پدر، پسر را به وجود میاورد یا پسر، پدر را؟!

اگه حسودیت نمیشه میخوام بگم امشب پیش خرس کوچولوی خودم بودم! ... مثل همیشه در حال شیطنت بود که سرش محکم خورد به پایه‌ی مبل!...الهی بمیرم پشت سرش به اندازه یه پرتقال ورم کرد... بعد تا سرش خورد به مبل شروع کرد به گریه و رفت طرف باباش که بغلش کنه! باباش هم از دست شیطنتاش عصبانی بود و دعواش کرد و گفت تقصیره خودته دیوانه!! 

خرسی هم بلادرنگ اومد و سرش رو چسبوند به سینه ی من و غش کرد از گریه!...کیسه یخ آوردم گذاشتم پشت سرش و  بهش آب قند دادم و ماساژش میدادم که آروم بشه... بهش گفتم : قربونت برم گریه نکن! اوخ شدی خیلی درد میکنه؟؟...گفت: نه!! بابا بد! دیونه! ...فهمیدم از حرف باباش بیشتر ناراحته تا از درد ِسرش!...بهش گفتم: آره! بابا بده!! بیا پیش خودم! بچه‌ی من میشی؟؟میای با من بریم خونه‌مون؟!...سرش رو فشار داد تو سینه ام و با بغض گفت: اوهوم میام! اونتون تاکائو و سیپش و کارونی و پاشیل داره! ( خونتون کاکائو و چیپس و ماکارونی و پاستیل داره!) ...خلاصه کم کم آروم شد! 

۲-۳ ساعت بعد که داشتم برمیگشتم خونه ‌خودمون ،زودتر از من دوید کفش هاش رو پاش کرد و منتظر بود که من بیارمش به عنوان فرزند خوانده بزرگش کنم!! بهش گفتم کفشات رو پوشیدی که با من بیای  و  بچه ی من بشی؟؟...گفت:( دقیقا داشت با زبان خودش  یه حرفایی میزد که مضمونش این بود: تو شوهر نداری و باید اگر میام پیشت برام بابا پیدا کنی!!!!)منم بهش گفتم  خب تو فعلا پیش همین بابات بمون!!‌من هروقت برات بابا پیدا کردم با خودم میبرمت! ...اونم با بغض گفت: ژود بابا بیا! پاشیل هم خر!

بابا علی...زودتر بیا دیگه!  به فکر من که نیستی!! اقلا به خرسی فکر کن! بچه ام منتظره که بابا براش پیدا کنم!  ...یادت نره برای بچه پاستیل بخری!! ...آب دستته بذار زمین و بیا! وگرنه مجبورم براش یه بابای دیگه پیدا کنما!! 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
سعید(زیر تیغ) شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 09:35 ق.ظ

من واقعا تبریک می گم به شما زوج خوشبخت که اینقدره به فکر عشق و محبت هستین:))

بهزاد و آیسان شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 11:52 ق.ظ http://www.2ashegh.blogfa.com

علی من هی بت میگم زود بیا گوش نمیکنی

سلااااااااااااااااااااام
من آبدارچی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!
شرمنده اخلاق ورزشیت من پرستارم و درمانگاه هم شدید نیرو کم داشت

[ بدون نام ] شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 12:00 ب.ظ

سلام نگار خانوم
وبلاگ قشنگت خوندم.....
اون پست ( از عشق مخلوق تا عشق خالق ) خیلی خوب بود یه حس عجیب نمیدونم.....
برات بهترینها رو آرزو میکنم.....
شاد باشی عزیزم.

شیرین شنبه 7 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 07:21 ب.ظ http://tanhaeeeha.blogfa.com

دوباره سلام اون نظر بی نام و نشان من بودم....
همون لحظه احساس کردم اسمم ننوشتم ولی دیگه فرصت نکردم بیام.....شرمنده.
این روزا اصلا حواس درست و حسابی ندارم.
شاد باشی.

داشتم فکر میکردم نویسنده اون کامنت کیه!

هاD سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 04:01 ب.ظ http://www.gereh-koor.blogsky.com

چه عجله‌ای داری حالا . دندون رو جیگر بذار . بذار علی زندگیش رو بکنه :))

مگه زندگی مردها چیزی غیر از تبعیت از خانمهاست؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد