روزی که حس ها به توان N رسید!

امروز توی باغ یه مهمونی زنانه بود... همه با تاپ و دامن ِ کوتاه بودن، ولی دیشب انقدر مامانم منو از زنبورهای باغ ترسوند که از ترس ِ جونم ، شلوار جین و بلوز آستین بلند پوشیده بودم!!...منم که گرمــــــــایی!!!! ....یه نگاه به خودم انداختم که دارم از گرما شر شر عرق میریزم! یه نگاه هم به بقیه انداختم که دارن از بالا و پایین و وسط، خودشون رو باد میدن!!...مهم نیست! داره خوش میگذره و میشه گرما رو تحمل کرد!!! 

یه عطر خنک به سر تا پام زدم که هر بار با نفس ِ عمیقی که میکشم، یخ میزنم!!...خودمو توی آینه نیگا میکنم!...آرایشم خیلی پررنگه! یهو با دیدن رنگ سرخابی ِ لبهام، گرمم میشه!!...لبام رو خودم می‌مکم تا رژلبم پاک بشه!!( نبود امکانات در باغ!!)  ...کیف لوازم آرایشم رو باز میکنم...رژلب کمرنگی که تو برام خریدی رو در میارم!! نیگاش میکنم! عاشق رنگ و بوش هستم! یه بوی خیلی خاص داره که با همه ی لوازم آرایش ها فرق داره!! ( لامصب یه چیزی خریده که اشتهاش باز بشه و لبام رو بخوره!!  ..تنها خوری به این میگنا!!)...همینجور که دارم رژلب رو بو میکنم و از عطرش لذت میبرم، نا خود آگاه سمت لبم میبرم و چند دور محکم به لبم میکشم!...یهو خودم هم تعجب میکنم! آخه همیشه میترسم این رژلبه تموم بشه، واسه همین همیشه با حسرت نیگاش میکنم و استفاده نمیکنم! مگر اینکه خیلی دلم برات تنگ شده باشه!!..با اینکه هزار بار گفتی بازم برات میخرم و نگران تموم شدنش نباشم، ولی من بازهم نگرانم!! ( کلا باید همیشه از یه چیزی نگران باشم!! مرض دارم!) 

وقتی رنگ لبم عوض میشه، رژ گونه و سایه هام رو هم پاک میکنم و یه رنگی که با لبم هماهنگ باشه، میزنم!...حالا شده یه آرایش ملایم ،تو مایه های کرم و آجری!! 

میرم کنار استخر میشینم!...چشم دوختم به دیواره ی آبی رنگ ِ استخر...کنار استخر نشستم ولی اونجا نیستم!..نمی دونم کجام!...زبون میزنم به لبم و طعم شیرین رژلب رو مزمزه میکنم!!...حس میکنم کل وجودت الان روی لب‌های ِمنه!! همراه ِ منی! کنار ِ منی!....راستی علی! تو هم اون موقع، آب ِخنک ِ‌استخر، بهت چشمک میزد؟؟؟ 

یک ساعت تمام توی عالم هپروت سیر میکنم!! هپروتی که جز خودم و خودت کسی توش نیست!!...بقیه حس ها و فکرهام رو خفه میکنم تا آدمهای دور و ورم، بیشتر از این به عقلم شک نکنن!! فقط در این حد بگم که یهو دلم میلزره! از یادآوری تمام خوبی هات دلم میلرزه!   

میرم توی ساختمون! گوشیم رو از توی کیفم در میارم و میبینم چند بار زنگ زدی ولی مشترک مورد نظرت در هپروت تشریف داشته!!..از اینکه تو هم اون لحظه به یاد من بودی و واقعا خلوت‌مون ۲ نفره بوده، لبخند ِ ذوق مرگی، روی لبم میشینه!! ( از همون خنده ها که عاشقش هستیا !!! ) 

 

انقدر اونجا بازی میکنم و خوراکی میخورم و بالا پایین میپرم و خوش میگذرونم که ساعت ۱۰ شب مثل جنازه وارد خونه‌مون میشم . اول اون بلوز و شلوار کذایی رو از تنم در میارم، بعدش مثل عقده‌ای ها که چندین ساله سرما نچشیدن، لخت میفتم روی تخت ! البته انقدر جون‌دوست هستم که از ترس ِ پشه، ملافه میکشم روی خودم!!  

زنگ میزنی!...میگی اونجا خاموشی زدن ولی مسئول شب ِ مهربونتون، بهت اجازه داده تلفن بزنی!!( آخه امروز حرف نزدیم!! دیروز هم چنددقیقه و نصفه حرف زدیم!!)....وقتی میبینم اون‌وقت ِ شب بهم زنگ زدی،عشقی که امروز به توان N رسیده بود، سر باز میکنه!! صدام میلرزه و باهات حرف میزنم!! حالم یه جوریه که دست خودم نیست! نمی فهمم چه جوریه؟! فقط میدونم از  امشب خیلی خیلی بیشتر از همیشه دوستت دارم!!...وقتی میبینم تو هم همون یه جوری هستی که من هستم، یه جوری‌تر میشم!! ( خب هنوز نمی دونم چه جوری!! فقط میدونم حس مشترکی داشتیم!!)...خلاصه ۴۵ دقیقه حرف میزنیم!! ( عجب مسئول شب مهربونی!! :دی)...از همه جا و همه چیز میگیم!! ... از حس های قلنبه شده توی دلمون میگیم!! ...وقتی توی حرفها به قسمت رژلبم میرسیم، بهم قول میدی این دفعه یه رژ صورتی کمرنگ، از همون مارک و همونقدر خوش بو، برام بخری!! :دی 

در نهایت هم با ولع بغلم میکنی و شب بخیر میگی و بای بای!! 

 

علی جونم ، راضی ام!..از با تو بودن راضی ام!...از تو راضی ام!...از انتخابم راضی ام و خوشحالم  و  خدا رو شکر میکنم که تو، علی ِ من هستی!!.... نمی تونم یه سری حرف ها رو اینجا بگم ، فقط بدون که خیلی میخوامت و دوستت دارم!! خیلی بیشتر از اون حدی که امشب آخر ِ حرفهامون بهت گفتم!!

عزیز دلم، جای ِ تو هم وسط ِ قلبه منه!! فقط  انقدر بی شرفی که قلبم رو دزدیدی و نمی دونم کدوم گوری  سرگردانش کردی!! 

 

*** این هفته، هفته سختی داشتم!..اگه برسم میام و تعریف میکنم! ..فقط در اینجا لازم میبینم از علی آقا بابت اینکه همه ی سختی های این چند روز رو از تنم بیرون کردند، تشکر ویژه به عمل آورم!!...ممنونم ازت مهربونم :-* 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شیدا شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 04:56 ب.ظ

تو عاشق نیستی فقط یک دختر هوس باز.

میثم سه‌شنبه 11 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 03:49 ب.ظ

احساسات قشنگی دارید
تبریک میگم

البته تقریباً همه کسانیکه عاشق همدیگه هستن این احساسات رو دارند , اما اینکه اینها رو اینجا مینویسید برای همدیگه خیلی قشنگه و تازه است

سلامت و موفق باشید و همه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد