روز سیزدهم

بعضیا برای بزرگ جلوه دادن خودشون، از روش ِ تحقیر ِ طرف مقابل استفاده میکنن! ...مثلا عیوب کار ِ تو رو بزرگ میکنن تا بگن کار ِ من بی عیب بوده!... تو سر ِ جنس ِ لباس تو میزنن تا از جنس لباس خودشون تعریف کنن! و ....

راستش بدترین نوع ِکاربرد ِ  این حرکت غیر اخلاقی، وقتی هست که در مقابل شریک زندگی استفاده بشه! 

هیچ وقت همسرت رو کوچیک نکن! .. هیچ وقت غرورش رو خرد نکن!...حتی اگه نقاط ضعفش بیشتر از نقاط قوتش هم هست، باز هم نقطه ضعف هاش رو  (مخصوصا در مقابل دیگران) نادیده بگیر و بپوشان! 

مطمئن باش  اگه همسرت در حضور دیگران تحقیر بشه، تو هم به همون اندازه و شاید بیشتر در اذهان عمومی تحقیر میشی و شخصیتت خرد میشه!  ... چرا که اولا بی عرضگیه تو رو نشون میده و اینکه نتونستی در زندگی مشترک، تاثیر مثبت روی طرف مقابلت بگذاری و حتی عیوبی که از اون ها آگاه هستی هم، همچنان باقیست و نتونستی باعث پیشرفت طرفت بشی!... دوما اگه نشون بدی که با یک شخص کامل و کم نقص و نسبتا آرمانی زندگی میکنی، یعنی خودت هم به همون اندازه خوب هستی که چنین شخص ِ خوبی، تو رو به عنوان همسری برگزیده! ( همون قضیه که خدا در و تخته رو جور میکنه!) ...سوما به همون اندازه که تو از زندگی و همسرت راضی باشی، در نظر دیگران خوشبخت به نظر میای( و انعکاس نظر ِ دیگران ،خواسته یا ناخواسته روی زندگیت هست!... گاهی هم خودت به خودت نا رضایتی رو تلقین میکنی!! ) ... و نکته ی دیگه اینه که وقتی نشون بدی همسر خوبی دارم، قدرت انتخاب خودت رو هم تحسین کردی!

تحقیر طرف مقابل  از سوی همسرش، باعث کاهش اعتماد به نفسش میشه! .. بهتر که نمیشه هــــــــیچ ! بعد از مدتی  حتی توانایی انجام  کارهایی که قبلا  در اون ها ماهر بوده هم از دست میده! ... و چیزی که باقی میمونه تو هستی و یک زن یا مرد بی خاصیت!

برعکس با تعریف به جا (‌و حداقل به زبان نیاوردن کاستی ها) اگه شخص خر نباشه، به خوبی درک میکنه که کجای کارش ایراد داره!... حداقل با مقایسه ی حرف های تو با شخصیت واقعی ِ خودش، میفهمه که همسر آرمانی ِ تو در ذهنت چه ویژگی هایی داره و اگه تو و زندگیش رو دوست داشته باشه، خودش رو به اون شخصیت آرمانی نزدیک میکنه!... 

~~منظورم دروغ گفتن نیست!  ......در ضمن برای تعریف کردن ، اول جنبه ی طرفت رو بسنج! 

~~ تمام نا رضایتی هات از همسرت رو بهش بگو....توی دلت نریز و نذار انباشته بشه!... (البته ‌اون قسمتی که فکر میکنی قابل اصلاح هست، بگو! مثلا  هیچ وقت بهش نگو تو چقدر قد ِت کوتاهه و من بدم میاد!!... یا اینکه من از خانواده ی تو بدم میاد! و یا...)! ..  اما زمان گفتن و چگونه گفتنش خیلی مهمه!... حق هر شخصی هست تا با فرد دلخواه ِ خودش زندگی ِ رضایت بخشی داشته باشه! پس در مواجهه با هر مسئله ای به جای سازش کردن، اون طور که دلخواهت هست بسازش!  

 

 

 

پینوشت: این چیزی که گفتم، تجربه ای هست که از برخورد با دیگران بدست آوردم!... اخیرا موارد زیادی رو دیدم که به خاطر همین چیزهای به ظاهر بی اهمیت، زندگیشون کوفتشون شده! 

 

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

این روزا که هوا بهتر شده و روزها بلند تره، یه جوری از سربازی تعریف میکنی که حس میکنم خیلی بهت خوش میگذره!  فوتبال... بدنسازی...

تماسهامون هم که به ۱ بار در روز کاهش یافته!!!!! 

بهم نوید دادی که شاید در چند روزه آینده ، همین ۱ بار تماس در طول روز هم مالیده بشه!!  و من بمونم و انتظار!

یه کاری نکن که همین روزا درس و دانشگاه و زندگی رو ول کنم و موهام رو با شماره صفر کوتاه کنم و بیام سربازی ، کنار دستت! ... از نظر هیکل هم مشکل چندانی ندارم!... یه پیراهن گشاد بپوشم دارندگی هام، برازندگیش رو از دست میده!  مگه من چیم از اون دختره توی فیلم   she is the man  کمتره؟؟

از اینکه حالت خوبه ، روحیت خوبه، لبات خندونه،  خیلی خوشحالم! ولی اینطور نشه که یاران و رفیقان، من رو از یادت ببرند!... فقط و فقط ۱ نگار توی دنیا داری!

روز دوازدهم

تا حالا خیلی پیش اومده که من یه چیزی نوشتم و بعدش شما توی کامنت ها در صدد حمایت از علی بر اومدین و به من گفتین چرا درکش نمی کنم و  اذیتش میکنم و این حرفا! 

درسته علی سربازی هست و من توی خونه! درسته اون از خانواده دور هست و من پیش خانواده ام هستم! درسته اون داره روزهای جوونیش و عمرش رو توی پادگان  تلف میکنه و من در ظاهر زندگی عادی دارم اما... 

اما علی صبح تا ظهر سر کار هست و بقیه ی روز بی کاره! هر وقت دلش برای من تنگ بشه یا به هر دلیلی دلش بخواد، میتونه با من تماس بگیره! ولی من حق تماس ندارم! اگه از دلتنگی در حال مردن هم باشم، باید صبر کنم تا علی باهام تماس بگیره! 

حداقل علی اونجا با آدمایی سر و کار داره که همه مثل خودش هستن! همه شرایط مشابه دارن! اگه گرفته و کسل باشه، کسی بهش گیر نمیده! چون همشون به نوعی از زندگی عادی محروم هستن و این حالت روحی برای هر کدومشون پیش میاد! ولی من به ظاهر شرایطم با گذشته فرق نکرده اما از روزی که علی به سربازی رفته، منم به شکل دیگه ای سرباز شدم! ... واقعا هیچ روزیم عادی سپری نمیشه! درسته شب ها روی تخت خواب نرم و راحت خودم میخوابم ولی  دائما استرس و تشویش و فکر و خیال و نگرانی و دلتنگی همراهمه!... توی این مدت به جرات میتونم بگم که هیچی برام لذتبخش نبوده!! 

 بی تعارف بگم: علی ۱ سال و نیم از عمرش رو چه من در زندگیش باشم و چه نباشم، باید اینجوری سپری کنه! ولی من این روزا به خاطر وجود علی از زنگی عادی محروم شدم.... عشق توی زندگیم هست و نیست!  ( البته گله  یا توقعی هم ندارم! علی رو دوستش دارم و پای همه چی وایسادم!)... اما منم ظرفیت مشخصی دارم!... صبرم حد و اندازه ای داره!... نه علی و نه هیچ کس دیگه ای حق نداره از من توقع داشته باشه  در تمام این مدت به علی روحیه بدم!...خودم هم مثل همه ی دخترها، دل دارم! .. یعنی خواسته های من تا پایان سربازی ِ  علی باید نادیده گرفته بشه؟؟ 

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

 امان از رفیق نا بااااب!!! ... چند روز پیش توی آسایشگاه بوده و زانوی غم بغل کرده بوده! ..دوستش دستش رو میگیره و به زور  میبرش فوتبال!...حاج  آقای ما هم که در جوگیر شدن استادن! ... یک لحظه خودش رو با تیرک دروازه اشتباه میگیره و جونش رو فدا میکنه که توپ گل نشه!... بگذریم که داشته با مخ میرفته توی تیر!  به گفته ی خودش چند متر توی زمین رفته و  از اون روز زانوش ورم کرده و اندازه توپ فوتبال شده! سیاه هم شده! خیلی هم درد داره!... اونوقت به خودش زحمت نمیده تا این زانو رو به دکتر نشون بده! میگه خودش تا ۱ ماه دیگه خوب میشه!(‌امروز میگفت بچه بودم همیشه از این بلاها سرم میومد! انقدر زخمی بودم که مامانم بهم میگفت:‌خر زخمی!!.... خندههههه) .... شاهکار دیگه اش اینه که مچ پاش رو هم در حال تمیز کردن ماشین های پادگان،  از بین برده! و کلا یک انسان فاقد هر گونه پا، با من در ارتباطه! 

حالا باز بگین من نگرانش نباشم!... اگه جلوشو نگیری، با اسلحه خودش رو شکل آبکش میکنه و بعد میشینه  با اشتیاق برای من تعریف میکنه! 

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

داشتیم حرف میزدیم! این دوستش سیریش شده بود و از کنارش تکون نمی خورد! علی هم نمی تونست راحت حرف بزنه!... از اول تا آخر هم  ۱ کلمه با من حرف میزد و بقیه اش در حال فحش و فحش کاری و کتک کاری با همدیگه بودن!...در نهایت مشخص شد که دوستش تنهاست! به علی گیر داده که از من شماره یکی از دوستام رو بگیره که ایشون از تنهایی در بیان و تا زمانی که شماره نگرفته از اونجا تکون نمی خورده!!  (‌البته زهی خیال باطل داشتن ایشون!)

به عبارتی همون عبارت : دوست ِ من ، دوست داره با دوست ِ تو ، دوست بشه!  .. دوست ِ تو ، دوست داره با دوست ِ من که دوست داره با دوست ِ تو، دوست بشه، دوست بشه؟ 

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

یکی از دوستام تازه ازدواج کرده!... (همسرش فوق لیسانس صنایع داره!)

 بهش میگم : آقای داماد  چی کارست؟؟...  

میگه :‌تو کار پرورش خیاره!!  

میگم: خب اینکه شغل مشترک همه ی مرداست! ... کار ِ خودش چیه؟ 

متوجه حرفم نمیشه و ناراحت میشه و میگه: خب مگه پرورش خیار کار نیست؟؟... خیلی هم در آمدش خوبه!... همه باید توی شرکت کار کنن یا کارخونه دار باشن تا تو آدم حسابشون کنی؟؟... ایششششششش 

حرف رو جمع و جور میکنیم و قطع میکنیم! 

۲ روز بعد بهم اس ام اس میده: خاک بر سر منحرفت! ... تازه بعد از اینکه برای شوهرم حرفت رو تعریف کردم،  فهمیدم منظورت از اون جمله چی بوده! ...خیلی خری! 

 

نتیجه اخلاقی: حالا من یه چیزی گفتم! تو هم نفهمیدی و فک کردی فحش دادم و  حرف بدی به همسرت زدم! با همه ی این احوالات، کل صحبتمون رو بدون کم و کاست گذاشتی کف دست همسرت؟؟... تف به این زندگی که همه ی دوستام از دَم  شوهر ذلیل هستن!

 

 

 

روز یازدهم!( صحبتهایی در حال قدم زدن زیر نم نم بارون)

بعد از ظهر که علی زنگ زد( همون موقع که نم نم بارون میبارید و هوا لطیف و عشقولانه بود) با یه هیجانی براش تعریف کردم که:  

امروز با ماشین دوستم  رفتیم یه گشت زدیم. به چراغ قرمز همون چهار راهی رسیدیم که اون دفعه با همدیگه بودیم! یادته پسره مجبورمون کرد بیسکویت بخریم؟؟ 

- آره! خب؟ 

- هیچی دیگه! ایندفعه هم همون پسره اصرار میکرد بیسکویت بخریم! ولی نخریدیم! 

- چه جالب! خب؟ همین؟ 

- اوهوم! همین دیگه! ...خب  وقتی اون صحنه تکرار شد، خیلی یاد تو افتادم!... بی انصاف دلم تنگ شده برات!... کی مرخصی میگیری علی؟ 

- اوه اوه! خب منم دلم تنگ شده! ولی حــــــــالا حــــــــــــــــــــالا ها حرف مرخصی رو نزن!  

وقتی اینجوری بهم گفت ، تمام هیجان اولیه فروکش کرد و یه بغض سرد جاش رو گرفت!... دیگه حتی حس حرف زدن هم نداشتم! 

- یعنی کی علی؟ 

-  بیستم تا بیست و چهارم اردیبهشت احتمالا مرخصی میگیرم! 

از فکر یک انتظار ۴۰ روزه  سرم سوت کشید!.... چشمام گرم از اشک شد.....چقدر دلم میخواست روز تولدش براش یه تولد کوشولو بگیرم و خوشحالش کنم!...این مدت علی خیلی خسته است!... به یه هیجان  و سورپرایز نیاز داره!... ولی اینجوری که علی میگفت ۲۷ فروردین که چه عرض کنم، ۲۷ اردیبهشت هم معلوم نبود که پیش هم باشیم!! 

- علی آقا!!  اون موقع هم نمی خواد بیای!! یه جوری تنظیم کردی که درست موقع امتحانای نیم ترم من بیای مرخصی؟؟... تو نه دوستم داری و نه دلت برام تنگ میشه نامرد!  اون موقع اومدنت به درد خودت میخوره!  ( و از همین جا بهانه گیری ها و بداخلاقی ها و بچه بازی های من شروع شد!) 

الهی فداش بـــشـــــــم!... وقتی حس کرد اخمام تو هم رفته و پکر شدم، از هر ترفندی برای خنداندن و سرحال آوردن من استفاده کرد...از پشت تلفن سر تا پام رو بوسید! ... قلقلکم داد!...باهام شوخی کرد....  علی ِ مهربونم بهم قول داد که با هر سختیی که هست ولی هر روز  صبح زود بهم زنگ بزنه تا کمتر دلم تنگ بشه! و تمام سعیش رو بکنه که تا قبل از ۸ اردیبهشت مرخصی بگیره!  

 

 

 

همون موقع که بد اخلاق شده بودم، وقتی علی سراغ وبلاگ رو گرفت، بهش گفتم که دیگه نمی خوام بنویسم! 

خیلی جا خورد! کمی مکث کرد و بعد گفت: آخه چرا؟... چی شده نگارم؟؟... تو که وبلاگمون رو خیلی دوست داشتی!.. چی شده؟... من چیزی گفتم که ناراحتت کردم؟ 

- هیچی! فقط   نی می خـــــــــــواااام  

- خب باشه ! حرص نخور! هر جور راحتی همون کار رو بکن ! فقط خودت رو اذیت نکن... اگه نمی نویسی ننویس! ولی یهو حذفش نکنیا!... اگه حذفش کنی ، من میدونم و تو!! 

 

جدی حس و حال نوشتن نداشتم و می خواستم اینجا رو ول کنم ! ولی وقتی لحن کلام علی رو دیدم ، از خودم بدم اومد! ... یه دنیا عشق پشت هر کلمه از حرفای علی ِ! اونوقت من در مقابل  همه ی خوبی های علی، مثل مادر مرده ها زانوی غم بغل کردم و از همه دنیا بریدم! ... هیچ خبری از اون همه شور و نشاط و شیطنت اون دختری که علی میشناخت ، نیست!!...نوشتن  حس و حال و درونیات و روزمرگی هام توی این وبلاگ، آسون ترین کاریه که برای خوشحالی ِ علی میتونم بکنم! پس نباید  ازش دریغ کنم!!! 

 

میدونم که چقدر حال ِخوب ِ من، خنده های تو رو قشنگ تر میکنه!... پس سعی میکنم خودم بشم، برای تو! 

روز دهم

هر روز بر تعداد پسوردهایی که امنیت   حریم شخصی رو افزایش میده، اضافه میشه! 

پسورد و قفل و  اثر انگشت و ... ممکنه باعث بشه انسان  در مقابل یه دزد و هکر، احساس آرامش داشته باشه ولی هر کدوم از اینها مثل یه دیوار بتونی میمونه که با تقویتش ، فاصله ی افراد یک خانواده رو از هم بیشتر میکنه!  هر چی حریم های شخصی بیشتر بشه، دل آدمها از هم دورتر میشه!

شاید اون فایلی که براش پسورد میذاریم، چیز چندان مهمی نباشه! ولی وجود پسورد ،حس غریبگی رو به نزدیکان آدم القا میکنه!... گاهی هم طرف مقابل، حس کنجکاوی رو با حس مسئولیت  قاتی میکنه و به هر نحوی سعی در نفوذ به منطقه ممنوعه داره! 

به اینکه چی پیش میاد و چی میشه خیلی کاری ندارم! ..فقط میدونم که یکی از بزرگترین تاثیراتش بین یک زوج ، دلخوری و شَک و نداشتن آرامشه! 

 از روزی که علی چند تا پسوردهای شخصیش رو بهم داده، یه حس نزدیکی بیشتری باهاش دارم! 

شاید تا قبل از این، خیلی  دوست داشتم فوضولی کنم! حتی قصد هک کردنش رو هم داشتم!... ولی از روزی که خودش این پسوردها رو بهم داده ( بدون اینکه من بگم!)، یه آرامش خاصی دارم! .. اینکه میدونم اون بهم اعتماد داره، واقعا برام با ارزشه! ...از اون روز حس فوضولیم هم فروکش کرده و اصلا کاری به کارش ندارم!...ممنونم علی جان... قلبم رو پر از عشق و اعتماد  کردی!! 

  

 

---------------------------------------------------------------------------- 

 

علی؟؟  از اون هفته که موقع خواب قاتی کردم و اون حرفا رو بهت زدم ، تا همین دیشب که مسئله حل شد، خنده هات یه رنگ دیگه داشت! شفافیتش رو از دست داده بود! یک هفته میخندیدی ولی مات و سرد!... دیگه اون علی ِ من نبودی که با خندیدنش دلم میلرزه! ... 

میدونم اون حرفم خیلی تاثیر بدی روی تو گذاشته بود! ناخواسته غرورت رو خط خطی کرده بودم! 

برای همین  حرفم رو انقدر بزرگ کردی و نتونستی فراموش کنی!... می خواستی به روم نیاری ولی من که خر نیستم! حتی از سلام گفتنت هم معلوم بود چه مرگته! ... این رو هم بدون که  اصلا بلد نیستی فیلم بازی کنی و جلوی خودت رو بگیری! خیلی تابلویی داداش!! 

عزیز دلم منو ببخش و مطمئن باش بدون قصد و غرض و از روی عصبانیت اون حرفها گفته شده! 

به هر حال خوشحالم که دیشب مشکل حل شد و از همون لحظه تا به امروز خنده هات و لحن کلامت، نشاط خاص خودش رو پیدا کرده!... دوباره شدی همون علی ِ دوست داشتنی ِ من! و من هم از هر ۲ جهت خوشحالم!

 علی جونم؟؟ همیشه همینجور باش (‌مثل امروز) تا با شنیدن صدات همه دنیا برام صورتی بشه!!! 

 

پیشنهادانه: وقتی عصبانی هستم و یه حرفی رو میگم، اول مطمئن بشو که این حرف چقدر پایه و اساس داره، بعدش انقدر سفت و محکم و جدی نگهش دار!! برای جفتمون بهتره!  

 

طلبکارانه : تو اگه همه ی حرفای من رو انقدر جدی بگیری و فراموش نکنی، زندگی خیلی لذت بخش میشه!...مثلا خلاصه ی کتاب و ....  ( چشمک) 

 

 --------------------------------------------------------------------------- 

عموی بنده همین چند روز پیش کربلا بود!... اونجا دلش آدامس میخواد و به قیمت  خیلی زیادی، از دست فروش های کنار خیابون آدامس میخره!... از لحظه ای که آدامس میره تو دهنش تا نمیدونم کی، همینجور حالی به هولی میشده! از این حالی به حولی ها نه آ!! از اون مدلش! 

خلاصه اولش خجالت میکشه! بازم خجالت میکشه!... کمی به روحیات خودش شک میکنه! کمی در اعجاز این سرزمین کف میکنه! در نهایت  بعد از تحقیق و تفحص در بسته بندی ه آدامس مذکور، متوجه میشه این آدامس محرک جـــ.ن.ســ.ی  بوده  و خب تاثیراتش بسی شگرف میبوده!!! 

۱- وقتی آدامس میخرین ، یه نگاه بندازین روی بسته اش که چه کوفتی رو دارین کوفت میکنین! 

۲- اگه مشکلی در این زمینه دارین، حتما از این آدامس ها مصرف کنید! جواب میده!! ... گویا بیشتر از حد تصور هم جواب میده! فقط عوارضش به پای خودتون!! 

 

---------------------------------------------------------------------------

 

پینوشت: ممنون که برای پست قبل  نگرانم بودین!‌ممنون بابت تمام حرفها و نصیحت هاتون! ممنون بابت همدردی کردنتون!.... قصد ناراحت کردن کسی رو نداشتم! فقط باید اون پست رو در اون زمان مینوشتم تا کمی سبک بشم!.... ۲ روزی هست که مشکل حل شده و فعلا زندگی شیرینه!  از این قبیل مسائل برای من زیاد پیش اومده! دفعه اول نیست و دفعه آخر هم نخواهد بود! فعلا ملالی نیست جز دوری ِ علی جانمان!

روز پنجم ( زندگی یا جهنم؟؟)

امروز ظهر زنگ زدی 

خیلی سعی کردم عادی باشم! خیلی سعی کردم نذارم بفهمی  حالم چه جوریه! ولی نشد... 

وقتی با صدای گرفته ام مواجه شدی،  گفتی نگار چی شده؟؟ نگار چته؟ نگار چرا گریه کدی؟ نگار چرا انقدر صدات گرفته؟؟  و ... 

گفتم  هیچی!!  

دوباره و هزار باره پرسیدی!  

بازم گفتم هیچــــــــی!!! 

نگران شدی! قربون صدقه ام رفتی! با مهربونی پرسیدی! با عصبانیت پرسیدی!  

ریز ریز اشک ریختم و فقط گفتم هیچی هیچی هیچـــــــــی... 

فقط گفتم از دست تو ناراحت نیستم! نگران نباش ! و وقتی قول دادم که دیگه گریه نکنم ، قطع کردی!  

علی؟؟ ...چه جوری میتونستم این همه حرف رو توی اون چند دقیقه بهت بگم؟؟ 

از روزی که از مشهد برگشتیم مامان و بابام با هم قهرن!... موقع برگشت از همون دعواها پیش اومد و تا الان قهرن! ...کاش فقط قهر بودن! روزی چند بار دعوا میکنن! همش لج و لج بازی! ... با تهدید چاقو از خونه بیرون میریم... دنیایی داریم!... انقدر این چند روزی حرص خوردم و عصبی بودم که له شدم! معده ام داره از درد از جا در میاد!...میدونی که من وقتی ناراحت و عصبی میشم فقط باید گریه کنم تا آروم بشم!.. 

 امروز دیگه اوجش بود! با صدای داد و فریادشون  صبح از خواب بیدار شدم! از همون وقت که از خواب پریدم سردرد عجیبی سراغم اومد!...بعدشم که تحمل دعواهاشون از ظرفیتم خارج شد و چند ساعت زیر پتو اشک ریختم تا وقتی تو زنگ زدی! 

عصر جایی دعوت بودیم!... از فامیلای بابام!..مامانم نمی خواست بیاد!... بابام با هزار جور تهدید مجبورش کرد که بیاد!... اونجا هم مثل ۲ تا برج زهر مار نشستن!... عادت ندارن جلوی دیگران مشکلاتشون ابراز بشه ولی اینبار خیلی تابلو بود!... یه نفر از بابام پرسید: خب! خونتون تموم شد؟ راحت هستین؟؟...بابام هم گفت فقط بهشت زهرا آدم راحت میشه! توی ۱ متر قبر!...موقع برگشت فقط این جمله رو تکرار میکرد!... توی ماشین از عصبانیت در حال انفجار بود و فقط میگفت : آدم باید بمیره تا راحت بشه!... پاش رو گذاشته بود روی گاز و وحشتناک رانندگی میکرد...توی اتوبان با فاصله میلیمتری از کنار ماشینا عبور میکرد!..من  عاشق سرعت هستم ولی اون موقع داشتم از ترس سکته میکردم! تا اینکه گووووووووممممبببب 

از پشت به یه پیکان  کوبیدیم و ماشینمون یه چرخ زد و به اون لاین کشیده شد! ... اون موقع مرگ رو جلو چشمام دیدم... خیلی صحنه وحشتناکی بود...خیلـــــــــــی ... هنوز ضربان قلبم سر جاش نیومده... نمی دونم خدا رو شکر کنم یا نه که هیچ کدوم چیزیمون نشد! فقط جلوی ماشینمون له شد و کلا ماشین به فــ.اک رفت!!.....پیکانیه هم سرش زخمی شد ولی چیز مهمی نبود! ماشین اونم از پشت بی صندوق شد! 

کاش همه چی همونجا تموم میشد! این تصادف تازه اول کار بود!... اوج دعواها خونه بود!...  

اینم از عید امسال ما! ...صد رحمت به جهنم!

علی دارم دق میکنم!... دلم میخواد فرار کنم ولی عرضه این یه کار رو هم ندارم!... 

حس خفگی دارم 

دلم میخواد فقط و فقط اشک بریزم و گریه کنم 

تو هم که نیستی... دلم میخواد برای یک لحظه هم که شده ، از همه عالم فرار کنم و خودم رو در آغوشت مخفی کنم... 

دلم حتی برای  آرامش صدات هم تنگ شده... مگه توی ۳-۴ دقیقه چقدر میشه حرف زد؟؟ 

فردا بازم با صدای گرفته ی من مواجه میشی! بازم میپرسی چی شده؟ بازم از اینکه میگم هیچی ناراحت و نگران میشی!..ولی بهت چی بگم؟؟.. نه مجال و  فرصت گفتن این حرفا هست و نه صلاح! ...بهت بگم که چی بشه؟؟...چرا نگرانت کنم؟؟... چرا ناراحتت کنم؟؟... تو که اونجا کاری از دستت بر نمیاد!..همین قدر که سختی های خودت رو تحمل کنی برات بسه! دیگه غصه ی من رو نمیخواد بخوری! 

فقط دلم میخواد زودتر برگردی... 

دلم میخواد زودتر این روزا تموم بشه... 

دلم میخواد عید تموم بشه و مجبور نباشم صبح تا شب با اینا توی خونه باشم...  

موقع تصادف فقط نگران این بودم که وقتی خبر مرگم رو میشنوی  چه حالی میشی... 

دلم تو رو میخواد!... دلم تو رو میخواد علــــــــــــی..... 

 

 

 

 

پینوشت: ما کسی رو مجبور نکردیم که اینجا رو بخونه! ... همونطورکه این کنار هم توضیح دادیم ما روی صحبتمون به همدیگه است! پس لطف کنید و اگه خوشتون نمیاد نخونید! ...نه مطلب آموزنده دارم و نه به درد کسی میخوره!...فقط آنچه میگذرد رو برای هم مینویسیم! ...اگه هم میخونید، توی کامنتها انقدر غر نزنید و ما رو در فشار قرار ندید که این چیزایی که مینویسیم خصوصیه و به کسی مربوط نیست!...خودمون میدونیم داریم چی کار میکنیم! ..در ضمن اگه هیچ خواننده ای هم وجود نداشته باشه، همین که من میدونم علی نوشته هام رو میخونه و خواننده نوشته های علی ، من هستم، برامون کافیه! 

نمیخوایم خودمون رو درگیر کامنت و کامنت بازی کنیم! اگه گذاشتین حالا! 

 

روز اول و شاید....

امروز صبح ساعت ۷ ،علی به پادگان رسید و همون موقع من سوار قطار شدم و عصر به خونه رسیدم!  ...دیگه از این دوری ها شکایتی ندارم! یعنی حوصله ندارم که شکایت کنم! از اولین روزهای سال ۸۸ باید به خودم بقبولونم که گویا از زندگی فقط همین دوری ها و این تیپ مسائل  ، حق ماست!...به هر حال سالی که نکوست از بهارش پیداست! 

 

 حوصله مسافرت اونم از نوع مشهدش رو نداشتم! ولی این مشهد رفتن هر ساله ی ما هم جریاناتی داره که اینجا جای گفتنش نیست! فقط همین قدر بگم که  باید هر سال اول عید مشهد باشیم وگرنه خون و خونریزی میشه ! 

حالم اصلا خوب نیست!نمی دونم چه مرگمه! خیلی سعی کردم نذارم علی بفهمه  و توی تماس هایی که داشتیم ، حالم رو خوب نشون دادم که عیدش و این چند روز مرخصیش کوفتش نشه ! خیلی سعی کردم به خاطر دل علی حالم خوب بشه ولی نشد! بدتر از همه اینه که تا علی حس  میکنه رو فرم نیستم و به هم ریخته ام، همه چی رو به خودش ربط میده...فک میکنه به خاطر علی حالم اینجوری شده! میگه تو تا قبل از اینکه من بیام یا درمواقعی عمیق تر، میگه تا وقتی من توی زندیگت نبودم، حالت خوب بود و حتما به خاطر وجود من اینجور به هم ریختی! ...حالا خر بیار و باقالی بار کن! ...حال خودم به جهنم! باید علی آقا رو متقاعد کنم که این اخلاق گند من درسته اخیرا اینجوری شده، ولی هیچ ربطی به شما نداره و اگه خیلی مردی، مرحم دردم باش و اینجور نمک روی زخمم نپاش!  

وقتی به خودم نیگا مینکنم میبینم هیچ مشکلی ندارم! (‌مشکل دارم ولی نه اونقدر که زانوی غم بغل کنم)...یه عشق و امید توی زندگیم دارم! خانواده ی خوب دارم! مشکل مالی ندارم! توی یه رشته ی خوب که بهش علاقه دارم درس میخونم! مشکل جسمی ندارم! توی اجتماع مورد قبول هستم و آدما تحویلم میگیرن! اراده ی خوبی دارم و به هرچی بخوام میرسم! استعداد خوبی در زمینه های مختلف دارم  و...... 

من همون آدمی هستم که پارسال بودم! همون آدمی که از ۲۰ سال پیش تا به حال بودم! توی این ۲۰ سال انقدر مشکلات بزرگ داشتم و در مقابلش مقاوم بودم  و خوب زندیگ کردم که الان دلیلی برای این حالاتم وجود نداره!...همیشه در هر شرایطی که بودم خنده از روی لبام محو نمیشده!( انقدر خندیدم که دهنم کش اومده!)...همیشه در هر جمعی که بودم باعث خنده و شادی میشدم! و.... 

همیشه به همه میگفتم به زندگی زیبا نیگا کنین و از لحظه لذت ببرین! خوب زندگی کردن با زندگی خوب داشتن فرق داره! سعی کنین خوب زندگی کنین و از اون چیزی که هست، لذت ببرین و ... 

ولی الان چند وقته دیگه نمی تونم! خودم رو گم کردم! ...از خواسته ها و روحیات خودم دور شدم! ... تنها چیزی که میتونم بگم اینه که نمی دونم چه مرگمه!!!!!!!!!!! 

از همه چی بدم میاد! از هیچی لذت نمیبرم!....من همیشه عاشق پاساژ گردی و خرید بودم ولی امسال توی هر پاساژی پا گذاشتم فرار کردم! مشهد توی پروما که میچرخیدم حال تهوع داشتم! دلم میخواست زودتر از اونجا فرار کنم و تنها بشم!   

نسبت به همه چی همین حس  تنفر و یا بی تفاوتی رو دارم! 

همیشه عاشق کامپیوتر و اینترنت و این حرفا بودم!  ولی الان حتی حوصله و علاقه ای به اینترنت هم ندارم!..کامپیوتر رو به زور روشن میکنم! ...همین الان وقتی بلاگ اسکای باز شد ، یک ساعت به مانیتور زل زده بودم و یادم نمیومد که باید چی کار کنم!! ...  اگه رشته ام کامپیوتر نبود و به کامپیوتر نیاز نداشتم، همین الان کامپیوترم رو جمع میکردم و به جاش توی اتاقم چرخ خیاطی میذاشتم! ....شاید صدای  قژ قژ  چرخ خیاطی گوش نواز تر از صدای فن کامپیوتر باشه!

هر حرفی میزنم، هر کاری میکنم، پشتش این سوال توی ذهنم میاد : حالا که چی؟؟؟؟؟ 

و وقتی جوابی برای این سوال ندارم عجیب ذهن و روحم درگیر میشه! درگیر چی؟ نمیدونم! فقط درگیر میشه!  

الان شدیدا نسبت به همه چیز موشکافانه نیگا میکنم و دلیل و منطق محکمی برای همه چی نیاز دارم! هر چی اتفاق میفته باید از قانون علیت پیروی کنه و معلول بی علت رو نمیتونم بپذیرم! ..شاید برای همینه که علی میگه    بدبین    شدی!!!  

 

حساس شدم! 

اعتماد به نفسم به منفی بی نهایت رسیده و اگه یه نفر بهم تلقین کنه، حتی راه رفتن هم یادم میره! 

 

حوصله ی نوشتن توی خانه ی ژله ای رو هم ندارم! ...خودم به علی اصرار کردم که اینجا رو بسازیم و بنویسیم! با هزار دلیل و هدف!...خیلی هم خوب بود!...خیلی با قالبای رنگارنگ  سعی کردم خودم رو به ذوق بیارم! .... ولی در حال حاضر یه مدتی نمی تونم! نمی کشم! ....میدونم علی با این حرفام ناراحت میشه! ...به خاطر علی سعی میکنم بهتر بشم و مثل آدم زندگی کنم! 

امیدوارم این پست آخرین پستم توی این وبلاگ نباشه... مخصوصا توی این روزهایی که علی هم نیست تا رفرش بشم!

 

  

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

برای درس زبان فارسی، استادمون گفته خلاصه ۳-۴ کتاب داستان و رمان رو بنویسید! ۳ نمره هم بهش اختصاص داده! 

با توجه به اینکه جدیدا علی رمان خون شده، بهش گفتم من حوصله کتاب خوندن ندارم  و همین کتابایی که میخونی رو خلاصه کن و برام بنویس! ...با خواهش و تمنا و زور و ضرب، مشق عیدم رو به علی محول کردم و علی هم قبول کرد! 

تقریبا نیمه ی اسفند این مطلب رو به علی گفتم و قولش رو ازش گرفتم! ( خلاصه ها رو باید اولین جلسه بعد از عید تحویل بدیم) 

نمیدونم چه خواسته ی بزرگی بود که انقدر پشت گوش انداخت! غرورم بهم اجازه نمیداد ولی با این حال چندین مرتبه بهش یادآوری کردم!....قبل از اینکه برم مشهد بهم گفت برام مینویسه و ایمیل میکنه(‌چون علی حالا حالا ها پادگان هست و دیگه بهش دسترسی ندارم!) 

دیروز صبح قبل از اینکه من چیزی بگم، خودش گفت سعی میکنه بنویسه! 

وقتی امروز علی رفت ! وقتی من به خونه رسیدم! وقتی توی اینباکسم ایمیلی از علی ندیدم، حس نادیده گرفته شدن و بی اهمیت بودم همه وجودم رو پر کرد! خلاصه نویسی مهم نبود! انقدر کتاب قبلا خوندم که بتونم چندتاش رو سرهم کنم! مهم اهمیت دادن به خواسته ی من بود که بعد از ۱ ماه  اینجوری  بی ارزش شدم!!!!!! 

به خاطر له شدن غرورم و خودم، به اندازه همه ی عمرم اشکم سرازیر شد!...بیشتر از اینکه از علی ناراحت باشم، از خودم ناراحتم که چرا چنین خواسته هایی رو مطرح میکنم!!!! 

 

پینوشت: لطفا نصیحتم نکنید !

 

 

 

این مرخصی هم تموم شد...

سلاااااااااااااااااااامم عسلم...

 

خوبی؟؟ 

 

من یه شب در میون این نتم بازی در میاره باز دیشب نتونستم اپ کنم... 

 

خانومی گلم دیروز با اس ام اس گزارش کارمو دادم دیگه نمینویسم... 

 

دیشب تا که باهم خوابیدیم بغلت کردم خوابیدیم دیگه تا ۱۰ و اینا خواب بودم پاشدم یه ساعتی خونه بودم بعد رفتم بیرون موهای نداشتمو کوتاه کردم بعدش رفتم ۵ تا کارت تلفن خریدم که اونجا یه چند روزی داشته باشم نباید هی از اونجا یه دونه یه دونه بگیرم... بعدشم اومدم خونه با عشقم حرف زدم و بعدشم رفتم ناهار..الانم که دارم اینو مینویسم... 

  

بلیطم که نگرفتم الانم که گیر نمیاد دیگه قرار شد با خانواده محترم بریم امشب..مامانم خیلی وقته میخواست بره قم زیارت حضرت معصومه الان دیگه گفت که هم منو میبرن هم خودشون زیارت میکنن و برمیگردن.. 

 

خوبیش اینه تو شبم که تو راهم میتونم باهات اس ام اس بازی کنم و کمتر دلمون میگیره... 

 

فدای تو بشم من..من دیگه سفارش نمیکنم... هرچی تو کردی و این نگار خانوم دوست داشتنی منا..اذیتش نمیکنی..بهونه گیری نمیکینی ازش..چشای ناز و قشنگشو خیس نمیکنی...درساتو خوب میخونی...علی هم هر روز روزی دو دفعه بهت زنگ میزنه یه دفعه صبح زود یه دفعه هم هروقت شد تا شب...که خانومش..عشقش..ماهش..عزیز دلش...دلش تنگ نشه..خب؟؟ 

 

من الهی فدای این نگارم بشم که اینقد خوب و ناز و دوست داشتنیه قربونش برم من الهییییییییییییییییییی... 

 

دوست دارم خانومممممممممممممممممم... 

 

عاشقتم عزیز دل علی... 

 

یه دنیا پر از ۶ های صورتی و نارنجی دوست دارممممممممممممممم... 

 

خانومم از الان دلم واست تنگ و تنگتر میشه هی..ولی نباید بشه..قول دادیم بهم که زیاد نشه که اذیتمون نکنه..خب؟؟؟ 

 

افریین دخمل ناز و خوشگل و دوست داشتنیه من... 

 

خب دیگه من دارم میرم یه حموم اساسی بکنم که دیگه میرم اونجا خودت میدونی چه جوری میشم... 

 

 شامپو و صابون خیریدی واسم و کرم که زود به زود برم حموم مث حسن کچل که گولش میزدن..ولی میرم دیگه هفته ای یه بارو حداقل..الان هوا خوب شده بیشتر میرم خیالت راحت...اینقده هم دوست دارم این صابون و شامپو و کرمی که واسم خریدیو که نگو..مرسی خانوممممممممم... 

 

خب دیگه برم که خیلی کار دارم..اومدی هروز مینویسیا..خب؟؟ میدونم که مینویس 

  

 

خب دیگه نگارم..خیلی خیلی دوست  

 

دارم..دلتنگتم..مواظب خودت باش خیلی خیلیا... 

 

دوست دارم عاشقتم زندگیمی عسلی جونم...

دوست دارم نفسم..عاشقتم زندگیم...

سلاااااااااااااااااااااااااام نگارم...

 

خوبی عزیزم... 

 

امروزم نه دیگه خوب نبودی...بعد از ظهری سرگیجه داشتی و دیگه خوابیدی..الانم خوابی هنوز..الهی علی قربون اون چشای خوشگلت بشه خانوممممم... 

 

دیشب از ساعت ۱۲ تا ۳ هرچی نشسشتم پای این کامی و زدم که نت وصل بشه آپ کنم نشد که نشد لعنتی..اعصابنمو خورد کرد تو هم که ناراحت شدی و بعدم اینقد خسته بودی خوابت برد دیگه... 

ولی امشب خدارشکر وصل شد زود و الانم دارم مینویسم خانومم خوشحال بشه... 

 

خب دیروز چیکار کردم؟؟؟ هوممم... 

اهانن.. 

باز سر همون ساعت ۹ با همون صدای گوش نواز بابام بیدار شدم...(بابام عادت داره مارو با دادو بیداد بیدار میکنه .گفتیم خب امروز دیگه کاری نداریم میمونیم خونه استراحت بعد از خواب میکنیم و از اینا که دیدیم نوچ...باید بریم دِه با اینا... خلاصه طبق معمول بحث بی فایده کردیم سر اودن نیومدنو اخرشم طبق معمول شکست خوردمو پاشدم رفتم ولایت...ونجا رفتیم خونه عموی بابام و ناهار و اونجا بودیم...بعدشم یه سر به عمع بابام زدیمو دیگه ساعت ۵ بود که اومدیم خونه... یکم استراحت کردم و دوش گرفتم نمازمو خوندم بعدشم خونه عموم دعوت بودیم که همین که اومدیم بریم مهمون واسمون اومد همون پسر دوست بابام که همسن منه بعد الان یه بچه هم یه ساله هم داره..خلاصه نشست تا یه مهمون دیگه هم اومد..تا ۹ شب عموم ۲۰ دفعه زنگید کجایییییییییییین...دیگه ساعت ۹ رفتیم اونجا..رسیدم اونجا تو تنها شده بودی عشق نمودیم یه نیم ساعتی هم که با عشقم حرفیدم..بعدشم شامو اومدیم خونه یادمون اومد اوه  اوه فردا تولد بابامه و میشه ۵۰ سالش..گفتیم ما که باید مهمونی بدیم طبق معمول هر سال پس یه دفعه ای یه تولدم واسه بابام میگیریم...ئیگه این شد که کار امروزمون در اومد... 

 

امروز صبح با همون صدا گوش نوازه بابام..البته یخورده مهربونترش از خواب بیدار شدم و بعد یه دوش و مسواک و اینا صبحونه هم که نخوردم و راهی شیرینی فروشی شدم واسه خرید کیک واسه بابام..حالا تو این عیدی هیجی کیک تولد اماده گیر نمیومد..خلاصه تا ظهر اینور انور تا بلاخره موفق شدم... عدم که دو دمای ظهر یه ۲۰ دقیقه ای با عشقم دوباره حرفیدم کلی حالی به هولی شدم.. 

بعدشم که ناهر پخیدیم و جاتم خیلی خیلی خیلی خالی بود واسه خوردنش...خلاصه خیلی به یادت بودمو گفتم با خودم کاش الان نگار جون خوشگلمم اینجا بود چه حالی میداد... 

دیگه بعد ظهرم مهمونا رو به زور خوابوندیم که نرن بمونن میخواستیم کیک و ببریم و اینا...دیگه ساعت ۵..۶ بود یه تولد کوشولو گرفتیم بابام شمعشو فوت کردو بعدم کیک و دادیم مهمونا خوردن و دیگه رفتم خونه هاشون... 

 

همین دیگه..دیگه چیکار کردم..اهان یه سر خونه خالمم رفتیمو برگشتیم بهد تو حالت خوب نبود و خوابیدی که هنوزم خوابی فک کنم.. 

 

خوب گزارش کارامو دادم؟؟

 

خانوممم خیلی خیلی بخدا دلتنگتم..هروزم بیشتر میشه دلتنگیم...توهم که باورت نمیشه که..همش میگی بد اخلاقمو دوسم نداری و اینا... 

ولی من بد اخلاق نبودممممممممم..گریههههههههههه... 

 

ته مطلب اینکه مث همیشه..بیشتر از همیشه..هرزوز بیشتر از روز قبلش هر لحظه بیشتر از لحظه قبلش دوست دارمممممممممممممممممممممممم نفسم..عاشقتم زندگیم... 

 

بوووووووووووووووووووووووس...بووووووووووووووووووووووووووووس...بوووووووووووووووووووووس...

الان مشهدی...

سلااااااااااااااااااااااااااام عشقم... 

 

خوبی گلم... 

 

خیلی خیلی خسته نباشی..الهیی بمیرم که امروز میدونم چقدر خسته شدی خانومم... 

 

۱۲ ساعت تو قطار بودی بعدشم که با بهم ریختن برنامتون خونه نداشتین تا ۱ ساعت پیش که بلاخره خونه جور شد و تازه تو تونستی یکم استراحت کنی... 

 

فدات بشم روز اول سفرت که جز خستگی هیچی نداشت واست ایشالا روزای بعدی خوش بگذره بهت عزیزم... 

 

منم که از صبح کله پزی ساعت ۸:۳۰ صبح..(جدیدا کله رو ۸:۳۰ صبح میپزن)با صداهای گوش خراش بابام که خیلی مهربونانهداشت بیدارمون میکرد از خواب پاشدم و یه صبحونه خوردمو دیگه رفتیم خونه بابابزرگم اینا که همه فامیل اونوری یعنی خاله ها و داییا و اینا اونجا جمع بودن...۳ تا خاله دارم هر کدوم یه دوجین بچه دارن خلاصه خیلی شلوغ میشه اونجا جات خیلی خیلی خیلیییییییییییییی خالی بود خداییش عزیز دلم...همش به فکرت بودمو به یادت بودم اونجا باور کن...خلاصه ناهار رو اونجا بودیم و اینا تا ساعت حدود ۳ بد از ظهر که باز ایل و قبیله حجمله کردیم خونه عموی مامانم که هرسال میریم اونجا...یه ساعتی هم اونجا تلپ بودیمو بعدش بصورت خیلی خوشحالانه اومدیم خونه ...دلم خوش بود حالا میایم خونه استراحت ولی عمرا باز خرمونو گرفتن بریم خونه دایی مامانم..که البته دایی بابامم میشه..مشترکن...اینام که فک میکنن روده ما به اونا (بابام اینا) وصله..هرجایی میرن ماهم باید بریم..خلاصه باز یه ساعت اونجا بودیم دوباره اومدیم بیرون رفتیم خونه یکی دیگه از فامیلامون یه ساعتم اونجا بودیم بعدشم که مهمونامون زنگ زدن کجاایییییییییییین ما در خونتون منتظریم بیایین خونه زودی..خلاصه شوتی اومدیم خونه دیگه از اونوقت تا حالا هم یه سره مهمون میاد و میره...تا الان ساعت ۱۱:۳۰ شب که دیگه اخرینشونو بیرون کردیمو درو بستیم کرکره رو کشیدیم پایین تا فردا... 

 

اینم از کار و کردار ما از بوق صبح تا حالا  

 

الامم اینقده خسته ام که نگو.. 

 

تازه تازشم دلم اینقده واست تنگولیده و یه زره شده نگار جونم...خیلی شدیدا... 

 

خانومم امروز هر لحظه به فکرت بوم و اونجا همش جاتو پیش خودم خالی کردم و تو خیالاتم میگفتم الا نگارم مثلا اینجاست باهم خوش میگذرونیم... 

حالا ایشالا سال دیگه واقعیش میکنیم..مگه نه؟؟ هوراااااااااااااااااا... 

 

نگارمممم دوست دارممممممممممممممممممممم...عاشقتم خانومم...قربونت برم الهیی.. 

 

مواظب خودت خیلی باش خوشز بگذرون و از اون خنده قشنگات که من عاشقشم همیشه رو لبات باشه عشقم... 

 

دوست دارممممممممممممممممم ۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶هوارتا...

 

اغاز سال ۱۳۸۸ هجری خورشیدی...مبارک

سلاااااااااااااااااااااااااام اول به نگارم..بعدش به بقیه...   

 

 

سال ۱۳۸۸ هم اومد...   

 

 

 

وایییییییی نمیدونم چرا خود این ۸۸ رو دوست دارم من..گاو هم دوست دارم(نگار حالا میکشیم میدونم میگی چه چیزایی دوست داری تو)پس ایشالا که سالشم سال خوبی هست و کلا قراره اتفاقای خوب بیفته..واسه من و نگار جونم و واسه همه عاشقا... ایشالا 

 

 

 

عیدت مبارک نگار جونممممممممممممممممم...  

 

 

 

عید همگی مبارک...ایشالا سال خیلی خوبی داشته باشین... 

 

نگارم کلی سر سفره هفت سین که البته سفره ما سیناش بیشتر شده بود دعات کردم و از خدا چیزای خوب خوب واست خواستم گلم.. 

 

از خدا اول سلامتیتو خواستم که از همه چی واجبتره و بهتر... 

از خدا خواستم همیشه خوشحال و شاد باشی خانومی تو زندگیت.. 

از خدا خواستم تو درسات موفق باشی همیشه و تا اونجایی که دوست داری ادامه بدی با موفقیت... 

از خدا خواستم هرچیزی که اون دل مهربون و عاشقتا میخواد بهت بده.. 

 

از خدا خواستم چشمهای قشنگ و ناز نگارمو خیلی خیلی کم اشکی و خیس بشه و دلش غمه غصه نداشته باشه... 

از خدا خواستم لیاقت تو و عشق پاکت رو داشته باشم خانوم... 

از خدا خیلی چیزا واست خواستم که یادم نمیاد دیگه...ولی هرچی خواستنیه خوب بود رو از خدا واست خواستم..کلی دعات کردم...و  اون قرآن خیلی قشنگ و دوست داشتنیی که خودت با دستا و قلب مهربونت بهم هدیه کردیو خوندم سر سفره هفت سین و موقع سال تحویل که باعث برکت و خوشی و  خوشبختیه زندگیمون میشه... 

 

خانومم امشب دیگه نت نمیای...الان خونه مامانبزرگت اینا هستی و بهم اس ام اس دادی با کلی ذوقمرگی...خیلی خوشحالم کردی که خیلی شادی..پرسیدم واسه چی اینقد خوشحالی..با ذوق میگی از یه جایی شیرینیایی که دوست داری از شهر من بهت رسیده...الهیی قربونت برم خوشحالم از خوشحالیت...همیشه میگفتی شیرینی زیاد بخورم که به جا تو هم بخورم و منم چون میدونستم عاشق این شیرینیایی و در دسترست نیست اصن از گلوم پایین نمیرفت ولی الان دیگه خیالم راحته که تو هم داری و میخوری از اون شیرینیا...منم وقتی میخورم بهم میچسبه... 

  

بقچتم که بستی و فردا صبح زود داری میری مث هرسال که میرفتی میری مشهد پیش اقا..امام رضا...واقعا خوش به حالت میدونم اونجا هم که میری به فکرمی و کلی دعام مکنی..واسه همین ایولل کلی خوش به حالمه یه نایب الزیاره خیلی خوب دارم...فدات بشم من خانومم... 

 

ایشالا که خیلی خوش بگذره بهت عزیز دلم... 

 

قول دادم بهت هر شب آپ کنم..این شب اول..دیدی سر قولم هستم... 

 

بازم عید و بهت تبریک میگم بهترین ارزوها رو دارم واست..خدای مهربونو شکر میکنم همیشه که تو عزیز دلم رو داده بهم...دوست دارم عشق من...عاشقتم...دوست دارممممممممممممممممممممممممممممممم ۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶ دنیا پر از ۶...بوووووووووووووووووووووووووووووس بغل محکمممممممم...