روز ( ۱+۵۰)

نیومد!

نذاشتن بیاد! 

فرمانده ی خودشون برگه مرخصش رو امضا کرده ولی فرمانده کل گفته تا وقتی کاری که دستشه تموم نشده، مرخصی نداره و فعلا ممنوع الخروجه!    

معلوم نیست کی بهش مرخصی بدن...

این یکی دو هفته ی آخر برای اینکه کارش زودتر تموم بشه، از صبح زود تا ۸-۹ شب یکسره کار انجام میداد! شب وقتی با من حرف میزد ، داشت از حال میرفت و حسی توی صداش نبود!( درسته من از این وضع ناراضی بودم و بهش غر میزدم، ولی اون قضیه اش فرق داره!! ...میفهمیدم که چقدر داره اذیت میشه)  

حالا این حرفِ فرمانده ی نفهمشون یعنی چی؟؟؟ یعنی تا وقتی جون داره،‌میخوان ازش کار بکشن؟؟؟ .... چرا اون احمق نمیفهمه که این پسر ۵۰ روز از زندگی محروم بوده! دیگه اگر هم خودش بخواد ولی روح و روانش نمیکشــــــه

 

قسمت جالب تر ِ‌ماجرا هم اینه که کارت تلفن نداره و نمی تونه  تا  یکی دو روز بهم زنگ بزنه!!

 

بعد از ۵۰ روز ، فقط این ضد حال میتونست حال جفتمون رو به ماوراء ِ بد تبدیل کنه... یه چیزی تو مایه های غیر قابل توصیف ! بد بد بد... 

 

 

نمی دونم کی این زندگی ِ لعنتی میخواد  روی ِ خوش به ما نشون بده 

 

 

علی! فقط چون امروز عصر ازم هزار بار قول گرفتی که گریه نکنم، دارم میترکم ولی نمیذارم اشکم بیاد!! 

دارم دیـ و و نـ ه میشــــــــــــــم... 

دلم تـ نـ گ شـــــــــــــــــــــــده... 

 

 

تف به این زندگی.... 

 

 

دوستت دارم علی جونم... قد ِ همه ی خستگیهات دوستت دارم... بینهایت تا ... 

 

 

روز ۵۰

امروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم کرم ابریشم ها  پروانه شدن و بعد از ۲۰ روز از توی پیله هاشون دراومدن! 

این موجودات ِ دوست داشتنی هم برای مرخصی ِ علی خوشحالن :دی 

 

شاید هم کرمها و علی دست به یکی کردن تا من رو از خوشحالی ذوق مرگ کنن!! ... 

 از علی که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشه که من عاشق این کرمها بودم و حالا حس میکنم بچه های خودم به دنیا اومدن و پروانه شدن...میخواهم بگویم در این حد خوشحالم!! یک زایمان که بچه مالِ خودت باشد ولی زحمت و درد زایمانش را یک نفر دیگر بکشد!! 

 

روز ۴۹ عشق تا ابد!

یه دوستی دارم که خونشون نزدیکای ِ کرج ه! برای اینکه هر روز برای دانشگاه نخواد تا تهران بیاد و برگرده، یه خونه مجردی  نزدیک دانشگاه گرفته. آخره هفته ها میره خونه ی خودشون و بقیه روزهای هفته تهرانه. یه خواهر کوچولوی ِ  دبستانی داره که از قضا خیلی جیگره!  

هم دوستم و هم خواهرش از اون دختر شیطونا هستن که روی زمین بند نمیشن. اینجور که خودش میگه توی خونه با خواهرش دائم در حال گیس و گیس کشی هستن. 

این هفته وقتی خونشون بوده، یه دعوای خرکی با خواهرش میکنه و با حال ِ قهر میاد تهران. 

فردا صبحش وقتی کیف ِ پولش رو باز میکنه، میبینه خواهرش یه نامه با این مضمون توی کیفش گذاشته:  این حرفا رو برات مینویسم تا وقتی میخونی، پیشم نباشی و بیشتر درکم کنی! تو خیلی خواهر ِ خوبی هستی فقط عیب های بزرگ داری که نمی تونم تحملت کنم! تو خواهر ِ بزرگتر هستی و باید هوای منو داشته باشی. تو همیشه غرور منو خرد میکنی و توقع داری ازت معذرت خواهی کنم. مثلا دیروز وقتی بابا صدات کرد، یه لگد به من زدی و گفتی  نکبت با تو کار داره! خب من هم شخصیت دارم و تو نباید با من اینجوری حرف بزنی! یا اینکه تو نباید با من قهر کنی چون من کوچکترم و یاد میگیرم!! یا اینکه همیشه هر چیزی من میخرم، تو هم میخری ولی هر چیزی تو میخری، من نمی خرم! یا اینکه وقتی تو میایی همه تحویلت میگیرند و تا وقتی خانه هستی پادشاهی میکنی ! یا اینکه.... 

خلاصه به زبان خودش، چنان طوماری نوشته بود که تا چند ساعت بعد از خوندشن، به شکایت های کودکانه اش میخندیدیم! 

 

همه ی اینا رو گفتم که بگم:‌با دیدن پست قبل چنین حسی نسبت به خودم دارم! خودم رو جای ِ خواهر ِ دوستم میبینم و علی رو جای ِ دوستم! 

گاهی حرفهایی میزنیم و شکایت هایی داریم که در لحظه ی خودش برامون بزرگترین درده! اما هیچ کس  درک نمیکنه که دردمون چیه و همه ی بزرگتر ها با دید ِ مجربشون با خنده از کنارمون رد میشن و آدم رو آتش میزنن! .... باید زمان بگذره .... وقتی زمان میگذره، خودمون به غرغر های قبلمون میخندیم!! 

  

 

همه چی مرتبه!... علی صبح ِ زود بهم زنگ زد و با تک تک کلماتش ، سعی در جبران ِ چند روز ِ‌پیش داشت. اما من انقدر ناراحت و عصبانی  بودم از دستش که یه کم بگی نگی  بد برخورد کردم! 

در تمام ِ روز به حرفامون و این چند روزه فکر کردم و در نهایت، در مکالمه ی کوتاه ِ شب، یک زوج ِ عشقولی شدیم!! 

 منتظرشم تا فردا بعد از ۵۰ روز به مرخصی بیاد و ۳ هفته ی پر انرژی رو بگذرونیم!!

 

فقط خدا میدونه که من این پسر رو چقدر دوسش دارم! 

انقدر زیاد که در اوج دعوا و ناراحتی ، وقتی توی ذهنم بهش حرفای بد میزدم، خودم رو دعوا میکردم و با خودم میجنگیدم که چرا و به چه حقی  پشت سر ِ عشقم حرف ِ بد زدی!!

ذره ذره ی وجدم پر از عشق به علی ِ! در هیچ لحظه ای نمی تونم منکر ِ این عشق بشم!  

دوسِت دارم به اندازه ی ۶ دنیا پر از ۶  !!

روز ۴۸

از روزی که رفتی سربازی، از همون ۸ ماه پیش، تمام این مدت دلم به این خوش بود که اگه خودت پیشم نیستی ،ولی هوش و حواست پیش ِ منه...هر وقت بتونی در طول روزبهم زنگ میزنی....دلت با منه... همون چند دقیقه ای هم که در طول روز بهم زنگ میزنی و حرف میزنیم، آرامش و لحن دوست داشتنی ِ صدات، روح و روانم رو تازه میکنه و تو رو پیش ِ خودم حس میکنم! میفهمم این عشقی که در رگ هام جاری ه ، ارزش همه مدل صبر و دلتنگی وسختی رو داره!! 

 

این یکی دو هفته ی اخیر، که کارات زیاد شده و وقت نداری و دائم خسته ای، همین روزا که میگی من عصبانیم ولی عصبانیت و لحن خشن ِ خودت رو نمی بینی، هر بار باهات حرف زدم خبری از آرامش و عشق و از این مزخرفات نبود! تازه بعد از هر بار مکالمه تا چند ساعت سردرد و تپش قلب هم میگرفتم! اما بازم دلم خوش بود که در نهایت ِ خستگی و کمبود ِ وقت، اگه شده آخرین لحظات قبل از اینکه اونجا خاموشی بدن، بازم به یادم میفتی و هر چند کوتاه، اما بهم زنگ میزنی! 

  

۲ شبه که حتی از همون زنگ کوچولو هم خبری نیست!...من بد اخلاقم؟ قبول!.... من درکت نمیکنم؟ قبول!...خودم گفتم زنگ نزنی؟ قبول!... خط ایرانسلم راه نمیده؟؟ بهانه است  علی آقا!!  هزار نفر از دیشب تا حالا بهم زنگ زدن!  

دیگه  الان دلم به چی خوش باشه؟

 تو  منتظر بودی که  من بگم زنگ نزن و دیگه زنگ نزنی!... این بود  اون همه دوست داشتنت؟؟ 

 

 

 

بهت گفتم همه چی بین ما تموم شد!... 

حالا واقعا تموم شد علی؟؟؟ آره؟؟؟... به همین راحتی تموم شد؟؟ 

 

 

روز ۴۶

همیشه از این مردایی که صبح تا شب انرژیشون رو بیرون از خونه به هر نحوی خرج میکنن( حالا میخواد برای کسب درآمد باشه یا قلدری یا هر غلط دیگه) و شب خستگیها و بدخلقیهاشون رو برای زن و بچه میارن توی خونه، متنفر بودم! 

همون مردایی رو میگم که وقتی شب میان توی خونه، دلشون میخواد زنشون قربون صدقه ی اخلاقای گندشون بره و براشون چای بیاره! ...البته تابستون چای نمیچسبه! توقع دارن آبمیوه و بستنی و کافه گلاسه براشون ردیف باشه! 

همون مردایی که زن ِ بیچارشون از صبح تا شب دلش پر پر میزنه تا مردشون از در وارد بشه و خودشون رو در آغوشش هل بدن و بوی مست کننده ی  عطر ِ بولگاریش رو با تمام وجود استشمام کنن و  و بوسه ای به صورتی بزنن که همین امروز صبح ۷ تیغه اش کرده و روحشون تازه بشه! اما وقتی آقا وارد میشه، بوی عرق جبینش فضای عاشقانه ی  خانه رو پر میکنه و واقعا چقدر  دلنشین و رمانتیکه که آدم خودش رو در چنین آغوشی ببینه و بدون ِ ماسک چنین بویی رو استشمام کنه و در نهایت صورتش رو در انبوهی ریش که معلوم نیست آخرین بار کِی اصلاح شده فرو ببره و طعم عشق رو بچشه!!!....جالب اینجاست که آقا وقتی فردا یه قرار مهم کاری داره، خستگی و کمبود وقت رو فراموش میکنه و از خواب و استراحتش میزنه و ۲ ساعت صبح به ریخت و قیافه اش میرسه و میشه شاهزاده ی سوار بر اسبی که حتی همکارای مردِش هم عاشقش میشن و دلشون میخواد برای یک شب هم که شده در آغـوش ِ این مرد ِ رویایی، شب رو به صبح برسونن!! 

همون مردایی که فکر میکنن زنشون حکم ژنراتور رو داره! یا چه میدونم یه منبع تغذیه که هیچ وقت نباید از کار بیفته و در هر لحظه از شبانه روز ، انرژی ِ از دست رفتشون رو بهشون بازگردونه !! و اونا حق دارن از خستگی بهانه گیری کنن و خانوم ککش هم نگزه و یه کاری کنه آقا حالش جا بیاد تا فردا صبح خوشیهاش رو بیرون از خونه تخلیه کنه و دوباره با کوله باری از غم و ناله و چک برگشتی بیاد خونه!! 

اصلا به این چیزا که فکر میکنم ، از زن بودن ِ خودم بیشتر بدم میاد! حتی خیلی خیلی بیشتر از اون مردا!! 

 

 

 

** اینا رو نگفتم که بگم تو اینجوری هستی و ازت بدم میاد!! به تو هیچ ربطی نداشت.  تو فقط این چند وقته شبا انقدر خسته ای که نه عشق حالیت میشه نه نگار نه هیچی!! انقدر خسته ای که یادت میره من از صبح تا حالا منتظر شنیدن صدات بودم! هرچند این صدا اون صدایی نیست که من دوسش داشتم ولی  بازم  دلم رو آروم میکنه!! انقدر خسته ای که دلت میخواد ۲ دقیقه از سر باز کنی به من زنگ بزنی و سریع قطع کنی (‌آخه میترسی اگه زنگ نزنی فرداش غر غر کنم و خب آدم خسته حوصله نداره دیگه!!) انقدر خسته ای که حتی بهم فرصت نمیدی باهات حرف بزنم  و شوخی کنم و بخندم تا شاید یه کم حالت بهتر بشه و همینه که بیشتر از همه چی عصبیم میکنه!! 

برای همین دلم نمیخواد این ۳-۴ روزه دیگه باهات حرف بزنم! شاید  آخر هفته وقتی پات رو توی خونتون میذاری و چشمت به مامانت میفته، خستگی از یادت بره!  اونوقت...  

 

حواست باشه! اگه اینجوری پیش بری چند وقت دیگه مثل همون مردایی میشی که ازشون بدم میاد!!...هر چیزی توی زندگی جای خودش رو داره!

روز ۴۵ !!!!!!!!!!

ساعت ۹.۵ صبح با زنگش بیدار شدم. چشمام باز نمیشد. حتی حس این رو هم نداشتم که  مثل همیشه  نگاهی به اطراف بیندازم تا موقع حرف زدنم باهاش کسی کنار دستم نباشه. همینجور که چشمام بسته بودجواب تلفنش رو دادم تا  خواب از چشمام ربوده نشه و بعد از اینکه حرفمون تموم شد، دوباره تا ظهر بخوابم!!.... 

راستش خیلی دلم براش تنگ شده بود، از اون مدل دلتنگی ها که دلم نمی خواست دیگه جواب تلفنش رو بدم!!....  آخه دیروز اصلا حرف نزده بودیم!  دیروز صبح زمانی زنگ زد که در معیت پدرم بودم و ریجکت کردم و  اونم نا مردی نکرد و بعدش دیگه تا شب زنگ نزد!!...منم برای جبران نامردی ِ نکرده اش ، از ساعت ۵ تا ۹ رفتم نمایشگاه کتاب و اصلا آنتن نداشتم که در دسترسش باشم! و اینگونه شد که جمعه حرف نزدیم!! البته ۵ شنبه هم بهتر از جمعه نبود...۵شنبه فکر کنم  دستشویی فوری داشت که انقدر با عجله  سر و ته حرف رو جمع کرد و خدافظی کرد. دوباره هم که زنگ زد و من ناراحت بودم ،بدون خدافظی مکالمه به پایان رسید! 

برای همین (‌چون ۲ روز درست حرف نزده بودیم) دیشب از فکر و خیالش و دلتنگی  تا ۵ صبح خوابم نبرد و روی تخت غلت زدم....بعد از ۲-۳ دقیقه حرفی که زدیم، از لحن سرد و بی روحش، حس کردم غریبه ی غریبه شدم براش!! همیشه وقتی دوری ها طولانی میشه، علی اونجوری میشه و من اینجوری! انقدر منو نمیشناسه که دیگه از پشت تلفن نمی تونه خنده و گریه ام رو از هم تشخیص بده!! ...بغض توی گلوم راه ِ نفسم رو بند آورد. دیگه نمی خواستم  حرفی بزنم و صداش رو بشنوم! بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم. دوباره زنگ زد. ریجکت کردم. بازم زنگ زد و جوابش رو دادم و با ناراحتی ِ تمام خداحافظی کردم. 

 از مدل حرف زدنش ناراحت بودم! مخصوصا اینکه گفت احتمالا شب زنگ میزنه و باید تا اون موقع صبر میکردم!! دلم تنگ شده بود! دلم گرفته بود! انقدر زیاد که دلم میخواست دستم رو توی گوشیم فرو کنم و اون رو از اونور خط محکم نگه دارم و  نذارم بره...بهش بفهمونم منم آدمم! و بعد وحشیانه  خفه اش کنم!! 

خواب از سرم پریده بود. کلافه بودم. حس بلند شدن نداشتم.  از این پهلو به اون پهلو میشدم که مامانم اومد توی اتاق. سریع پتو رو کشیدم روی سرم تا فکر کنه خوابم!...گقت: دارم میرم بیرون! کسی خونه نیست. چاییت رو  که خوردی بعدش گاز رو خاموش کن!...زیر پتو چشمام رو بستم و مشغول تماشای افکاری شدم که مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت... بعد از یک ساعت تازه چشمام گرم شده بود که تلفن ِ خونه  زنگ زد. گوشی توی هال بود و اصلا حس اینکه از جام تکون بخورم نداشتم! انقدر زنگ خورد تا قطع کرد. هنوز از خلاصی ِ زنگ تلفن نفس عمیقی نکشیده بودم که دوباره  زنگ زد. ایندفعه هم انقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره پتو رو روی سرم کشیدم تا بخوابم که باز هم  تلفن زنگ زد. گفتم حتما طرف کار واجبی داره که اینجور زنگ میزنه! شاید بابا یا مامان باشن و دلشون شور بیفته و خلاصه عزمم رو جزم کردم که تا قطع نشده، خودم رو به هال برسونم و تلفن رو جواب بدم! ... با عجله از روی تخت پایین اومدم و  در حال دو بودم که پام به پایین ِ در ِ کمد دیواری ( درش باز بود) گرفت. انقدر لبش تیر بود و پای من با ضرب بهش مالیده شد که ۵ سانت از مچ پام به عمق نیم سانت خراشیده شد. گوشت پام زده بود بیرون. یک لحظه حس و حال ِ نداشته ام ، از تنم بیرون رفت و مثل میت روی زمین افتادم. تنها کاری که کردم دستم رو زیر ِ پام گرفتم تا خونش توی دستم بچکه و روی زمین نریزه! (‌حوصله ی غر غر ها و آبکشی های مامان رو نداشتم!)..تلفن قطع شد!.... خودم رو همونجور  بی حس روی زمین کشیدم و از بالا سر تختم  دستمال کاغذی برداشتم.... موبایلم زنگ زد! جواب دادم! بابا بود: تو معلوم هست کجایی؟؟ این همه زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟؟ خب حتما کار دارم که اینقدر زنگ میزنم! برو از توی کمد من یه سری مدارک هست بردار و ..... 

 دستم و دستمال کاغذی پر از خون شده بود. یکم بتادین روی پام ریختم و روش باند استریل گذاشتم و چسب زدم.  همینجور که چشمم به پام بود زدم زیر گریه. انگار منتظر چنین لحظه ای بودم که یک دل سیر گریه کنم!  ۲ ساعت فقط گریه کردم! شاید درد پا و خونی که دیدم  فقط  بهانه ای برای آتش گرفتن دلم بود!... 

این روزا رو اصلا دوست ندارم! ۵ روز دیگه میای و اصلا خوشحال نیستم! انقدر حس های متضاد دارم که تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست! فقط بدون ازت ناراحتم!  خیلی هم ناراحتم! دلیلش خیلی چیزهاست و هیچی نیست! نپرس! خودت باید بدونی و بفهمی! 

خندیدن ِ‌من ممکنه آتش ِ دل تو رو خاموش کنه، ولی مطمئن باش آتش دل خودم رو شعله ور تر میکنه! هر وقت که ازم بخوای میخندم! بی دلیل هم میخندم برات! ولی بدون منم آدمم!! از همه ی زندگی دل بریدم ولی دارم زندگی میکنم!  دوباره روز و شبم شده  مثل اون وقتا، پر از تنهایی های خودم! گریه های شب تا صبح خودم ! یه دل مونده رو دستم که نه دردش رو میفهمم و نه درمانش پیش منه!...خسته ام علی! از لحظه لحظه ی زندگی خسته و بریده ام!

روز ۴۱ ( گزارش هفته ای که گذشت)

از سه شنبه ی اون هفته تا حالا ، یک هفته ی پر کار و پر استرس داشتم! هر شب از خستگی نفسم بالا نمیومد و علی هم بد تر از من بود!! اونم این چند روز خیلی کارای سخت داشت و دائم خسته و سردرد بود!

از سه شنبه هفته گذشته امتحانام شروع شد و همچنان ادامه داره! و از اول ترم، خوندن ِ همه ی درسها رو هم به شب امتحان موکول کرده بودم! ..همزمان با امتحانام ۲ تا لکچر هم داشتم که یکیش خیلی مهم بود و نمره ی زیادی داشت! بنابراین از نظر درس و دانشگاه فکر و وقتم  فول بود! 

از طرفی، از ۲شنبه  تا شنبه، مادربزرگ و پدربزرگم که هر دو مریض بودن، بعد از ۲ سال خونه ی ما موندن و خب  به خاطر علاقه شون به من، انتظار داشتن بهشون توجه کنم ، دائم پیششون باشم ، هواشون رو داشته باشم ، قرص هاشون رو سر وقت بهشون بدم، در مورد موضوعات مختلف(‌بالاخص ازدواج) باهاشون حرف بزنم و  کلا همه کار بکنم تا از کارهای خودم و برنامه ی شخصیم عقب بیفتم!! اگر هم برخلاف این عمل میکیردم ، ناراحت میشدن و غوغایی برپا میشد که آن سرش ناپیدا بود .... 

باز از یک طرف دیگه، جمعه عروسی ِ یکی از بهترین دوستام بود و خانم ها بهتر میدونن عروسی رفتن چقدر وقت میگیره!! 

 

خلاصه وقتی امروز از جلسه امتحان بیرون اومدم، حس کردم یه کوه بزرگاز روی دوشمبرداشته شد و از این هفته ی کذایی خلاص شدم!! خوشحالم علی  برای یکبار هم که شده، به حرفم گوش داد و این هفته مرخصی نگرفت!! (‌هر چند بعدا فهمیدم فرماندشون نبوده و  مرخصی نگرفتنش زیاد به خواسته ی من ربطی نداشته!!) 

 

--------------------------------------------------------- 

 

حیـــــــــف !! چقدر اون روز برای لباس آبی/فیروزه ای/کله غازی که به خیاط داده بودم، زحمت کشیدم و آستر رو به موقع رسوندم تا لباسم برای عروسی آماده بشه!! ....لباسم آماده شد ولی... 

ولی موقع رفتن به عروسی، همچین که لباس رو پوشیدم و اومدم زیپش رو بالا بکشم یهو زیپش در رفت و مجبور شدم یکی از لباس های قبلیم رو اون شب بپوشم!! ..اگه اون روز این همه برای آستر دوندگی نمیکردم و ۴ ساعت توی پاساژهای تجریش نمی چرخیدم، انقدر دلم نمی سوخت. ولی اون لحظه که زیپم در رفت از ته ته وجودم آتیش گرفتم!! 

 

-------------------------------------------------------- 

 

فردای عروسی: 

علی: خب خانوم دیشب عروسی خوش گذشت؟ 

من: آرههههه ! خیلی خوش گذشت! 

علی: خوشگل شده بودی؟ 

من: نمیدونم!‌ولی فکر کنم قیافه ام از حالت عادیم بهتر شده بود!! 

علی: نگار.... خیلی رقصیدی؟  

من: آرههههههه !!! از اول تا آخر داشتم میرقصیدم!  دیگه پاهام از خستگی حرکت نمیکرد! تازه  وسط رقصیدن هم برام چند تا خواستگار پیدا شد!! 

علی: کوفتــــــــــــــشون بشه که دیشب  تو رو میدیدن و من تو رو ندیدم !! حتما خیلی خوشگل شده بودی که خواستگارات زیاد شدن... گریــــــــه... برن برای دختر خودشون خواستگار پیدا کنن... به خانوم ِ من چی کار دارن ): 

انقدر دلم برای علی سوخت... بچه ام حسودی اش شده بود... اونوقت حرص میخورد و  حرف میزد و حیوونکی شده بود دیگه... 

 

---------------------------------------------------------- 

دیشب میگفت:«‌از صبح تا حالا  داشتم از بیابون خاک میاوردم تا جلوی پای سردار چمن کاری کنن!! » 

شما باشنیدن جمله ی بالا، اولین چیزی که به ذهنتون میرسه تا باهاش خاک بیارن چیه؟؟...  

خب من بلافاصله گفتم: خسته نباشی!! علی جان خاک رو با فرقون آوردی کمرت درد نگرفته؟؟ 

دیدم علی اولش ناراحت شد و بعد شروع کرد به خندیدن!! 

میگه: « به نظرت من انقدر بی کلاسم که خاک رو با فرقون بیارم؟؟... سربازای الکی و کلاس پایین خاک رو با فرقون میبرن!!.. من باید از بیابون با ماشین خاک میاوردم!!» 

خب به من چه اصلندش که کی با کلاسه و کی بی کلاس!! ...برای من با شنیدن ِ اسم « خاک» وسیله ای با نام « فرقون» تداعی میشه!! 

حالا تو باز بخند!! 

   

--------------------------------------------------------- 

امروز پایان چهل و یکمین  روز بود و هنوز ۹ روز دیگه باید صبر کنم  تا تو از پادگان مرخص بشی!! 

علی! از الان دارم بهت میگم که موقع برگشتت، انتظار توجهی مضاعف دارم!! روح وروانم انقدر پژمرده شده که هیچ چیز و هیچ کس به جز تو نمی تونه زنده اش کنه!!   این ۵۰ روز به اندازه یک عمر، با دلم کلنجار رفتم و به خودم وعده ی اومدنت رو دادم...  

 

روز ۳۳-۳۴

فکر میکنم توی این مدتی که علی سربازی رفته، امروز برای اولین بار صبح گوشیم سایلنت بود و با صدای زنگ علی بیدار نشدم!! دیگه عادت کردم که  شب هر ساعتی  که بخوابم و  آلارم موبایلم روی  هر ساعتی که میخواد باشه، ولی با زنگ اول صبح علی حدود ساعت ۷ بیدار بشم!! ...وقتی امروز ساعت ۸ با آلارم موبایل بیدار شدم  یه شوک اساسی بهم وارد شد!!  اول فکر کردم علی زنگ نزده ولی وقتی ۳ تا میس کالش روی گوشیم بود خیلی قلبم فسرده شد و اندوهناک گشتم!!  خدا رو شکر دل خودش هم طاقت نیاورده بود و ۸.۵ بهم زنگ زد وشاکی شد  که چرا صبح گوشیم رو جواب ندادم!! انقدر دوست دارم اینجوری نگرانم میشه :دی 

 

 

 

خیلی خسته ام!! انقدر خسته که عصر مسیر دانشگاه تا خونه رو روی پای خودم تلو تلو میخوردم و واقعا بدنم رو روی زمین میکشیدم!! .... شانس آوردم توی مسیر علی بهم زنگ زد و انقدر غرق عشق و لذت و شور و شعف و تمام  قیود حالت شدم که نفهمیدم خودم رو چه جوری به خونه رسوندم و در طول راه حالم خوب شد!! البته از اون موقع هایی بود که گرم بودم و نمی فهمیدم! وقتی رسیدم خونه تازه فهمیدم  با چه حالی چقدر راه رو پیاده اومدم و چقدر حالم بده و تنم درد میکنه و سرم گیج میره و کلا  خیلی  به علی نیاز دارم تا نازم رو بکشه و لوسم کنه!! 

 

 

با علی به این نتیجه رسیدیم که اگه ۲۴ اردیبهشت مرخصی بگیره خیلی خوبه!! چون در اینصورت اولا ۳ هفته بهش مرخصی میدن!! دوما من امتحانام تموم شده و دربست در اختیار آقامون هستم!! و سوم (‌از همه مهمتر) موهای علی بلند میشه و به قول خودش قابل تحمل میشه!! ... از عید تا حالا موهاش رو کوتاه نکرده بود تا من دلی از عزا در بیارم و ایندفعه علی کچل نبینم!! ولی دیروز دست و پای بچه رو گرفتن و موهاش رو تراشیدن....  

خلاصه دوره ی این دفعه و دلتنگی به اوج رسیده ولی دارم خودم رو گول میزنم و به خودم امید میدم که این ۲ هفته هم طاقت بیارم و از دست نرم!! 

دلم تنگ شده خببب...هیـــــــــــس.... هیچی نگو نگار!! 

روز ۳۲

اگر از دلتنگی و خستگی و چه و چه بگذریم، این روزها از تک تک کلمات و نفس های علی حرارت بلند میشود!!  حرارتی که دلم را بیش از هر چیزی ریش میکند! گاهی هم آنقدر پروانه ای میشوم که خواب از چشمانم ربوده میشود!!  به قول خودش مقاومت در مقابل ِ فشار ِسی و چند روزه اینچنین بر سرش آورده!! لعنت بر سربازی و پادگان که علی ِ آتشین ِ مرا  با این احوالات میسوزاند!! 

 

 

 

در راستای چند خط بالا : همیشه وقتی به اینجاها میرسه  و  مدت طولانی از رفتنت میگذره، دیگه نمیدونم باید باهات چه جوری حرف بزنم!!... دلم میخواد باهات مهربون حرف بزنم!! خودمو لوس کنم و ناز و عشوه تقدیمت کنم تا فاصله رو حس نکنی و دلتنگیت کمتر بشه  ولی میترسم جور ِ دیگه ای اذیت بشی!! 

از طرفی اگه از عنصر لطافت و نازها و عشوه های خرکی ِ زنانه در حرف زدنم صرف نظر کنم تا  دلت قیلی ویلی نره و  اذیت نشی، با یک نگار ِ سرد و یخ و جدی و رسمی مواجه خواهی شد که در اینصورت از دلتنگی میمیری!! شاید هم  انقدر با خودت فکر کنی من (‌نگار) چه مرگم شده که انقدر ازت فاصله گرفتم و در نهایت خل بشی!!  

 

 میگن سربازی پسر رو مرد میکنه!! امیدوارم از مردی ساقطش نکنه!!   

 

 

پینوشت: عادت کرده بودم که ساعتی در روز به برگ خوردن ِ کرمهای ابریشم، چشم بدوزم و لذت ببرم!...گاهی برگها رو از دهنشون میکشیدم و به دنبالش می آمدند و بازی شان میدادم و احتمالا آنها فحش نثار اجدادم میکردند... حیوانات بی آزار را دوست دارم!...از وقتی کرمها پیله شان را به دورخود محکم کرده اند و در آن پنهان شده اند، دلم برایشان تنگ شده!! به کرمها هم عادت کرده بودم و حالا که رفته اند  حس بدی دارم!!... اصلا جنبه ی اینکه جانوری در خانه نگهداری کنم ندارم! زود دل میبندم!!....حقی که همان سوسک لایق من است که جیغ بزنم و فرار کنم تا دیگران لنگه کفشی نثارش کنند!!

 

روز ۳۱

قرار بود امروز خیر ِ سرم درس بخونم و از هزاران تا تمرینی که باید فردا تحویل بدم حد اقل تعدادیش رو حل کنم و بقیش رو از روی حل المسائل بنویسم !!! 

از طرفی : چند روز پیش مامانم یه پارچه برای من به خیاط داده تا برای آخر هفته که احتمالا عروسی ِ دوستم دعوتم، لخت نمونم!!... تا اونجایی که من یادمه پارچه ام و آسترش،  آبی فیروزه ای بود!! اونوقت امروز خیاطه زنگ زده از پشت تلفن جیغ میزنه که این آستر چیه به من دادین؟؟!!! رنگش به هم نمیخوره!! پارچه تون کله غازیه ، آسترش  رب اناری!!... خلاصه دستور داد همین الان یه آستری کله غازی به من میرسونین وگرنه  لباس  رو نمی دوزم!!...از اونجایی که منم عجله دارم و حتما میخوام این لباس رو برای اون شب بپوشم ، باید هر چی ایشون میگن گوش میکردیم!! 

بعد از تلفن ِ سرکار خانم خیاط خانوم، مامانم  دو دو تا چهار تا کرد و گفت : این وقت روز  تجریش جای پارک گیر نمیاد! با وسایل نقلیه عمومی هم حسش نیست برم!! خودت اگه  لباس رو میخوای همین الان پاشو برو فلان مغازه توی تجریش  و ۲ متر آستری اون رنگی بگیر و ببر بده خیاط!! 

در اون موقعیت من اختیار کامل داشتم : یا باید میرفتم یا اگه نمیرفتم مامانم انقدر غر میزد که مجبور میشدم برم!!...بنابر این برای حفظ شخصیتم گزینه اول رو انتخاب کردم و خودم مثل بچه آدم رفتم !! 

از یه طرف دیگه :  من دفعه اولم بود پام رو توی پارچه فروشی میذاشتم!! فکر میکردم وقتی میگم  « آستر» آقاهه نوع خاصی پارچه میذاره جلوم و  منم شاد و سرخوش میخرم!! نشون به اون نشونی که وقتی به آقاهه گفتم : « آستر» !  هزار مدل پارچه  از رنج قیمت ۱۵۰۰ تا  صدهزار تومن، جلوم گذاشت و گفت  کدوم آستر رو میخوای!! 

بالاخره بعد از مشورت های فراوان با مامانم و خیاطه ، پارچه رو خریدم و به خیاط دادم و  بعد از ۴ ساعت برگشتم خونه!! 

توی راه علی زنگ زد و با شنیدن صدای من بلافاصله گفت: تو چرا داری میمیری؟؟ ...خب واقعا وقتی ساعت ۱۰ صبح بیدار میشی و صبحانه نخورده، مامانت تو رو میفرسته پی نخود سیاه، و بعد از ۴ ساعت گیج زدن داری برمیگردی، نباید بمیرم؟؟ ... اون موقع نمی تونست حرف بزنه و گفت  یا ساعت ۷.۵ تا ۸ زنگ میزنه یا ۸.۵ تا ۹‌‌ !! 

وقتی رسیدم خونه مثل قحطی زده ها غذا خوردم و بعدشم تا ۶ خوابیدم!  

از ۷.۵ تا ۸ منتظر بودم علی زنگ بزنه! چون زنگ نزد، نیم ساعت دیگه هم منتظر شدم تا ۸.۵ بشه و باز تا ۹ منتظر شدم و بالاخره علی زنگ زد!! 

الهی بمیرم! انقدر صداش گرفته بود که دلم آتیش گرفت!! بهش گفتم امروز خیلی خسته شدی؟؟ گفت :« نه! امروز خسته نشدم ولی خسته ام! کلافه ام!!  از اینجا خسته ام نگار!! دلم میخواد برم خونه!! اینجا که اینجوریه! مرخصی هم نمیدن! خسته ام دیگه..». 

باهاش عشقولی و مهربون حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .سعی کردم بهش روحیه بدم و بخندونمش  که این ۲ هفته رو هم بگذرونه و بچه ام از دست نره!! فکر کنم حرفام نتیجه داد و حالش بهتر شد! چون  بالاخره بعد از چند روز ،حال ِ کرم ابریشم ها رو پرسید و وقتی گفتم :« دارن پیله میبندن»، علی هم  مثل من کلی ذوق کرد!!! 

و حالا من موندم و کلی تمرین حل نشده  که باید تا صبح از روی حل المسائل، کپی کنم و فردا به استاد تحویل بدم!!! 

 

پینوشت ۱: هر وقت کتابی رو میخرین،‌حتما حل المسائلش روهم بخرین!! زندگیه دیگه!! معمولا وقت ِ آدم انقدر پر میشه که حال ِ حل کردن مسئله رو نداره!  

پینوشت ۲: من هنوزم مطمئنم که پارچه ام  آبی فیروزه ایه و این آستری که امروز خریدم بهش نمیخوره . آخرش با این  لباس شکل بچه دهاتیا میشم!!