روز چهاردهم

یه روز یکی به یکی میرسه و میگه: حواست باشه خربزه رو با عسل نخوری! 

یکی میگه: چرا؟ 

اون یکی میگه: آخه  اگه با هم بخوری ، عقل رو زایل میکنه! 

یکی میگه: عقل دیگه چیه؟ !!!!!!!!! 

اون یکی میگه: غلط کردم اصلا گفتم!  تو بـــــــــخور! 

 

حالا ااین شده داستان ما!! البته بدون شرح! 

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

بعد از چند ساعت سر کلاس نشستن ، وقتی عصر باهات حرف زدم در حال مردن از سردرد شدید بودم!...کلا حس اینکه سرم روی تنم بند بشه و یا پاهام بدنم رو حمل کنه نداشتم! 

گفتی وقتی قطع کردیم بپر بغلم تا ببوسمت و  نازت کنم و خستگیت در بشه و سرت بهتر بشه!! ... شاید مسخره به نظر بیاد ولی حتی تصور اینکه خودم رو به آغوش تو سپردم و ناز و نوازشم میکنی، کم کم آرومم کرد و بیهوش شدم! ... نفهمیدم چه جوری خوابم برد ولی وقتی ساعت ۱۱ شب بیدار شدم ، هنوز دستات رو بین موهام و روی صورتم حس میکردم!! ...در همون حالت خواب و بیدار  فوری  یه دوش گرفتم تا شاید قبل از اینکه به طور کامل خل بشم، این توهمات از سرم بپره! ... 

بعد از حموم... بدن تمیز و خیس و  موهای نمدار من که روی شونه هام ریخته!... و تو عاشق موهای نم دار ِ  من! .... توقع نداری که اون توهمات از سرم بپره؟؟  

فک میکنم که این حس ها به خاطره اینه که تو هم امشب زیادی به فکرم بودی!... همیشه این تله پاتی ها بینمون وجود داشته!  

یادته چند روز پیش وقتی باهات حرف میزدم از خوشحالی در پوست خودت نمی گنجیدی؟؟.. یادته تمام اون خوشحالیت برای این بود که شب تا صبح  ، خواب ِ من رو میدیدی و با یک خواب عشقولانه ، دلتنگیت کمتر شده بود؟؟

امروز هم برای من خستگی ِ لذت بخشی بود... چون به تو ختم شد!!! 

دیگه باور دارم که  ارتباط ِ من و تو هم مثل بیشتر چیزهایی که در اطرافمونه، وایر لس شده!!  

 

پینوشت: وقتی جسممون کیلومترها از هم فاصله داره، تنها کاری که ازمون بر میاد نزدیکتر کردنه روحمون به یکدیگره!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد