روز شانزدهم

  

 

این تایید نشدن کامنت ها با تمام شرمندگی هایی که از سوی ما نسبت به دوستامون داره، ولی هر چند وقت یه بار بساط خنده رو فراهم میکنه!.... ببین تو رو خدا طرف چقدر احساس پترس بودن بهش دست داده که انگشت مبارک رو در قسمت نظرات وبلاگ ِ ما فرو برده و چند خطی برای دلگرمی ما تایپ نمونده!!!... ماجرا فقط به این یه مورد ختم نمیشه!  گاهی هم  رهگذرانی با دیدن  منظره ی پست های بدون کامنت،صدای  سوت قطار برایشان تداعی میشود و بی درنگ لخت شده و خود را وسط میدان میندازند و  می خواهند با هشدار های رنگارنگشان  ما را  از کجراهه رفتن آگاه کنند!(‌اینجور افراد خیلی سعی دارند نامشان را با دهقان فداکار پیوند دهند اما به جان شما،قبول  این یه مورد در کَت ِ‌ما نمیرود!) 

 البته شاید کوتاهی از ماست که هیچ جای ِ این خانه ی ژله ای، بیانیه ای در خصوص ِ تایید نشدن و عدم نمایش کامنت ها ، ابلاغ نشده!! 

راستش ما نمی خوایم خودمون رو درگیر کامنت و کامنت بازی کنیم! .. همین طور که این کنار نوشتیم و از مطالبمون پیداست، برای دل همدیگه می نویسیم! ... اگر هیچ خواننده ای هم وجود نداشته باشه، دلگرم ِ این موضوع هستیم که عزیز ترین موجود زندگیمون مخاطب نوشته هامونه! 

اما این لطف دوستای خوبمونه که تنهامون نمیذارن و با کامنت هاشون دلگرم تر مون میکنن!...گاهی هم راهنمایی هایی توی کامنت ها میکنید که واقعا ارزشمنده! 

  

به هرحال همه ی این حرف ها رو بیخیال! این موضوع رو بچسب که  فرشته ی نجات ما هم از آسمانها  رسید و اولین خواننده ی وبلاگمون دیشب پا به عرصه ی وجود گذاشت!!  

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

 

امروز بالاخره علی تونست  دوستاش رو بپیچونه و بدون مزاحم با من حرف بزنه! واقعا نمی دونم این چه عادت بدی ِ که پسرا وقتی دوستشون،  با  دختریکه دوستش داره  با عشق حرف میزنه، مسخره اش میکنن! خب این علی ِ بی نوا هم از ترس ِ اینا، با من رسمی تر حرف میزنه و از درصد قربون صدقه و لاو ِ حرفاش کاسته میشه!...منم هی دلشکسته وغمناک و دلخور میشم!... حالا خیلی همینجوریش راحت میتونیم با هم حرف بزنیم و امکان ارتباطمون زیاده، از آسمون و زمین هم یا سنگ جلو پامون میفته یا مزاحم! .. نمی دونم خدا این همه آدم رو چه جوری توی آستینش جا داده؟؟.... 

نهایتا اینکه  یه ربع صحبت دلچسب و باب میل طرفین داشتیم! که واقعا شارژم کرد! 

  

تا شب مهمون داشتیم و طبق سفارش عزیز دلم،  مثل مهمون روی مبل نشستم و پام رو روی اون یکی پام انداختم و آجیل و میوه میل کردم!  ( اگه فک کنی من یه ذره دنبال تنبلی و  فرار از کار  بودم و علی رو بهونه کردماااا...)  

 چون امروز خیلی مهمون داری به من چسبید و حس کردم مامانم اینا خیلی خوب از پس ِ مهمون بر میان، فردا نهار چند تا از دوستام رو خونمون دعوت کردم تا حسابی مامانم ورزیده و کار کشته بشه!...  

همین دیگه!!! سرم شلوغه و اصلا جای علی خالی نیست!!! ( بالاخره حسادت زنانه اجازه نمیده قاتی ِ‌یه مشت دختر، علی رو بکشم وسط!!)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد