روز ۳۱ بدون تو!

  42-15209166 - Angry Young Couple Lying in Bed 

 

نیا! 

نه امروز بیا نه ۵ شنبه نه هیچ وقت!! 

نیا دیگه! 

خب؟؟ 

نمی دونم توی فکرت چی میگذره که فکر میکنی من انقدر صبرم زیاده!! 

از ۵ شنبه تا حالا  از انتظار خفه شدم !! شب و روز نداشتم!! اونوقت امروز صبح خیلی راحت میگی: دیشب فکرام رو کردم دیدیم ۵ شنبه بیام بهتره!! ۳ روز دیگه صبر کنی به جاش ۲ روز اضافه تر مرخصی میگیرم!!!  

تو که من برات مهم نیستم!  

به خاطر من که نمی خوای بیای! 

پس هر کاری دلت میخواد بکن!!.... اصلا ۵ شنبه هم نیا!! تا عید صبر کن!! شاید بعدش ۴ روز بیشتر بهت مرخصی دادن!!! 

دیگه به من ربطی نداره! ( همونطور که تا الان نداشته!) 

از ساعت ۷ صبح که باهم حرف زدیم تا الان، ضربان قلبم مثل تراکتور شده! هر کاری هم میکنم به حالت عادی برنمیگرده!!  همین رو میخواستی دیگه؟؟ خیالت راحت شد؟؟؟ 

 

دیگه اینجا هم نمی نویسم! خسته شدم از این روز شمار!! 

 

 

بعدا نوشت ( ساعت ۹ شب) 

من واقعا شرمنده روی گل سرورم هستم!! با این حرفایی که صبح اینجا نوشتم دیگه نمی دونم چه جوری توی روی مبارکش نیگا کنم؟!!  

برای دوستانی که نگران عشق و رابطه ما بودن باید بگم که امروز علی به خاطر حرف های تلفن صبح که من گفتم، می خواست بیاد! ولی فرمانده و هر کی توی پادگان بود تشریف برده بوده مرقد امام برای تجدید چیز!! و علی جونم نتونسته مرخصی بگیره . حالا باید تا ۵ شنبه صبر کنیم!! 

تازه امروز عصر ۴۰ دقیقه حرف زدیم که در نوع خودش بی نظیر بود!! هم علی عزیزم دلش خیلی گرفته بود که حالش خوب شد و هم من خیلی خیلی بهتر شدم!! وقتی باهاش حرف میزنم عجیب آروم میشم و همه چی یادم میره 

به این میگن معجزه ی عــــــــــشق 

عاشقتم علی جون جونیه خودم 

۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶ تا دوست دارم بهترین پسر دنیا 

روز ۳۰ ام( یک ضد حال اساسی)

 طی یک ضدحال اساسی، ساعت ۵ بهم خبر دادی که مرخصیت جور نشده و امروز نمیای! 

راستش وقتی این رو گفتی یه تلنگری به وجدانم وارد شد!! احتمالا اگه من اون حرفا رو نمیزدم و بابت اومدنت خودم رو از خوشحالی قطعه قطعه میکردم، اونوقت خیلی راحت از اون خرابشده رها میشدی!!  

آره؟؟ تقصیر منه علی؟؟ این چوب خداست؟؟؟ 

  

 

امروز عصر رفتم دکتر پوست! بابت همون مشکلی که چند وقت پیش اینجا نوشتم و هنوز تو خبر نداری!! 

نمی خوام ننه من غریبم بازی در بیارم که دلت برام بسوزه و حس ترحمت گل کنه!! 

این چیزا رو میگم که ۲ روز دیگه گله نکنی از ندونستن و فک کنی که محرم دلم نبودی!!  

از ۱ ماه و نیم پیش وقت گرفتم و این دکتره خیلی خیلی خوبه!! امیدوارم که درمانش جواب بده و مثل قبلی نباشه!!

این  دکتر هم گفت : این بیماری پوستی در اثر استرس و فشار عصبی شدید ایجاد شده! کلی تعجب کرد از اینکه دختری به سن من دچارش شده!! چون گفت معمولا آدمایی که زندگی سخت دارن، فشار زندگی این بیماری رو براشون ایجاد میکنه!! 

چند مدل آمپول و قرص و کرم و صابون داده. باید مراقبت های زیاد پوستی داشته باشم!! هر گونه شیو و اصلاح پوست ممنوعه!! روی پوستم کوچکترین خراشی نباید ایجاد بشه چون در محل خراش از اون لک ها و زخم های پوستی ایجاد میشه و گسترش پیدا میکنه!! باید آرامش کامل داشته باشم و کوچکترین استرسی بیماری رو تشدید میکنه( همونجور که تا الان کرده! و واقعا نمیدونم چه جوری در آرامش کامل به سر ببرم!!؟؟!!) البته یه سری قرص آرامبخش هم بهم داده ولی عمرا اگه بخورم!!!  

گفت خدا رو شکر که هنوز صورت و موهات اینجوری نشده!!  اگه مراقب نباشی و بیماری گسترش پیدا کنه، به سرم و موهام هم سرایت میکنه!! و اگه لای موهام از این زخم ها بشه، کل موهای اون قسمت میریزه و کچلی پیدا میکنم!! به همین راحتی!! ( احتمالا  نگارت شکل مرغ پر کنده میشه!!)

بخاطر اثر قوی قرص ها و کورتن و این حرفا، باید رژیم سخت غذایی داشته باشم وگرنه ماه آینده میشم شکل بادکنک!!( فک کن!! نگار ۴۸ کیلویی ماه آینده میشه ۱۴۸ کیلو!! ) بنابراین هر گونه شیرینی و نمک و چربی ونشاسته و همه چی رو برام ممنوع کرده!! ( از فردا باید مثل گاو و  گوسفند، علفخوار بشم! آخه من چه جوری شکلات نخورم؟؟ عـــــــــلی من شکلات میخواااام)

آهان!! با توجه به سابقه ناراحتی معده که من داشتم، این قرص ها معده ام رو هم اذیت میکنه و گفت فعلا تا زمان بهبود بیماری، باید با معده بسوزم و بسازم!!! 

 

دیگه خبر خوش ندارم برات!! همین قدر  در بدو  ورودت ،برای یک سال ات کافیه فداتشم!! 

فقط اگه من کچلی بگیرم برای تو بد نمیشه ها!! تو کچل! من کچل!! خیلی به هم میایم! نه؟؟؟  

راستی لازم نیست بترسی!! بیماریش واگیر نداره و واکنش درونیه بدن خودمه!!   

برای در امان بودن از بیماری لازم نیست از من فرار کنی! مگر اینکه از من بدت بیاد و حالت بد بشه که بهم نزدیک بشی!! 

روز ۳۰ ام بدون تو!

دیشب اون حرفا رو نوشتم ولی.. 

ولی منظورم این نبود که ازت خسته شدم و یا دوست ندارم!! 

وقتی امروز صبح بهم زنگ زدی... با وجود اینکه خواب و بیدار بودم و باهات حرف میزدم ولی بازم شنیدن صدات دلم رو لرزوند!!  

در هر حالی که باشم، خنده هات دیوونه ام میکنه! 

وقتی باهام اونجوری ( همونجوری که خودت میدونی) حرف میزنی و  بهم میگی دوست دارم، همه چی از یادم میره و حس میکنم توی دنیا فقط خودم هستم و خودت! 

حرفات، کارات، خنده هات، عقایدت، شوخیهات، اخلاقت، و هر چی که مربوط به علی  هست رو دوست دارم! همه جوره عاشقتم علی جونم...  

میدونم خیلی ناراحتت میکنم ولی به دل نگیر. نمی خوام که علی ِ عزیزم رو ناراحت کنم! یه وقت پیش میاد!

منتظرم زودتر برسی خونه و بعد از یک ماه، امشب رو با آرامش بخوابی مهربونم... 

همه ی سعیم رو میکنم که این چند روز مرخصی، بهت خوش بگذره و خستگیه یک ماه از تنت بیرون بشه و بعدش با انرژی و خاطرات خوب بری...  

می خوام این چند روز که هستی، قلبت رو پر از نگار بکنم  

روز ۲۹ بدون تو!! (شب آخر؟؟؟؟)

فردا، یعنی یکشنبه، میای!! 

بعد از ۳۰ روز !! 

خیلی خیلی خوشحالم! ولی نه اونقدری که باید خوشحال باشم!!  

این همه انتظار کشیدم برای چنین موقعی!! 

ولی حالا که وقتش شده میبینم خبری از اون احساس نیست!!

نمیدونم  چند روزه ،چه مرگمه!! 

دیشب کلی با  نوشتن دلم رو خالی کردم 

ولی صبح پشیمون شدم و حذفش کردم!! 

اگه خیلی مشتاقی، میتونی توی یادداشت های حذف شده، یه چیزایی پیدا کنی!! از اونجا پاکش نکردم هنوز!

 

داره وضعمون روز به روز بدتر میشه!! همش به آینده امید دارم ولی هر چه این آینده خودنمایی میکنه، میبینم کاش به گذشته دل بسته بودم!! آینده خبری نیست!! 

همین سربازی یه نمونه اشه!!  

یادته؟؟ میگفتی آموزشی که تموم بشه دیگه راحت میشیم!! 

۲ ماه آموزشی رو با هزار جور دغدغه گذروندی و من امید داشتم که تموم میشه!!  

یادته ۱۵ روز اول آموزشی هیچ خبری ازت نبود؟؟ یادته برادرت بهم اس ام اس داد که علی دیگه نمیتونه باهات در تماس باشه؟؟... نمیدونی توی اون ۱۵ روز چی کشیدم!! یک روزش هم از یادم نمیره!!

بهم امید دادی که بقیش رو احتمالا میفتی تهران!! 

تهران که نیفتادی!! 

گفتی انتقالی میگیرم یا اگه نشد، نهایتا موبایل میشه برد!!  

نگران نباش!! وضع بهتر میشه!!

هیچ کدوم نشد!! 

افتادی توی اون تبعید گاه که ... 

دفعه گذشته بعد از ۳۶ روز دوری، ۲۱ روز مرخصی داشتی!! 

دلم رو خوش کردم! 

ولی اینبار بعد از ۱ ماه دوری، ۱۲-۱۳ روز مرخصی داری!! 

بازم باید دلخوش باشم؟؟

احتمالا تا چند ماه دیگه  از همینم خبری نیست و یه سره میری تا سال دیگه!!   

 

 

سربازیه تو یه نمونه اشه!! 

همه ی روزای زندگیم و همه ی مسائل همین وضعیت رو داره!! 

هیچی درست نمیشه!! 

همه چی داره روز به روز بدتر میشه!! 

خسته ام!! خــــــــــــــــــــسته ام... از همه چی!! 

نمیدونم چرا نمیتونم توی این روازی سخت، به تو روحیه بدم!!  

میخوام ولی نمیتونم!!

خودم کم آوردم!!  

خیلی هم کم آوردم!!  

خودم بیشتر از هر موقعی نیازمند روحیه ام!!  

هر کی بهم میرسه میگه: نگار از تو توقع ندارم که اینجوری باشی!! 

منم آدمم!! 

چرا هیچ کس اینو نمی فهمه؟؟ 

هر لحظه باید به خاطر دیگری از خودم بگذرم!! ... از خواسته های خودم.. از دل خودم.. از هر چی که مربوط به خودمه!! 

خودم از یادم رفته!! 

حتی خودم برای خودم هم دارم فراموش میشم

نه گذشته رو میخوام نه آینده  

شاید خودم رو از حال هم خلاص کردم!! 

 

دیگه از زندگی هیچی نمی خوام!! هیچی..   هـــ یــــ چــــــــــ ی

 

روز ۲۷-۲۸ بدون تو!

حرفی ندارم! 

ترجیحا سکوت

روز ۲۶ بدون تو!!( علی یه گوله احساس میشود)

خبر خوشی که امروز بهم دادی این بود که فردا بهت مرخصی نمیدن و احتمالا ۱شنبه مرخص میشی!! 

خب میخوای خوشحال باشم؟؟ ناراحت شدم خیلی زیاد! ولی با توجه به قولی که دیشب به خودم و تو داده بودم، نه تنها نذاشتم ناراحتیم رو تو بفهمی، بلکه سعی کردم بخندم و خوشحالت کنم تا این چند روز رو بتونی با دلگرمی بگذرونی!!! 

 

ولی حالا انصافا امروز چت بود گل پسر؟؟؟ آفتاب از کدوم طرف در اومده بود؟؟ صبح از کدوم دنده بیدار شده بودی ناقلا؟؟ اون از بوس و مـاچ های آبــدارت اول صبح که خواب رو از سرم پروند!! اونم از حرف زدنت دفعه های بعد که تماس گرفتی!! توی این مدت این همه حرف عاشقانه رو یکجا از زبونت نشنیده بودم!!  بعدشم که حرف حموم رفتن شد وبوقــــــــــــــــــــــ ـــــــــ   به جان نگار شک کردم که شاید دیشب از تخت پرت شدی و سرت به جایی خورده!!  ( البته اگه غریبه ها گوششون رو بگیرن، اعتراف میکنم که بسی حال کردم با حرفات! حس کردم  همون علی ِ خودم شدی که با هزار امید و آرزو فرستادمت توی اون پادگان لعنتی )

میدونم این حرفا و احساسای قلنبه شده ات از کجا آب میخوره فداتشم.حسابی دلت تنگ شدی هاااا!!!  چاره اش پیش خودمه!! باید دستمو تا جایی که میشه، بکنم توی دلت تا یه کم باز بشه و از تنگی در بیاد!! ( یادته چقدر از این حرف بدت میومد؟؟ ولی چه کنیم.. چون سرورمون به این حرف آلرژی داره، من باب آزارشان مجبوریم هی تکرار کنیم!!) 

  

  

فدای اون صدای خسته ات بشم که بعد از ظهر حس حرف زدن نداشتی و وقتی گفتم زودتر قطع کنیم، از خدا خواسته گفتی: آره!! منم برم یه کم بخوابم که دارم میمیرم!! 

دلم میخواست  همون موقع انقدر چشما و بدن خسته ات رو ببوسم تا آروم بخوابی... 

 

  

چه خوش گفت شاعر که : شب بی تو بودن وااای که سحر نمیشه... بقیش بوقـــــــــ  

حالا شما مردانگی به خرج بده و   این چند شب رو هم سحر کن تا بعدش خدا بزرگه!!

 

دوست دارم اندازه تمام ۶ های دنیااااا 

اصلا هر چی ۶ توی دنیا هست جمع کنی ،بازم من ۶ تا بیشتر دوست دارم!!! اینجوریاست علی جان!! 

 

روز ۲۵ بدون تو!( شرمندگی نگار)

آخه من چه جوری دلم میاد با تو اونجوری حرف بزنم؟؟ چه جوری دلم میاد وقتی میتونی بخندی و دلم رو با خنده هات بلرزونی، ناراحتت کنم؟؟ 

 

میدونی علی؟؟ خودت هم دیدی که من خوب بلدم برای بقیه سخنرانی کنم و از نظر عقلی کار درست و نادرست رو میدونم!! از نظر کمبود عقلی نیست که انقدر کولی بازی درمیارم!! و اونقدر ها هم آدم بی منطقی نیستم!!   

ولی رشته احساسم دست خودم نیست!! این حالت هم از زمان آشناییم با تو اوج گرفته!! اینقدر خوب و مهربون بودی و  لوسم کردی و به حرفم گوش کردی که یادم رفته دنیا چه خبره!! البته اینو نگفتم که تو از فردا مثل میرغضب بشی و رفتارت عوض بشه! این منم که باید رفتارم رو اصلاح کنم!! نباید بذارم احساسم جلوی منطقم رو بگیره و از رفتار خوب تو سوء استفاده کنم!! ( حالا بعدا در گوشت میگم که تو هم همچین بی تقصیر نیستی که اون روی گند منو تحریک میکنی!!) 

 

همه دوستامون توی کامنتاشون نصیحتم کردن! همه هم بدون استثنا یه حرف رو زدن. چیزی رو گفتن که خودم هم میدونم!! میدونم که باید  نگار به علی کمک کنه تا اون شرایط سخت رو بگذرونه! نه اینکه نگار باری روی دوش علی باشه و به جای تسکین دردهاش، نمک روی زخمش بپاشه!! 

سعی میکنم! قول میدم تمام سعیم رو بکنم که دیگه دیوونه بازی درنیارم و ناراحتت کنم!! تمام سعیم رو میکنم که هر چقدرم که ناراحت بودم ولی دیگه نذارم گفتگویی مثل دیشب تکرار بشه!!  

 

تو هم دیگه لازم نیست شب تا صبح خوابت نبره و صبح بگی: که دیشب انقدر علی رو زدم تا آدم شد و دیگه قول داده نگار رو  اذیتت نکنه!!  

به خدا صبح وقتی این حرف رو زدی گریه ام گرفته بود. چر انقدر تو خوبی علی جونم؟؟ نگار انقدر بد و بداخلاقه، اونوقت بازم تو به جای اینکه به من بگی ، خودت همه چی رو به گردن میگیری؟؟ 

وقتی فکر میکنم میبینم اگه هر کی دیگه جای تو بود، با این حرفای مزخرف و آزاردهنده ی  تکراری که هر چند روز یه بار قاتی میکنم و به زبون میارم، الان دیگه اگه التماسش هم میکردم حتی بهم فحش نمیداد. چه برسه که اینجوری عاشقانه باهام حرف بزنه و ازم دلجویی کنه!

 

 .............................

 

علی؟؟ یادته همون اوایل که هنوز عشقولی نشده بودیم؟؟ یادته بهت گفتم من به هیچ مردی فکر نمیکنم.  از عشق بیزارم! چون به خاطر مسائلی که قبلا برام پیش اومده یه سری روحیات داغون دارم که هر کسی نمیتونه باهاش کنار بیاد؟؟ گفتم ترجیح میدم همیشه تنها باشم تا اینکه یه مردی رو هم بدبخت کنم... 

یادته تو چی گفتی؟؟ گفتی: گذشته ات هر چی بوده گذشته و به من ربطی نداره! من میخوام آینده ات رو بسازم . روحیه و اخلاقیاتت هر چی باشه دوست دارم و مشکلاتش رو هم درستش میکنم!  

این حرفت هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیره علی ِ مهربونم. میخوام اونی باشم که علی میخواد . میخوام همون قدر که علی خوبه منم خوب بشم!!  میخوام بهت نشون بدم که تونستی روحم رو عوض کنی و ناصافیهاش رو هموار کردی!  تونستی طعم عشق رو در وجودم تزریق کنی و تک تک سلول های بدنم رو عاشق کنی! با وجود تو توی زندگیم من واقعا خوشبختم!! اینو مطمئن باش عزیز دلم!! 

 

 

دوستت دارم و تا آخر دنیا باهاتم بهترینم..

یک حس احمقانه ی زنانه

میدونی علی؟؟ یه وقتا حس میکنم تو این همه اذیتی که از سربازی میکشی و کلا سربازی رفتن و علافی هاش رو از چشم من میبینی!! 

اگه من توی زندگیت نبودم... میتونستی با یکی از اون دخترایی که خانواده ات اصرار داشتن ازدواج کنی!! راحت و بی دردسر!... حتی دیگه لازم نبود جلوی بابات وایسی یا با مامانت بلند صحبت کنی!! 

اونوقت الان یه اسم توی شناسنامه ات داشتی!!... دیگه یه آدمه متاهل بودی!! سربازی برای یه آدم متاهل با یه مجرد خیلی فرق داره!! ... دیگه انقدر بهت سخت نمیگذشت و ۲ سال عمرت حروم نمیشد!!  

لعنت به این قانون که عشقی که توی برگه شناسنامه نوشته شده رو با ارزش تر از عشقی که توی دل آدما نوشته شده، میدونه!!  

من باعث شدم که ۲ سال از عمر و جوونیت حروم بشه؟؟ من باعث این سختیهات شدم که حالا می خوای تلافی کنی؟؟ من باعث شدم که سربازیت جای خوبی نیفتی و از همه دنیا دور باشی؟؟... مگه من گفتم که دوسم داشته باش؟؟ مگه من گفتم به هر دختری نه بگو و منو انتخاب کن؟؟  

من فقط گفتم الان برای اینکه اسمم توی شناسنامه ات بیاد زوده!! اگه عجله کنیم برای همیشه از هم جدامون میکنن!!  

حالا هر جور دلت میخواد فک کن و همه چی رو از چشم من ببین... فقط بدون برای اینکه حرف خانواده ات رو گوش بدی و یه عمر پشیمون نشی، دیر نشده!!

روز ۲۴ بدون تو! ( خیلی بی انصافی)

وقتی میگم بی انصافی یعنی هستی دیگه!!!  

یه نیگا به خودت بکن! 

 دیدی  بی انصافی؟؟!!  

 

 

خیلی ازت ناراحت بودم! دیگه لازم به گفتن نیست. 

صبح هم که زنگ نزدی و بیشتر عصبی و کلافه شده بودم.  

بعد از ظهر دقیقا وقتی زنگ زدی که نفسم از شدت گریه بالا نمیومد.( لعنت به هر کی که مسخره ام کنه!! ایشالا سر خودش بیاد )  وقتی هم با حرف زدن حق به جانب تو مواجه شدم و گفتی: معذرت خواستم! دیگه بسه!!.... حالم بدتر شد و بدونه اینکه حرفی بزنی قطع کردم. 

بی انصاف خب همون موقع دوباره زنگ میزدی... نمیگی شاید این نگار دلش بخواد به چیز خورن بیفته و درست حرف بزنه؟؟نمیگی نگار بدون خداحافظی دق میکنه؟؟... 

 از اینکه انقدر بهم بی اهمیت بودی و با اینکه دیدی من خیلی حالم بده، ولی دوباره بهم زنگ نزدی خیلی عصبی شده بودم!  

ساعت ۶.۵ که دوباره زنگ زدی اولش یه کم از صحبت های  بووقــــــــــــــــــ  کمک گرفتی. ولی انقدر عصبی بودم که  بی اعتنا به گفته هات ،گریه میکردم و حرفایی که این چند روز تو دلم انبار شده بود بهت گفتم! 

واقعا هم که چقدر برخورد خوبی داشتی!!!

 

-  نگار بسه!! نگار بسه!! انقدر گریه نکن!! نگـــــــــــــــــــار بسه!! جون علی انقدر گریه نـکـــــــــن...  

-تو حرف دیگه بلد نیستی؟؟  همش همین یه جمله رو تکرار میکنی؟؟ نمیخوااام!!میخوام گریه کنم به حال خودم 

-خب بکن! گریه کن! گریه کــــــــــن! چی بگم بهت؟؟؟  

 

تق گوشی رو گذاشتم!! ( آخه گوشی بی سیم دستم نبود و دقیقا گوشی رو با حرص و با بیشترین نیرو به تلفن کوبیدم و از درون خالی شدم!!!  خدا رو شکر که گوشی بی سیم دستم نبود! وگرنه با فشار دادن یه دکمه، اونقدر که با کوبیدنه گوشی روی دستگاه تخلیه شدم، آروم نمیشدم و شاید عصبانیتم فروکش نمیکرد!) 

 

بعدش که حرفام رو بهت گفته بودم و گریه هام رو کرده بودمو ذهنم از هجوم افکار آزار دهنده  راحت شده بود، تازه به یاد حرفای تو افتادم.. با صدایی گرفته و غمگین باهام حرف میزدی 

 

- نگار جونم.. عزیز دلم...دیروز که هر چی زنگ زدم خودت قطع میکردی و نمیذاشتی حرف بزنم!  به خدا دیشب هم  هوا طوفانی بود و بارون میومد.برای همین اصلا گوشیت راه نمیداد... صبح هم کارم زیاد شده بود... وقتی که همیشه بهت زنگ میزنم نشد... بعدشم ماشین خراب شد و گیره اون بودم... بعد از ظهر دیگه خودم هم داشتم دیوونه میشدم. هم از فکر اینکه تو الان به این حال میفتی. هم خودم حالم بد بود.به خدا دلم برات یه ذره شده!! ... وقتی با اون حال تلفن رو قطع کردی، اولش رفتم یه کم سر خودم رو گرم کنم که تو هم آرومتر بشی و دوباره بهت زنگ بزنم. بعد که اومدم سراغ تلفن، دیدم دارن با تلفن  حرف میزنن و تا الان نشد که زنگ بزنم. اینجور نکن با چشمای نگار من.تو که انقدر صبر کردی، چند روز دیگه صبر کن میام... 

 

بعدشم سرفه سرفه سرفه....فکر کردی  چون توی گوشی سرفه نمیکردی، نفهمیدم چقدر وضع سینه ات وخیمه؟؟؟ 

کاش به خاطر اینکه حرفم رو گوش نکرده بودی و دکتر نرفته بودی بیشتر دعوات میکردم پسر کوچولوی خودم!!!.... ۲ هفته پیش بهت هشدار دادم که صدات گرفته و تا بدتر نشدی، برو دکتر!... حرف که گوش نمیکنی لجباز خان ِ من!!  حالا تا ۲ ماه با این وضع سرفه ها و تنفست هم خودتو زجر میدی، هم دل منو آتیش میزنی...   

 

یاد همه ی اینا افتادم و بدجور پکر شده بودم. دلم میخواست دوباره تا آخر شب یه دفعه دیگه زنگ میزدی تا جبران بداخلاقیام رو بکنم! کاش زنگ میزدی و اون صدای غمگین رو شاد میکردم. حتی نفهمیدم از چی انقدر دلخور و ناراحتی!!  میدونم یه چیزی شده و بهم نمیگی! خستگی بهونه است علی آقا!! خر خودتی بدجنس! 

 

ولی بی انصاف دیدی دوباره دیگه زنگ نزدی؟؟؟ انگار منتظر بودی تا من وسط حرف زدن قطع کنم و تو فرار کنی!!!... اونوقت وقتی بهت میگم که من مزاحم اوقات خوش سربازیتم، میگی چرت و پرت نگو!!!... حد اقل دوباره زنگ میزدی که ببینی زنده ام یا با اون حالم، خوشبخت شدی و مرده ام!!!

 

تا همین الان گوشیم دستمه و نمیتونم ازش چشم بردارم. باورت میشه شب تا صبح اگه بخوابم، هزار بار از خواب میپرم و به گوشیم نیگا میکنم تا مطمئن بشم که توهم بوده و اشتباه حس کردم که زنگ زدی؟؟... اونوقت تو با بی انصافی میگی: هر وقت زنگ نزدم به خودت بگو بیخیاله علی!! علی حتما مرده! به جهنم!! علی ارزشه ناراحت شدن نداره.... 

باشه!! آدمی که این حرف رو به من میزنه، حتما خودش اینجوری خودش رو آروم میکنه که این نسخه رو برای بقیه هم تجویز میکنه!! اینجوریاست؟؟؟... ولی من نمیتونم!! اگه از شدت گریه و ناراحتی خفه بشم، بازم نمی تونم اینجوری  که تو میگی خودم رو آروم کنم!! 

 

 

قبول داری جفتمون خیلی کله شقیم؟؟؟؟؟!! 

 

امیدوارم فردا صبح زندگی شیرین بشه! ( البته اگه دلت بخواد و به خودت زحمت بدی و یه زنگ به نگار بزنی) 

 

 

بازم خوبه که اینجا رو برام ساختی . وگرنه انقدر این حرفا توی سرم میگشت و با خودم حرف میزدم که واقعا دیوونه میشدم!! هر چند الان هم همچین تعریفی ندارم!! ولی برای حفظ آبروی تو هم که شده حفظ ظاهر میکنم!! (  دوست ندارم ۲ روز دیگه بهت بگن زنت دیوونه است!!)

 

خدایا منو از دست این پسره بخووووور

 

روز ۲۲- ۲۳ بدون تو!!( واقعا بدون تو!)

 42-16756166 - Bride Having Second Thoughts

 

ناراحتم  ازت

ناراضیم ازت 

 

فقط احساسم توی این ۲ کلامی که گفتم خلاصه میشه!! 

 

 

 

هیچ فهمیدی که این ۲ روز چقدر اشک ریختم؟؟ ... علی من همون نگار سرسختی هستم که ۱۹ سال اشکم رو هیچکس ندیده بود!! و حالا اینجور برای تو اشک میریزم!!! میفهمی دیوونه؟؟

هیچ فهمیدی این ۲ روز مثل بچه مدرسه ای هایی شدم که بعد از تعطیلیه مدرسه، عشقشون رو سر کوچه منتظر خود نمی بینن؟؟؟ 

نفهمیدی علی! نفهمیدی!!! 

 

فقط اینو فهمیدی که ناراحتم و صدام نشاط و هیجان همیشه رو نداره!! 

موقع حرف زدن نمی خندم!! 

بعدم با چند تا قربون صدقه، به خیال خودت خرم کردی!!!  

آره! برای چند لحظه واقعا خرم کردی!! چون واقعا وقتی باهام اونجوری حرف میزنی ، مشاعیرم رو از دست میدم! همه دنیا برام قشنگ میشه! ولی بعدش که حرفت تموم میشه، میفهمم چقدر قلبم دردناکه و با این حرفا نادیده گرفته شدم! تازه حس میکنم که برات اصل موضوع مهم نیست و به خندیدنه چند لحظه ایه من اکتفا میکنی!! 

کاش همه چی با «قربونت برم و فدات بشم »حل میشد!! 

 

 

این هفته آخر سنگ تموم گذاشتی!!! 

  

میدونم که انتظار کشیدن رو وظیفه ام میدونی!!! 

میدونم که گذروندن این روزایه من ،برات هیچ ارزشی نداره!! 

هر وقت حرفی زدم ، گفتی: مگه چاره ی دیگه هم داریم؟؟؟ 

ولی من.... 

بگذریم!! 

راست میگی! چون دوستت دارم،باید هرچی به سرم میاد  تحمل کنم!! اینه رسمه عاشقی!!! 

باشه...

 

 

میدونم که با خوندن این چند خط آتیش میگیری!!! همیشه حرف زدن از ناراحتی ها ونارضایتی هام ممنوع بوده!! چون انقدر آتیش میگیری که بدون هیچ منطقی ، فکرت رو به جاهای دیگه سوق میدی!!  و بنابراین از گفته ی خودم به گـ.ه خوردن میفتم و دور این موضوع یه خط قرمز میکشم که برای حفظ آرامشم هم که شده، از نا آرومیهام حرفی به میان نیارم!!

نخیر! از نوشتن این چیزا، منظورم این نیست که دوست ندارم!!! اتفاقا انقدر دوست دارم که بابت کوچکترین رفتارهات اینجور دیوونه میشم!!! اینو که میفهمی؟؟؟

 

علی: من خیلی چیزا دلم میخواد!!! هزار بار گفتم بهت و دیگه نمی خوام تکرار کنم!!!

 

 

دوست دارم... کمتر اذیتم کن!!