کنم این پست بهتره حذف بشه. کامنت ها رو به احترام دوستان حذف نکردم.
-
فرصتی اجباری برای فکر و تصمیمات جدی تر!
یکشنبه 5 مهرماه سال 1388 05:46
«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.... » همین الان رسید پادگان و گوشی اش رو خاموش کرد...نمیدونم تا کی در جواب تماس هام باید جمله بالا رو بشنوم... این دفعه که برگشت پادگان عجیب دلم گرفته!... یه حس خاصه که بیانش سخته!... به خاطر اتفاقاتی که این چند روز برامون پیش اومد و زمان زیادی رو به قهر و جدایی و دعوا و دلخوری...
-
تولدت مبارک...بهترینم
شنبه 4 مهرماه سال 1388 00:35
سلام نگارم... نمیدونم چه جوری شروع کنم... دل منم مث دل تو شکستس... فقط خدا از دلای ادما خبر داره و بس... میدونم کارم اشتباه بوده...هرچی بگی و گفتی این چند روزه حق داری... هرکی هم میخونه طرف تورو میگیره..خب اونا هم حق دارن... ولی ایندفعه دیگه قولم قوله...مطمئنم... امیدوارم که منو ببخشی... اومدم تولدتو تبریک بگم..اینقد...
-
روزی که باید با خوشی پایان میافت!!
جمعه 3 مهرماه سال 1388 12:59
هر چی فکر میکنم میبینم بزرگترین اشتباهم این بود که جلوی چشمای خودت و با اجازه ی خودت شروع کردم به گشت و گذار توی گوشیت و وقتی دیدم توی گالری فایل خاصی نداری، شروع کردم به خوندن اس ام اسات!... قصد خاصی نداشتم! یه جورایی حوصله ام از اینکه از صبح همدیگه رو نگاه کردیم سر رفته بود و میخواستم سرگرم بشم!! ... نمیدونم دخترای...
-
بعد چند وقت...سلام
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 01:41
سلاممممممممممممممممم نگار خانوم گل خودم... خوفی؟؟ خب چیکار کنم امشب ییهویی عشقم کشید بیام بنویسم اینجا...بله هم... نگار به نظرم ما یه کار اشتباهی اینجا کردیما نه؟؟ این نظرات خووننده هامونو تایید نمیکنیم یجورایی بی احترامیه بهشون به نظرم... یعنی امشب داشتم اون نظر قدیمیا رو میخوندم ییهویی این نظر اومد به فکرم که دیگه...
-
فقط ۱۰ روز!! زیاده؟؟...
دوشنبه 19 مردادماه سال 1388 01:00
از دیروز تا حالا همهاش دلم میخواد گریه کنم!! ...اونوقت چون کسی (حتما باید بگم که این « کَس» منظور علی آقا است؟؟) وجود نداره که براش غر بزنم و بگم که دلم میخواد گریه کنم، این حس ِ گریه، داره همینجور تقویت میشه!!....اصلا همین الان که نشستم اینجا، به محض اینکه دستم از تایپ کردن رها میشه، سریع چند تا از موهای سرم رو از...
-
روزی که حس ها به توان N رسید!
شنبه 17 مردادماه سال 1388 01:52
امروز توی باغ یه مهمونی زنانه بود... همه با تاپ و دامن ِ کوتاه بودن، ولی دیشب انقدر مامانم منو از زنبورهای باغ ترسوند که از ترس ِ جونم ، شلوار جین و بلوز آستین بلند پوشیده بودم!!...منم که گرمــــــــایی!!!! ....یه نگاه به خودم انداختم که دارم از گرما شر شر عرق میریزم! یه نگاه هم به بقیه انداختم که دارن از بالا و پایین...