روز ۲۹- ۳۰

همین چند روزه پیش گفتم که این روزا زندگیم و روحیات و برنامه هام هیچ تعادلی نداره و یهو همه چی از این رو به اون رو میشه!! 

۵شنبه و جمعه مملو از اتفاقات پوج و کوچک بود که منو سرشار کرد!! 

این ۲ روز به اندازه تمام کاستی های قبل، با علی حرف زدم!! واقعا ممنونم ازت علی جونم!!  برای همه چی ممنونم!! نمی دونم چه جوری حسم رو در قالب کلمات بیان کنم ولی دلم پر از حس هایی هستش که فقط میتونم در نگاهم بریزم و یکجا تقدیمت کنم!!... میدونم که تلفن های پی در پی و با محبتت به خاطر جبران  چند روز گذشته و دلتنگی ها و ناراحتی های من بوده! اما  این ۲ روزه رفتاری داشتی و جوری حرف زدی و حرف هایی زدی که شاید خودت هم نفهمیدی!! فقط بدون که انقدر قلبم رو آروم کردی که حد نداشت!! 

از وقتی که درگیر مشکلات پوستی شدم ، بزرگترین  دغدغه ذهنیم همین مسئله شده و تو خوب میدونی چقدر بابت این مسئله  خودم رو عذاب میدم!...  

چند تا از بهترین متخصص های پوست رفتم و همه تشخیصشون این بوده که این مسئله عصبی هستش! ولی تشخیص خودم علاوه بر این چیزهای دیگه ای هم هست!!... من همیشه به زیبایی ،بیش از حد اهمیت میدادم! از بچگی همین جور بودم! یادمه کلاس اول دبستان چون معلممون زیاد خشگل نبود و پوست شفافی نداشت و همچنین خوش تیپ هم نبود، گریه میکردم و دلم نمی خواست مدرسه برم!!... اون موقع  ذهنیتم رو بروز میدادم و خجالت نمیکشیدم اما هر چی بزرگتر شدم  این ذهنیت در مغزم و افکارم شدت گرفت و البته بیان نمیکردم و فقط این افکار در سر خودم میگذشت! شاید بار اولی باشه که اعتراف میکنم ، نه اینکه بگم آدم ظاهر بینی هستم، ولی همیشه ظاهر و باطن افراد  رو باهم میدیدم و نمی تونستم از زیبایی های ظاهر چشم پوشی کنم! 

روی ظاهر و چهره و پوست و اندام و هیکل خودم که واقعا حساسیت ویژه داشتم!! و میدونی این مسئله کی شدت گرفت؟؟ 

یادته یه بار بهت گفتم  عکس یه زن معروفی که دوست داری رو بهم بده و تو عکس یه زن سفید و بلوری با موهای بلوند و سـ.ینه های برجسته بهم دادی؟؟... از اون روز از خودم بدم اومد!! حس میکردم تو منو دوست نداری! حس میکردم ظاهرم ارضــات نمیکنه!! حس میکردم چون من اون شکلی نیستم، تو دیر یا زود به دنبال یه زن اون شکلی میری!!... تا حالا هزار بار این مطلب رو بهت یادآور شدم ولی بازم میخوام بگم!!... تا قبل از این همه از لختی و مشکی بودن و شفافیت موهام تعریف میکردن و خودم هم دوسشون داشتم ولی از اون روز دیگه  رنگ مشکی موهام رو دوست نداشتم چون فکر میکردم تو دوست نداری!...تا قبل از این  همه میگفتن چشمات قشنگ و گیراست ولی دیگه  رنگ مشکی چشام رو دوست نداشتم چون حس میکردم تو چشم رنگی دوست داری!...  ســ.ینه های سایز ۷۰  و کلا هیکل سایز ۳۶ خودم، با تمام روی فرم بودن و  تعریف و تمجید های دیگران، آزارم میداد و ازش بدم میومد!!... هیچ وقت به صافی و شفافیت و سلامتی پوستم نگاه نکردم، فقط چون میدیدم  رنگ پوستم گندمیه و تو سفید دوست داری، از خودم بدم میومد!!... یادته تابستون گیر داده بودم به دماغم و فقط ۱ هفته با تیغ جراحی فاصله داشتم؟؟؟ حتی دکتر هم بهم گفت خیلی خری اگه عمل کنی ولی من قبول نکردم  و گیر دادم باید  دماغم عمل بشه!! نوبت عملم رو به خاله ام دادم و  انقدر بلا سرم اومد که دیگه نشد عمل کنم! 

هنوزم همونقدر خرم و هر روز به یه جای تن و بدن و رنگ و هیکل و کلا هر چی که مربوط به خودم و زیبایی میشه، گیر میدم!! 

بعد از سماجت هام برای جراحی بینی، سردردهای وحشتناکم شروع شد...نتیجه ی عکس و آزمایش و .. این بود که گرفتگی رگ مغز دارم!!... برای یه دختر ۲۰ ساله! ... اگه یه کم دیرتر پیگیری میکردم  سکته ی مغزی بود و بعدشم معلوم نبود چی میشه!!.. کلی درد کشیدم و اذیت شدم و در نهایت این مشکل رفع شد!! 

اون موقع هم قدر سلامتی رو نفهمیدم!!  نفهمیدم  با سر سوزنی  گرفتگی در یکی از رگها، و اختلال به این کوچکی، کل سیستم بدن مختل میشه!! 

۱-۲ ماه بعد اولین آثار این بیماری پوستیم شروع شد!! الان ۶ ماهه گرفتارشم و روز به روز بدتر میشه!!... نمی خوام بگم متحول شدم ولی باید بگم خیلی روم تاثیر داشته!!... دیگه مثل قبل به خودم و ظاهرم گیر نمیدم!... قدر سلامتیم رو بیشتر میدونم!!... به هر کدوم از این لک ها که نگاه میکنم قدر  سلامت پوست گذشته ام رو بیشتر میفهمم!! پوستی که همیشه از رنگش شاکی بودم و همیشه بد میدونستمش و حالا آرزوی داشتن همون پوست رو دارم!! 

الان بازم گاهی خر میشم و وقتی به لک ها و زخم های پوستم نگاه میکنم، حس میکنم  تو با وجود اینها دیگه منو دوست نداری!! ( خب حق هر انسانیه که دلش بخواد  طرف مقابلش سالم و زیبا باشه!!) اینجور وقتا یه حال بدی پیدا میکنم!! از خودم و خدا بدم میاد!!  انقدر به خدا شکایت میکنم که خسته میشم!! بعدشم  نا امید میشم و  خودم رو برای هر برخوردی از طرف تو آماده میکنم!! ... یه وقتا کابوس میبینم که تو  به خاطر پوستم، از من جدا شدی( میدونم  تو انقدر سطحی نگر و بیمعرفت نیستی ولی خب کابوسه دیگه!!) 

همه ی اینها رو گفتم که قدر حرفای امروزت رو بدونی!!.. بفهمی که چقدر برام ارزش داشته!!... وقتی بهم میگی :‌تو فقط آرامش داشته باش و به بقیه چیزا فکر نکن!!... من همه جوره دوستت دارم حتی اگه...  تو پوستت خوب میشه اگه نشه  من همین جوری بیشتر دوستت دارم اصلا!... تو چیکار داری خب که به جای من فکر میکنی؟من از اولش زنِ خال خالی دوست داشتم.... و کلی  حرفای دیگه ! علی این حرفات هرچند ساده و پیش پا افتاده، ولی آرومم میکنه!! به شنیدن مکررش نیاز دارم!!  به شنیدنش با همون لحن عاشقانه ی خودت نیاز دارم! گاهی اگه همه ی دنیا یه حرفی بهم بزنن و خودم هم بدونم، باز هم به شنیدنش از زبان تو نیاز دارم!! هر کلامت انبوهی از افکار منفی رو از ذهنم بیرون میکنه!!...فقط تویی که میتونی اینجور آرومم کنی... 

دوستت دارم عزیزترین موجود ِ  زندگی بخش، در زندگی ِ من!  

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

همه ی برنامه های درس و زندگیم  به هم ریخته!! این ۲ روزه که مهمونی دعوت شدم و درس مالیده شد!!... چند تا کار مهم  و یک مهمون ناخونده تا آخر هفته ام رو پر کرده و وقت کم برای امتحانات پی در پی  بیشتر آزارم میده!! فقط امیدوارم این هفته  من و علی و تلفن ها ، با هم مهربون باشم :دی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد