روز ۲۹- ۳۰

همین چند روزه پیش گفتم که این روزا زندگیم و روحیات و برنامه هام هیچ تعادلی نداره و یهو همه چی از این رو به اون رو میشه!! 

۵شنبه و جمعه مملو از اتفاقات پوج و کوچک بود که منو سرشار کرد!! 

این ۲ روز به اندازه تمام کاستی های قبل، با علی حرف زدم!! واقعا ممنونم ازت علی جونم!!  برای همه چی ممنونم!! نمی دونم چه جوری حسم رو در قالب کلمات بیان کنم ولی دلم پر از حس هایی هستش که فقط میتونم در نگاهم بریزم و یکجا تقدیمت کنم!!... میدونم که تلفن های پی در پی و با محبتت به خاطر جبران  چند روز گذشته و دلتنگی ها و ناراحتی های من بوده! اما  این ۲ روزه رفتاری داشتی و جوری حرف زدی و حرف هایی زدی که شاید خودت هم نفهمیدی!! فقط بدون که انقدر قلبم رو آروم کردی که حد نداشت!! 

از وقتی که درگیر مشکلات پوستی شدم ، بزرگترین  دغدغه ذهنیم همین مسئله شده و تو خوب میدونی چقدر بابت این مسئله  خودم رو عذاب میدم!...  

چند تا از بهترین متخصص های پوست رفتم و همه تشخیصشون این بوده که این مسئله عصبی هستش! ولی تشخیص خودم علاوه بر این چیزهای دیگه ای هم هست!!... من همیشه به زیبایی ،بیش از حد اهمیت میدادم! از بچگی همین جور بودم! یادمه کلاس اول دبستان چون معلممون زیاد خشگل نبود و پوست شفافی نداشت و همچنین خوش تیپ هم نبود، گریه میکردم و دلم نمی خواست مدرسه برم!!... اون موقع  ذهنیتم رو بروز میدادم و خجالت نمیکشیدم اما هر چی بزرگتر شدم  این ذهنیت در مغزم و افکارم شدت گرفت و البته بیان نمیکردم و فقط این افکار در سر خودم میگذشت! شاید بار اولی باشه که اعتراف میکنم ، نه اینکه بگم آدم ظاهر بینی هستم، ولی همیشه ظاهر و باطن افراد  رو باهم میدیدم و نمی تونستم از زیبایی های ظاهر چشم پوشی کنم! 

روی ظاهر و چهره و پوست و اندام و هیکل خودم که واقعا حساسیت ویژه داشتم!! و میدونی این مسئله کی شدت گرفت؟؟ 

یادته یه بار بهت گفتم  عکس یه زن معروفی که دوست داری رو بهم بده و تو عکس یه زن سفید و بلوری با موهای بلوند و سـ.ینه های برجسته بهم دادی؟؟... از اون روز از خودم بدم اومد!! حس میکردم تو منو دوست نداری! حس میکردم ظاهرم ارضــات نمیکنه!! حس میکردم چون من اون شکلی نیستم، تو دیر یا زود به دنبال یه زن اون شکلی میری!!... تا حالا هزار بار این مطلب رو بهت یادآور شدم ولی بازم میخوام بگم!!... تا قبل از این همه از لختی و مشکی بودن و شفافیت موهام تعریف میکردن و خودم هم دوسشون داشتم ولی از اون روز دیگه  رنگ مشکی موهام رو دوست نداشتم چون فکر میکردم تو دوست نداری!...تا قبل از این  همه میگفتن چشمات قشنگ و گیراست ولی دیگه  رنگ مشکی چشام رو دوست نداشتم چون حس میکردم تو چشم رنگی دوست داری!...  ســ.ینه های سایز ۷۰  و کلا هیکل سایز ۳۶ خودم، با تمام روی فرم بودن و  تعریف و تمجید های دیگران، آزارم میداد و ازش بدم میومد!!... هیچ وقت به صافی و شفافیت و سلامتی پوستم نگاه نکردم، فقط چون میدیدم  رنگ پوستم گندمیه و تو سفید دوست داری، از خودم بدم میومد!!... یادته تابستون گیر داده بودم به دماغم و فقط ۱ هفته با تیغ جراحی فاصله داشتم؟؟؟ حتی دکتر هم بهم گفت خیلی خری اگه عمل کنی ولی من قبول نکردم  و گیر دادم باید  دماغم عمل بشه!! نوبت عملم رو به خاله ام دادم و  انقدر بلا سرم اومد که دیگه نشد عمل کنم! 

هنوزم همونقدر خرم و هر روز به یه جای تن و بدن و رنگ و هیکل و کلا هر چی که مربوط به خودم و زیبایی میشه، گیر میدم!! 

بعد از سماجت هام برای جراحی بینی، سردردهای وحشتناکم شروع شد...نتیجه ی عکس و آزمایش و .. این بود که گرفتگی رگ مغز دارم!!... برای یه دختر ۲۰ ساله! ... اگه یه کم دیرتر پیگیری میکردم  سکته ی مغزی بود و بعدشم معلوم نبود چی میشه!!.. کلی درد کشیدم و اذیت شدم و در نهایت این مشکل رفع شد!! 

اون موقع هم قدر سلامتی رو نفهمیدم!!  نفهمیدم  با سر سوزنی  گرفتگی در یکی از رگها، و اختلال به این کوچکی، کل سیستم بدن مختل میشه!! 

۱-۲ ماه بعد اولین آثار این بیماری پوستیم شروع شد!! الان ۶ ماهه گرفتارشم و روز به روز بدتر میشه!!... نمی خوام بگم متحول شدم ولی باید بگم خیلی روم تاثیر داشته!!... دیگه مثل قبل به خودم و ظاهرم گیر نمیدم!... قدر سلامتیم رو بیشتر میدونم!!... به هر کدوم از این لک ها که نگاه میکنم قدر  سلامت پوست گذشته ام رو بیشتر میفهمم!! پوستی که همیشه از رنگش شاکی بودم و همیشه بد میدونستمش و حالا آرزوی داشتن همون پوست رو دارم!! 

الان بازم گاهی خر میشم و وقتی به لک ها و زخم های پوستم نگاه میکنم، حس میکنم  تو با وجود اینها دیگه منو دوست نداری!! ( خب حق هر انسانیه که دلش بخواد  طرف مقابلش سالم و زیبا باشه!!) اینجور وقتا یه حال بدی پیدا میکنم!! از خودم و خدا بدم میاد!!  انقدر به خدا شکایت میکنم که خسته میشم!! بعدشم  نا امید میشم و  خودم رو برای هر برخوردی از طرف تو آماده میکنم!! ... یه وقتا کابوس میبینم که تو  به خاطر پوستم، از من جدا شدی( میدونم  تو انقدر سطحی نگر و بیمعرفت نیستی ولی خب کابوسه دیگه!!) 

همه ی اینها رو گفتم که قدر حرفای امروزت رو بدونی!!.. بفهمی که چقدر برام ارزش داشته!!... وقتی بهم میگی :‌تو فقط آرامش داشته باش و به بقیه چیزا فکر نکن!!... من همه جوره دوستت دارم حتی اگه...  تو پوستت خوب میشه اگه نشه  من همین جوری بیشتر دوستت دارم اصلا!... تو چیکار داری خب که به جای من فکر میکنی؟من از اولش زنِ خال خالی دوست داشتم.... و کلی  حرفای دیگه ! علی این حرفات هرچند ساده و پیش پا افتاده، ولی آرومم میکنه!! به شنیدن مکررش نیاز دارم!!  به شنیدنش با همون لحن عاشقانه ی خودت نیاز دارم! گاهی اگه همه ی دنیا یه حرفی بهم بزنن و خودم هم بدونم، باز هم به شنیدنش از زبان تو نیاز دارم!! هر کلامت انبوهی از افکار منفی رو از ذهنم بیرون میکنه!!...فقط تویی که میتونی اینجور آرومم کنی... 

دوستت دارم عزیزترین موجود ِ  زندگی بخش، در زندگی ِ من!  

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

همه ی برنامه های درس و زندگیم  به هم ریخته!! این ۲ روزه که مهمونی دعوت شدم و درس مالیده شد!!... چند تا کار مهم  و یک مهمون ناخونده تا آخر هفته ام رو پر کرده و وقت کم برای امتحانات پی در پی  بیشتر آزارم میده!! فقط امیدوارم این هفته  من و علی و تلفن ها ، با هم مهربون باشم :دی

روز N اُم

حال و هوای این روزهای منم مثل بهار شده!!... اگه پیش بینی کنی هوا خوبه و لباس گرم نپوشی، ۲ ساعت بعد باد و طوفان و رگبار و برف و سنگ  از آسمون میباره و سرما میخوری! اگه هم از تجربه ی روز قبل استفاده کنی و لباس گرم بپوشی، از آسمون آتیش میباره و گرمازده میشی!!... به هر حال باید یه جوری حالت گرفته بشه! 

دوشنبه خیلی دلم گرفته بود! یه حالی داشتم که فقط دلم میخواست با تو حرف بزنم!...زودتر از همیشه رسیدم خونه و وقتی دیدم هیچ کس خونه نیست، از تنهایی دلم بیشتر گرفت!!... گوشیم توی دستم بود و منتظر بودم علی ِ من زنگ بزنه... با لرزش گوشی توی دستم  آرزوم  به واقعیت پیوست... با خوشحالی جواب دادم  ولی صدایی از اونور خط نمیومد!.. قطع شد!.. دوباره زنگ زدی ولی باز هم هیچ صدایی از اونور نمیومد!... سه باره  و چهار باره زنگ زدی و فک کنم نا امید شدی که دیگه زنگ نزدی!!... اما هنوز منتظرت بودم!... هنوز دلم میخواست باهات حرف بزنم!... هنوز میخواستمت!... ۳ ساعت گوشیم به دستم بود و چشم ازش برنداشتم که دوباره ساعت ۹ زنگ زدی ولی بازم صدایی نمیومد و قطع کردی!! .... حال خودم بد بود و بدتر شد!..نگران  تو بودم.. شب تا صبح خوابم نبرد!... انقدر فکر توی سرم میچرخید و با خودم حرف میزدم که یهو صداهای واقعی و افکارم رو قاتی میکردم و ...بگذریم!!... معمولا وقتایی که شب نمیشه حرف بزنیم، روز بعد صبح زود حتما زنگ میزنی!!... سه شنبه از ساعت ۶ صبح منتظر تلفنت بودم!... دلم میخواست فقط یک لحظه صدات رو بشنوم و آروم بشم!!...بالاخره ساعت ۷ زنگ زدی ولی بازم صدات نمیومد و قطع کردی... 

دیگه داشتم دیوونه میشدم...  

نمی دونم مشکل از کجا بود که اینجوری میشد ! 

موبایل من اگه آنتن نمیداد، یا نباید اصلا شماره ام میگرفت یا حداقل یه صدایی شکسته شکسته  از اونور خط میومد!... اینجوری  که هیــــــــــــچ صدایی نیاد،سابقه نداشت بشه!...   

حوصله هیچ کاری نداشتم... حتی  به تمرینایی که استاد کلی برای حلشون تاکید کرده بود و نمره داشت هم نگاه نکردم و رفتم دانشگاه!... انقدر به هم ریخته بودم که با دوستام سر مسائل الکی دعوام شد و نتونستم تا ساعت ۷ صبر کنم و ساعت ۲ برگشتم خونه!! 

از خودم بدم میومد... از این زندگی بدم میومد... از عشق بدم میومد... از علی بدم میومد... از سربازی بدم میومد... از همه ی دنیا بدم میومد... چرا من نباید ۱ روز خوش توی عمرم داشته باشم؟؟... چرا همیشه همه ی زندگیم باید غیر از آدمیزاد باشه؟... کاش عشقی بین من و علی نبود... کاش همدیگه رو نمی شناختیم... الان چه جوری پیداش کنم؟؟...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟؟.........................در طول  راه همینجور این فکرا و هزار تا فکر دیگه، توی سرم میچرخید و اشکم سرازیر بود!... توی تاکسی رانندهه فکر کرده بود پولام گم شده که گریه میکنم!.. گفت  دخترم اگه پول نداری عیبی نداره! صلوات بفرست :دی  

سرم در حال انفجار بود!... وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم ۱ استامینوفن خوردم و یه دوش گرفتم!!... انگار حالم بدتر شده بود!... نفسم بالا نمیومد!... بابام زنگ زد و تلفنی خیلی حرفایی که تو همیشه انتظار داشتی بهش بگم، رو گفتم و نتیجه این شد که مسخره ام کرد و وسط حرفام گوشی رو قطع کرد!!.... دیگه نمی فهمیدم  چه جوری زنده ام!... با صدای بلند  گریه میکردم و وسط گریه هام نفسم بند میومد و انقدر مامانم پشتم رو میمالید که دوباره نفسم بالا میومد! و دوباره با شدت بیشتری اشکم سرازیر میشد... مامان بیرون کار داشت و وقتی یه کم آرومتر شدم، بهم ۲ تا کدئین داد (‌که سر دردم کم بشه و بخوابم) و رفت . وقتی تنها شدم تازه  گریه هام شروع شد!!... ساعت ۴ بود و باید تا ۷ صبر میکردم که تو زنگ بزنی!.... هر لحظه به هرجای زندگیم که نگاه میکردم  فلسفه ی حیات برام بی رنگ تر میشد!!... خیلی پستی و پستی ( بدون بلندی) توی زندگیم داشتم ولی این روزا  از همه جهت خودم رو در مضیقه میبینم!... حس میکنم  زیر فشار پای دیگران در حال له شدنم!... نگفتن حرفایی که شنونده ای نداره و مخفی کردنشون درون سینه ، بازتابش همین اشکهای تمام نشدنیه... اشکایی که  از سوزش روحم کم میکنه و جسمم رو فرسایش میده!... مامانم میگه اینجور نکن!... بیماریت بدتر میشه دیوونه! مگه ندیدی دکتر چی گفت!....ولی برام مهم نیست!.. هیچی مهم نیست!...  وقتی به اینجام میرسه از همه دنیا میبرم! خودم که  حساب نیستم! 

از ساعت ۴ تا ۷ در حالی که گوشیم توی دستم بود و انتظار زنگت رو میکشیدم، ریز ریز و عاشقانه باهات حرف زدم!!.. صدات توی گوشم بود... باهات درد دل کردم... از الان و آینده و گذشته گفتم... باهات خندیدم!... خودم رو به نوازشهات سپردم و آروم شدم... اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و تو صورتم رو پاک کردی!... علی؟ توی اون ۳ ساعت واقعا دیوونه شدم! 

وقتی ۷ شد و زنگ نزدی، دیگه  طاقت انتظار نداشتم!... صبرم تموم شده بود!...انقدر سرم رو به لبه ی تخت کوبیدم که نفهمیدم چی شد از حال رفتم!.... ۱ ساعت بعد خواهرم سرم رو از روی زمین بلند کرد و ازم خواست که پاشم!! ... یهو به خودم اومدم و زمان و مکان یادم اومد!... نگاه به گوشیم انداختم و دیدم هنوز زنگ نزدی!!  

وقتی بابا اومد خونه، با دیدن حال و روز من، تنها چیزی که به ذهنش رسید مسخره کردن چهره ام بود و بس! « نگاش کن!! شکل ژاپنی های دماغ گنده شده!!».... شاید اگه چیزی نمیگفت فراموش میکردم که بعد از ظهر  پای تلفن باهام چه جوری حرف زده!!... با گفتن این یک جمله، افکار و حرفایی به ذهنم هجوم آورد که فقط تو ازش خبر داری!!  تمام این مدت  برام زنده شد!! 

شب  فقط گریه کردم تا خواب رفتم!!... واقعا گریه هام دست خودم نبود و نمیفهمیدم این همه اشک برای چی؟؟... 

نمی دونم کی خوابم برد ولی ساعت ۶  صبح  از خواب پریدم!!... یه نگاه به گوشیم انداختم و باز هم خبری نبود!!... تا ۸  منتظر زنگت بودم!... ولی باز هم خبری نبود!...  

هنوز هم از زنگ تلفن خبری نیست!!

علی؟؟؟  حال خودم به جهنم! نهایتا میمیرم و راحت میشم دیگه! ولی  تو کجایی که خبری ازت نیست؟؟؟ روز سومی هست که ازت بی خبرم بی انصاف!.. به خدا دیگه طاقت ندارم!...  

دیگه الان اگه زنگ بزنی هم آروم نمیشم!...صدات فقط التهابم رو بیشتر میکنه و نمک روی زخمم میپاشه... فقط خودت رو میخوام!... خود ِ واقعیت رو میخوامممم.... بیااااا پیشمممم 

ایندفعه که بیای نمیذارم بری!!... نمی خوام بری!!.... مگه اینجوری نیست که من برای تو غیر قانونی ام؟؟ خب تو هم غیر قانونی بشو!! تو هم سرباز فراری بشو!!... نمی خوام بری از پیشم علی... 

 

 

بعدا نوشت: بعد از ظهر زنگ زد!!... این ۳ روزه تلفن  پادگان خراب بوده!!... وقتی هم زنگ زد که من در حال تکه تکه کردن خودم بودم و خب وقتی صداش رو شنیدم یک گوله آتش شدم و خودم و علی رو وسط میدان جنگ میدیدم!... الان که آروم شدم و به حرفاش فکر میکنم میبینم علی ِ من راست میگه! .. خب اون تقصیری نداره که!!... تازه کلی هم دلم براش میسوزه که انقدر داره اذیت میشه!... ولی به هر حال از شواهد موجود  فکر کنم الان قهریم!! مطمئن نیستم!! 

 

معذرت میخوام اگه نگرانتون کردم!... قصد ناراحت کردن کسی رو نداشتم!

روز ۲۴-۲۵

چند روز پیش خواهرم چندین تا کرم ابریشم خرید و  از اون روز خانوادگی در حال پرورش کرم هستیم!!... هر کی از در خونه وارد میشه ، یه دسته برگ توت تازه که  از توی کوچه یا از توی حیاط کنده، برای کرم ها میاره!! انقدر بامزه  و تند تند برگ میخورن که آدم دلش میخواد بخورشون!! ( هوووووق... چه غلطا!!!!)... ۲ روز بود از غذا افتاده بودن و یه گوشه ی جعبه مثل مرده ها  هوا رو نگاه میکردن!! ... انقدر نگرانشون بـــــــــودم و غصه خوردم که پیر شدم!!  فک میکردم عمرشون تموم شده و قبل از پیله بستن، دارن میمیرن!! 

دیروز که علی زنگ زد، گفت :‌دیگه چه خبر؟؟؟ 

منم گل از گلم شکفت و با ذوق گفتم : عــــــــــــــلی!!!! کرمامون بزرگ شدن!!! اون چند روز که غذا نمی خوردن داشتن پوست مینداختن! بعدش که پوست انداختن ، هم بزرگ شدن هم غذاخور!!  

علی: واقعا خبر مهم تر از این نداشتی تو؟؟ .. اصلا از کرماتون خبر نمیدادی من شب خوابم نمیبرد!!میدونی که!!!! 

من: بی احساس!! خب دوسشون دارم!! ناراحت بودم براشون!! 

علی: میدونم دوسشون داری!!.. حالا راستشو بگو؟ من رو بیشتر دوست داری یا کرما رو ؟؟ 

من: اوووم... راستش اونا زیادن!! همشون رو با هم، اندازه تو دوست دارم!!... مطمئن باش هیچ کدومتون رو بیشتر دوست ندارم که حسودی کنین!! 

علی: نگار؟؟؟...  

من: جونم؟ 

علی: نگار من قول میدم وقتی برگشتم  مثل کرما فقط برگ توت بخورم!!.. اصلا از همین جا شروع میکنم!.. گل یخ های اینجا گل کرده! از امشب  شروع میکنم گل میخورم!! علف هم میخورم! ... فقط تو لطف کن  منو بیشتر از کرما دوست داشته باش!! حسودیم میشه ها!! خب؟؟... منو بیشتر دوست داری؟؟ 

انقدر علی گوگوری شده بود و این حرفا رو میزد که دلم به رحم اومد و تصمیم گرفتم علی رو از هـــــــــــــــمه بیشتر دوست داشته باشم!!... باور کن علی جان سرم بره، قولم نمیره!! مطمئن باش از این به بعد  تو رو از اونا بیشتر دوست دارم!! 

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

   

 همیشه  عاشق این بودی که موهام بلند و بلند تر بشه ، جوری که دستت رو لای موهام گم کنی و  نوازششون کنی!... موهام رو روی صورتت بریزی و ببوسیش!! .... هزار بار تا حالا با خواهش و التماس و  نهایتا قهر، ازم خواستی که موهام رو کوتاه نکنم و بذارم بلند تر بشه!...منم هر وقت میخواستم لجت رو در بیارم و اذیتت کنم، میرفتم آرایشگاه و موهام رو کوتاه میکردم!(‌البته توی این مدت همیشه موهام تا پایین ِ شونه هام بوده!!).. تو هم ناراحت میشدی و دوستم نداشتی مثلا!... یه وقتا هم در مقابلم کوتاه میومدی و فقط میگفتی: تو رو خدا زیاد کوتاهش نکن! فقط یه کم!!  

 یادم نمیاد  تا حالا برای کوتاه کردن موهام  از لفظ « مبارک باشه» استفاده کرده باشی!! 

دیروز وقتی بهت گفتم  صبح آرایشگاه بودم و موهام رو کوتاه کردم، کلی ذوق کردی!!..انگار تو هم به این تحول ( هرچند اندک) نیاز داشتی!!... اول پرسیدی: زیاد که کوتاه  نکردی؟؟.. وقتی گفتم  :‌زیاد کوتاه نشده! پشتش بلنده و جلوش رو خرد کردم!  یه نفس عمیق کشیدی و گفتی:‌مبااارک باشه خوشگل خانومم! زود باش  یه عکس همین الان بنداز  و برام نگه دار!   

 عکس برای چی؟  خودت میای و میبینی دیگه!!  

 تا وقتی من بیام موهات دوباره بلند شده و موی کوتاهت رو نمیبینم!! همین الان برام عکس بنداز نگار! 

 

 

علی خوشحالم برای خنده هات!! ولی کاش میذاشتی کچل کنم ! اونوقت بیشتر به هم میومدیما!  مگه نه؟؟

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

علی؟؟؟.. نمیدونم چرا این چند روزه انقدر عاااشق تر شدم!... وقتی باهات حرف میزنم دلم غنج میره برات!... یک ثانیه از ذهنم بیرون نمیری!...  صدات برام دوست داشتنی تر از همیشه شده! .. وقتی صداتو میشنوم دلم میخواد انگشتم رو از توی گوشی بکنم توی دهنت و گازم بگیری و من بزنم توی گوشِت!! ... کلا ً  یه سری حس های احمقانه توأم با عاشقانه وجودم رو پر کرده که نمیدونم باید چه خاکی توی سرم بریزم!...  

همه ی این حس ها شاید به دلیل اینه که این چند روزه مزاحم ها رو پروندی و راحت باهام حرف زدی... واقعا ً پوشاندن عشقی که در صدات موج میزنه، خلم میکنه و دلم میخواد  خفت کنم و بعدش  خودم رو خفه کنم!... این چند روزه حس میکنم یه بار دیگه پیدات کردم!.. تمام احساس  درون صدات برگشته!... عشق!... دلتنگی!... نیاز!... مهربونی!... 

علی ِ خودم شدی  و من مثل دختر بچه های مدرسه ای، دلم میخواد همه دنیام بشه رویا پردازی با این شاهزاده ی سوار بر اسب سفید!! .. بیا بریم روی ابرها و پرواز کنیم...

روز ۲۱ - ۲۲ - ۲۳

دیروز یکی از بهترین و به یادماندنی ترین روزها برای هردوتامون بود! 

چهارشنبه عصر وقتی تلفن رو قطع کردیم، نه حال من خوب بود و نه علی!... قرار بود شب دوباره زنگ بزنه ! وقتی انتظارم برای تلفن به ساعت ۱۲ کشید و مطمئن شدم که دیگه زنگ نمیزنه، خیلی به هم ریخته بودم! هم عصبانی بودم( چون احتمال میدادم میخواد اذیتم کنه و زنگ نزده و سرکار بودم!)  و هم نگران ( چون وقتی قطع کرد اصلا حالش خوب نبود!)!! 

شب تا صبح هزار بار فکر کردم علی زنگ زده و از خواب پریدم و گوشیم رو چک کردم! ... وقتی میخوابیدم هم دائم صداش توی گوشم بود... خلاصه ساعت ۷ صبح با صدای زنگ ِ علی از خواب بیدار شدم و عشقولانه تولدش رو تبریک  گفتم!...  ۴-۵ دقیقه صبح حرف زدیم و جفتمون در آسمونها سیر میکردیم! خیلی لحظات قشنگی بود... 

گفت که دیشب حالش خیلی بد بوده.  انقدر سرگیجه  داشته که وقتی از جاش بلند میشده میفتاده!... اجباراً  با اینکه  نگرانم بوده و میدونسته باید بهم زنگ بزنه، ولی فقط خوابیده  تا صبح! 

وقتی از پشت تلفن بغلم کرد و گفت در آغوشش  چند ساعت بخوابم، درسته دلتنگ گرمای بدنش بودم، ولی حسی که اون لحظه علی بهم داد باعث شد تا ساعت ۱۱  در آرامش کامل خوابیدم! 

بعد از ظهر هم   حدود نیم ساعت بدون مزاحم و راحت حرف زدیم و کلی به جفتمون چسبید!...  از وقتی این دوره به پادگان رفته بود، اینجوری حرف  نزده بودیم! دلم برای حرف زدن با خودش تنگ شده بود!!  

درسته دلم میخواست روز تولدش در کنار هم باشیم و خوشحالش کنم، ولی دیروز حال و هوایی که داشتیم برای هر دومون  ارزشمند بود و بهمون اندازه بهمون خوش گذشت!!  ( منم دختر خوبی بودم و با عشقم خوش اخلاق بودم! تازه اصلا غر نزدم!  اصلا هم قهر نکردم!! اصلا هم گریه نکردم!... علی هم  وقتی حال من خوب باشه و خوش اخلاق باشم،  خــــــــــــــــــیلی خوش اخلاق تر میشه!! دقیقا انعکاس رفتارم رو میتونم توی برخوردش ببینم!!) 

۲۵ سالگی ِ علی جونم به خوبی آغاز شد!!  

امروز به محض اینکه یه کم سردتر حرف زد،  بهش گفتم کاش هر روز تولدت بود!... انقدر بچه ام متأثر شد که  ۱۸۰ درجه حرف زدنش رو تغیر داد و بسی به بنده حال داده شد!!  

 

علی؟؟... هیچی! 

فقط  بدون  خیلی دوست دارم!  خیلی خیلی زیاد!... بقیه حرفا رو بیخیال!!

تولدت مبارک عشق من

 42-19756028 - Office birthday party

 

25  سال پیش در ۲۷ فروردین،صدای ونگ ونگ ِگوش خراشت فضای بیمارستان رو پر کرد و لبخند خوشحالی بر لبان مادرت که صاحب اولین فرزند شده بود، نشست!...یادت میاد پدرت چقدر به کارکنان بیمارستان مژدگانی و شیرینی داد؟؟ یادته ولیمه هایی که برای تو  داده شد؟؟

علی ِ من! امروز تو 25 ساله شدی  و من 2 ساله!

2 ساله که به اندازه ی تمام این سالها، برای تولدت خوشحالم!!

درسته  خداوند 25 سال پیش تو رو به مادر و پدرت هدیه داد، اما 2 سال هست که این هدیه ی خدا برای من شده!!

2 ساله که خدا با وجود تو به من زندگی بخشیده!!

2 ساله که فروردین برای من رنگ دیگه ای پیدا کرده!... رنگ عشق! رنگ هستی! رنگ همه ی زندگی! رنگ وجود با ارزش تو!!!

علی کوشولوی ِ 25 ساله ی من، میدونم این مدت برات دختر بدی بودم، ولی روز تولدت ،دارم بهت قول میدم که دختر خوبی باشم! قول میدم دیگه نذارم خنده از لبای دوست داشتنیت بره!

تولدت مبارک پسر 25 ساله ی فروردینی ِ من!

روز ۱۹- ۲۰

چند روز پیش بهم خبر داد که از سه شنبه ی این هفته، گهگاهی برای کارهای پادگان ِ خودشون، باید به تهران بیاد! حالا من دقیقا نفهمیدم چه کاری ! ولی  فک کنم باید آدم از پادگان خودشون به این یکی پادگان بیاره!

اونوقت به من گفت وقتی میام تهران، تو بیا دَم ِ در ِ پادگان و هر وقت یه ماشین تویوتای قدیمی ِ نقره ای دیدی، که راننده اش من بودم،  بال بال بزن و من ببینمت!!

البته از لحن سخنش  نفهمیدم تا چه حد پیشنهاد بالا جدی بوده!!! ... به هر حال من انقدر دلم برای علی تنگ شده که حرفش رو جدی گرفتم ( اصلا در این زمینه جنبه ی شوخی ندارم فعلاً!!)   و حاضر شدم برای چند لحظه و  از دور علی رو ببینم!!

چون خودش هم نمی دونست به چه پادگانی و در کجای تهران باید بیاد، قرار شد یه دفعه فعلاً بیاد و راهش رو یاد بگیره( و کلاً شرایط رو بسنجه!) و برای دفعه ی بعد من مثل گنجشک های روی درخت، جلوی پادگان بال بال بزنم!!

این مکالمات سه شنبه عصر ماست:

علی: امروز در 2 قدمی ِ تو بودم! اومدم تهران! ساعت 3 هم برگشتم پادگان خودمون!!

من: خب؟؟؟؟ زودباش بگو پادگانش کجا بود؟؟

_پادگان ولی عصر بود!

_پادگان ولی عصر کجاست دیگه؟؟ آدرسش رو بگو! من اسم پادگانای تهران رو که حفظ نیستم!!

_ من انقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم کجا بود و از چه راهی رفتم!! تو خودت نمی دونی حالا کجاست؟

_ طرفای میدان سپاه فک کنم یه همچین اسمی دیدم! نمی دونم! علی یه کم فک کن خببببب!

_ نه بابا سپاه نبود! آهان یادم اومد!! خیابان ولی عصر بود! دفع دیگه بیا خیابون ولی عصر

_ علیییییییییییییییییییی!!!! حالت خوبه؟؟؟  از راه آهن تا تجریش خیابون ولی عصره! درست بگو کجا بود؟؟

_ ببین از میدان راه آهن همینجور ولی عصر رو بالا میای تا میرسی میدان سپاه! همون جاها پادگانه دیگه!! انقدر گیر نده!

_ گریههههههههه!! علی بمیری با این آدرس دادنت! آخه ولی عصر به سپاه چه ربطی داره؟؟  اصلا نخواستم ببینمت!  

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

از دیروز که بهم گفت احتمالا اواخر اردیبهشت میتونه مرخصی بگیره، خیلی حالم گرفته است. حوصله هیییییچ کاری ندارم! از فکر اینکه 1 ماه دیگه باید صبر کنم، مغزم داغ میکنه! خودم رو به کارای مختلف سرگرم میکنم و میخوام ذهنم رو از این موضوع منحرف کنم، ولی نمیشه!!  بغض داره خفه ام میکنه!  ... این روزا همش علی گرفته و کسل ه. کمتر زنگ میزنه! وقتی زنگ میزنه میگه مزاحم اینجاست و هزار نفر میخوان تلفن بزنن  و زودی قطع میکنه! ( میگه  فعلا تلفن عمومی های پادگان خرابه و فقط 1 تلفن سالم برای این همه جمعیت هست!) ... میدونم اونم راست میگه و شرایطش بهتر از من نیست! ولی حرف زدنش که به اختیار خودشه!! احساساتش که  در اختیار  خودشه!! حافظه اش که در احتیار خودشه!!!  و از همه مهمتر دلش که مال خودشه!!! ....

 من حال خودم ،دست خودم نیست!... دلتنگی و همه ی مسائل تکراری به کنار، ولی نمی تونم انقدر بی توجهی رو هضم کنم!

دیگه واقعا دلم برای " علی ِخودم"  تنگ شده!!!

دیروز زیر بارون خیس ِ خیس شدم!.. حتی لباس های زیرم هم خیس بود و از سر و روم آب می چکید!.. کلاسم شروع شده بود و با همون لباسای خیس 3 ساعت سر کلاس نشستم و آب تا مغز استخوان هام نفوذ کرد و  همون جور که نشسته بودم، خشک شدم!... ساعت 6.5 که برمیشگتم هوا خیلی سرد بود و منم با بدن نم کشیده ، خوب منجمد شدم!!...کمی هم از قبل سرماخورده بودم و همه ی اینا باعث شد آخر شب تب کنم و امروز حالم خیلی بد بود!... دیروز که با علی حرف میزدم ، خیلی نگران بود که سرما نخورم!

امروز عصر وقتی فهمید خونه بودم و برای مریضی  دانشگاه نرفتم، فقط گفت دکتر رفتی؟!!  دختر بدی هستی که مواظب خودت نبودی! یادت باشه یه کتک ازم طلب داری!!

تو همون علی هستی که وقتی من تب میکردم، مریض میشدی؟؟... نمی خوام مریض بشی! علی فقط میدونم ازت خیلی خیلی خیلی دلگیرم!!!... هر چی بیشتر حرفا و رفتارت رو  توجیه میکنی ، عصبی تر میشم!!

همین.

روز ۱۷-۱۸

خانم زیگزاگ یه طالع بینی در مورد مد و متولدین ماه های مختلف گذاشته بود که با خوندنش خیلی ذوق مرگ شدم!... دلم میخواد زیر ذربین ببرمش و یه کم مو از ماست بیرون بکشم! 

 

فروردین‌ماه  ....... علی

مارک مورد علاقه:  ‌Gucci (تا حالا در این مورد ازش سوال نکردم! ولی فکر نکنم گوچی مورد علاقه اش باشه!)متولدین این ماه دوست دارند در همه چیز اول باشند. ( دقیقا همینجورهههه) آنها از همه‌ی اطلاعات مربوط به مد و مارک‌های مختلف دنیا آگاهند. ( عمراااااً... اصلا تو این خط ها نیست!) از امتحان کردن هر چیزی که مطابق با علایق‌شان باشد هیچ واهمه‌ای ندارند (‌راست میگه) و از جسورانه‌ترین استایل‌ها و سبک‌ها استفاده می‌کنند. (‌در این زمینه علی رو امتحان نکردم!!) به محض دیدن هر مدل جدید در ویترین مغازه‌ها، باکی ندارند که حقوق به زحمت به دست آورده‌شان را صرف خرید آن کنند، چون می‌خواهند اولین نفری باشند که از آن مدل استفاده می‌کنند. (‌فقط این قسمتش درسته که باکی از خرج کردن پولشان ندارند!...یعنی اگه بگی یه ذره به فکر پول جمع کردن هست، نیست!)  مطمئنا هر مد و سبک جدیدی برای اولین‌بار توسط یکی از متولدین این ماه پوشیده شده است.(‌ممکنه توسط یکی از متولدین این ماه پوشیده شده باشه، ولی مطمئناً اون یه نفر علی نبوده!...به جان خودم راست میگم) متولدین ایم ماه بنا بر طبیعت آتشین خود، (‌آن چیز که عیان است چه حاجت به بیان است!!... گل گفتی طالع بینی جان!) تمایل زیادی به رنگ‌های قرمز و سیاه دارند. ( تصحیح میکنم:  قرمز و نارنجی!!!... علی مشکی دوست نداره!)  کاری ندارند که چه رنگ، چه جنس و یا چه مدلی از لباس به آنها بیشتر می‌آید، آنها همه‌ی مدل‌ها و همه‌ی رنگ‌ها را امتحان می‌کنند. (‌اینم راست میگه!... علی هر چی خوشش بیاد میپوشه! به هیچی هم کاری نداره!!) لباس‌های آنها معمولا رنگارنگ و پر نقش و نگار بوده اما هر چه که هست کاملا مطابق با آخرین مد جهان است!  ( کاملا غلط بود!...  گیــــــم اور)  دستمال گردن، کلاه و الماس برای زینت بخشیدن به انگشتان و گردن جز لوازم زینتی است که بیشتر از چیزهای دیگر مورد استفاده‌ی متولدین این ماه قرار می‌گیرد( والا  نمی دونم! ممکنه به دستمال گردن علاقه داشته باشه! مخصوصا از اون قرمز خال خال پشمی بنفشا! ولی از ترس اینکه از دستمال گردن توسط من به عنوان آلـ.ت قتاله استفاده بشه، امتناع میکنه!) 

 

پی نوشت: به دلیل اینکه از این طالع بینی در راستای « آقای خودمون رو شناسی» استفاده شده،  طالع بینی ماه خودم رو نمی نویسم! من متولد مهر هستم! هر کی می خواد خودش بره بخونه!!! 

 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

دیروز: چند تا از دوستام که تازه ازدواج کردن، فیلم و عکس های نامزدیشون رو آورده بودن با هم ببینیم!... حسودیم شد! حسادتم به فیلم نبود!... وقتی  لحظه به لحظه، به ترتیب گوشی ه دوستام به صدا در میومد و تلفنی یا اس ام اسی از حال  عشقشون با خبر میشدن!.... وقتی با عشق با هم حرف میزدن!...وقتی کسی ازشون می پرسید ناهار خوردی یا نه!!... وقتی کسی نگرانشون بود!... وقتی کسی می خواست از حالشون با خبر بشه... دلم گرفت!!!... دلم میخواست لب های منم مثل اونا خندون باشه!....پیش خدا گله کردم! ... بابت دوری هامون از خدا طلب کار شدم!...دلم بیشتر از هر وقت دیگه ای تنگ شد!... دلم علی رو میخواست! 

 

دیروز عصر: وقتی دوستام رفتن... علی زنگ زد!... با ذوق و  اشتیاق جوابش رو دادم...  با یه علی ِ سرد و یخ مواجه شدم!... حرف زدم... از همه چی براش گفتم و خواستم یخش رو بشکونم!... نشد!... حس میکردم علی حتی حوصله ی منم نداره و به زور داره باهام حرف میزنه!.... میگه دلم برات تنگ شده ولی  با این لحن؟؟؟ باور نمی کنم علی!!.... مثل همیشه گفت اینجا شلوغه و باید قطع کنم! .... دلم بیشتر از همیشه گرفت...  اشکام روی گونه هام سرازیر شد...بدون خداحافظی قطع کردم.... همچنان اشکام به جای تمام حرف های نگفته ی بینمون، صورتم رو می شست!.... گفت دوباره زنگ میزنم ولی نزد!!! 

 

امروز عصر: نگار خسته از یک روز ِ بد و طولانی! و علی خسته تر از همیشه!!....علی  سرد تر و غریبه تر از همیشه!....گفت تازه کلاست تموم شده؟... گفتم دانشگاه نرفتم!  از صبح  زود تا حالا دکتر بودم ... ولی علی نگفت چی شد؟ دکتر چی گفت؟ پوستت در چه حاله!... گفتم خوبم!  دکتر همون تشخیص قبلی رو داد... گفت چرا نفس هات اینجوریه؟... نگفتم که سر ما خوردم و از دیشب گلو درد شدید و  سردرد و سرگیجه دارم!... ادامه ی حرفامون بازم مثل دیروز شد!... علی گفت اینجا پادگانه و من باید درکش کنم! ... گفت دلتنگم هست!... گفت داره عذاب میکشه!.... بازم گفت و من هیچی نگفتم!... سکوووووت....اینبار با خداحافظی قطع کردیم و یه دنیا حرف نگفته باقی موند!... شب دوباره زنگ زد... جوابش رو ندادم!  

 

 

باور کن درکت میکنم علی جونم... ولی کاش تو هم منو درک میکردی! 

همینجور بدنم داره بدتر میشه و دکتر داروها رو قوی تر میکنه!... امروز میگفت باید هر چیزی که اعصابت رو به هم میریزه از خودت دور کنی! استرس نداشته باشی... از بس ناراحتی هات رو درون خودت ریختی اینجور بروز میده!... بگو! هر چی اذیتت میکنه با دیگران در میان بگذار... 

وقتی اومدم خونه،نشستم تمام یک سال گذشته رو نشخوار کردم!... ولی باز به این نتیجه رسیدم که ترجیحا این حرفا با کسی در میان نگذاشته بشه بهتره! حتی تو!!! ...چون خیلی چیزا رو میگم ولی نمی خوای که بفهمی! 

دوستت دارم علی!  همین.

روز شانزدهم

  

 

این تایید نشدن کامنت ها با تمام شرمندگی هایی که از سوی ما نسبت به دوستامون داره، ولی هر چند وقت یه بار بساط خنده رو فراهم میکنه!.... ببین تو رو خدا طرف چقدر احساس پترس بودن بهش دست داده که انگشت مبارک رو در قسمت نظرات وبلاگ ِ ما فرو برده و چند خطی برای دلگرمی ما تایپ نمونده!!!... ماجرا فقط به این یه مورد ختم نمیشه!  گاهی هم  رهگذرانی با دیدن  منظره ی پست های بدون کامنت،صدای  سوت قطار برایشان تداعی میشود و بی درنگ لخت شده و خود را وسط میدان میندازند و  می خواهند با هشدار های رنگارنگشان  ما را  از کجراهه رفتن آگاه کنند!(‌اینجور افراد خیلی سعی دارند نامشان را با دهقان فداکار پیوند دهند اما به جان شما،قبول  این یه مورد در کَت ِ‌ما نمیرود!) 

 البته شاید کوتاهی از ماست که هیچ جای ِ این خانه ی ژله ای، بیانیه ای در خصوص ِ تایید نشدن و عدم نمایش کامنت ها ، ابلاغ نشده!! 

راستش ما نمی خوایم خودمون رو درگیر کامنت و کامنت بازی کنیم! .. همین طور که این کنار نوشتیم و از مطالبمون پیداست، برای دل همدیگه می نویسیم! ... اگر هیچ خواننده ای هم وجود نداشته باشه، دلگرم ِ این موضوع هستیم که عزیز ترین موجود زندگیمون مخاطب نوشته هامونه! 

اما این لطف دوستای خوبمونه که تنهامون نمیذارن و با کامنت هاشون دلگرم تر مون میکنن!...گاهی هم راهنمایی هایی توی کامنت ها میکنید که واقعا ارزشمنده! 

  

به هرحال همه ی این حرف ها رو بیخیال! این موضوع رو بچسب که  فرشته ی نجات ما هم از آسمانها  رسید و اولین خواننده ی وبلاگمون دیشب پا به عرصه ی وجود گذاشت!!  

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

امروز بالاخره علی تونست  دوستاش رو بپیچونه و بدون مزاحم با من حرف بزنه! واقعا نمی دونم این چه عادت بدی ِ که پسرا وقتی دوستشون،  با  دختریکه دوستش داره  با عشق حرف میزنه، مسخره اش میکنن! خب این علی ِ بی نوا هم از ترس ِ اینا، با من رسمی تر حرف میزنه و از درصد قربون صدقه و لاو ِ حرفاش کاسته میشه!...منم هی دلشکسته وغمناک و دلخور میشم!... حالا خیلی همینجوریش راحت میتونیم با هم حرف بزنیم و امکان ارتباطمون زیاده، از آسمون و زمین هم یا سنگ جلو پامون میفته یا مزاحم! .. نمی دونم خدا این همه آدم رو چه جوری توی آستینش جا داده؟؟.... 

نهایتا اینکه  یه ربع صحبت دلچسب و باب میل طرفین داشتیم! که واقعا شارژم کرد! 

  

تا شب مهمون داشتیم و طبق سفارش عزیز دلم،  مثل مهمون روی مبل نشستم و پام رو روی اون یکی پام انداختم و آجیل و میوه میل کردم!  ( اگه فک کنی من یه ذره دنبال تنبلی و  فرار از کار  بودم و علی رو بهونه کردماااا...)  

 چون امروز خیلی مهمون داری به من چسبید و حس کردم مامانم اینا خیلی خوب از پس ِ مهمون بر میان، فردا نهار چند تا از دوستام رو خونمون دعوت کردم تا حسابی مامانم ورزیده و کار کشته بشه!...  

همین دیگه!!! سرم شلوغه و اصلا جای علی خالی نیست!!! ( بالاخره حسادت زنانه اجازه نمیده قاتی ِ‌یه مشت دختر، علی رو بکشم وسط!!)

روز پانزدهم

امروز ۲ هفته از رفتنت میگذره!... فک کنم نصفیش تموم شد!  

 

وقتی بهت گفتم در حال آرایش کردن هستم و همه هنرهام رو روی صورتم پیاده کردم و نسبتا نقاشی ِ بدی از آب در نیومده، دلت می خواست از توی کابل تلفن رد بشی و همون لحظه کنارم باشی! ... ولی.... بسوز و بساز!  به آخرش فک کن! مرد میشی جانم!!  

روز خوبی بود! هم تو حالت خوب بود، هم من!...  

همین!

روز چهاردهم

یه روز یکی به یکی میرسه و میگه: حواست باشه خربزه رو با عسل نخوری! 

یکی میگه: چرا؟ 

اون یکی میگه: آخه  اگه با هم بخوری ، عقل رو زایل میکنه! 

یکی میگه: عقل دیگه چیه؟ !!!!!!!!! 

اون یکی میگه: غلط کردم اصلا گفتم!  تو بـــــــــخور! 

 

حالا ااین شده داستان ما!! البته بدون شرح! 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

بعد از چند ساعت سر کلاس نشستن ، وقتی عصر باهات حرف زدم در حال مردن از سردرد شدید بودم!...کلا حس اینکه سرم روی تنم بند بشه و یا پاهام بدنم رو حمل کنه نداشتم! 

گفتی وقتی قطع کردیم بپر بغلم تا ببوسمت و  نازت کنم و خستگیت در بشه و سرت بهتر بشه!! ... شاید مسخره به نظر بیاد ولی حتی تصور اینکه خودم رو به آغوش تو سپردم و ناز و نوازشم میکنی، کم کم آرومم کرد و بیهوش شدم! ... نفهمیدم چه جوری خوابم برد ولی وقتی ساعت ۱۱ شب بیدار شدم ، هنوز دستات رو بین موهام و روی صورتم حس میکردم!! ...در همون حالت خواب و بیدار  فوری  یه دوش گرفتم تا شاید قبل از اینکه به طور کامل خل بشم، این توهمات از سرم بپره! ... 

بعد از حموم... بدن تمیز و خیس و  موهای نمدار من که روی شونه هام ریخته!... و تو عاشق موهای نم دار ِ  من! .... توقع نداری که اون توهمات از سرم بپره؟؟  

فک میکنم که این حس ها به خاطره اینه که تو هم امشب زیادی به فکرم بودی!... همیشه این تله پاتی ها بینمون وجود داشته!  

یادته چند روز پیش وقتی باهات حرف میزدم از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجیدی؟؟.. یادته تمام اون خوشحالیت برای این بود که شب تا صبح  ، خواب ِ من رو میدیدی و با یک خواب عشقولانه ، دلتنگیت کمتر شده بود؟؟

امروز هم برای من خستگی ِ لذت بخشی بود... چون به تو ختم شد!!! 

دیگه باور دارم که  ارتباط ِ من و تو هم مثل بیشتر چیزهایی که در اطرافمونه، وایر لس شده!!  

 

پینوشت: وقتی جسممون کیلومترها از هم فاصله داره، تنها کاری که ازمون بر میاد نزدیکتر کردنه روحمون به یکدیگره!!!