روز ششم بدون تو

امروز خیلی بد بود!! صبح که کارتت تموم شده بود و فقط در حد چند کلمه حرف زدیم!! ظهر و شب هم یه وقتی زنگ زدیکه نمی تونستم باهات حرف بزنم!!! 

ظهر همون موقع که تو زنگ میزدی، مامانم دستمون رو گرفت و برد تا وسایل خونه رو بچینیم!! از اون هفته هر وقت که می رفتم خونه، یه قسمتی از کاشیهای آشپزخانه روی اعصابم بود!! این کارگره موقع تمیز کردنه رنگهای روی کاشی، ریده بود توش!!!  خلاصه دیگه طاقت نیاوردم و خودم دست به کار شدم!  با تینر و فرچه سیمی و آب و کف افتادم به جونش!! ( همون کارای که گفته بودی نباید بکنم!!) درسته که جون ندارم و با تمیز کردنه همین ۱ متر جا، دست درد گرفتم، ولی انصافا برق افتاد!! ثابت کردم که منم از این کارا میتونم انجام بدم!! حتی بهتر از کارگرا!! ( یادت باشه که هر وقت بی شغل شدم میرم کارگری!!)  

بعدش ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم. و دوباره راه افتادیم توی خیابون، دنبال فرمایشات مامان!! قبلا گفته بودم که میخواد مبل و فرش وبوفه و همه زندگی رو عوض کنه!! ( اون موقعی که تو زنگ میزدی، به همراه مامان و بابا و خواهرم توی مبل فروشی بودیم! داشتم بال بال میزدم که فرار کنم و جواب تو رو بدم!! خیلی دلم برات تنگ شده!) ... جالبه که همه ی مغازه دارها بدونه استثنا فکر میکردن که برای خرید جهیزیه رفتیم!! همه اش  از من نظر میگرفتن و انگار نه انگار که مامان و بابام هم آدم هستن اونجا!! ( جات خالی بود که حال کنی!!) 

آخرش هم چند ساعت خیابون گردی بی نتیجه موند!! این مامانه من به این راحتیا چیزی رو نمی پسنده!!  

تقریبا ساعت ۱۰ بود که شام خوردیم و در حالی که از خستگی روی پا بند نمی شدیم ، اومدیم خونه!!! 

تا همین الان هم داشتم  یه فیلم وحشتناک میدیدم که اعصابم رو ریخته به هم!! اه!! هزار بار بهم گفتی از این فیلما نبینما! ولی حرف توی گوشم نمیره!! فیلم عشقولانه هام تموم شده آخه!! 

 

دلم میخواد زودتر فردا بشه و صدات رو بشنوم!! خیلی خیلی خیلی دلتنگتم!! امشب شبه جمعه هستا!!! الان باید من  همونجوری که دوست دارم، توی بغلت باشم و تا صبح از وجودت لذت ببرم!! حیف که پیشم نیستی... الان مطمئنن چند ساعته که خوابیدی!! از همینجا آروم میبوسمت عشق من!! ... دوست دارم علی ِ مهربون و دوست داشتنیه من...  دوست دارم همه ی زندگیه من.. خوابای نارنجی ببینی.. 

کامنتی که باید جواب میدادم!!

یه آقایی برامون این کامنت رو گذاشته: 

 

سلام
وقتی که آمار بازدید از وبلاگت ۱۴۰ تاست و هیچ پیامی نداری سعی کن یه خورده رنگ و لعاب به وبلاگت بدی. پیشنهاد می کنم نوشته هاتو زیاد شخصی نکنی چون در اون صورت فقط "علی" می خوندشون.
خداحافظ
 

 

 

در حالت عادی باید این کامنت رو بخونم و دایورت کنم به.. 

ولی نمیدونم چمه! خیلی حساس شدم!! مخصوصا وقتی علی نیست بیشتر این حالت رو توی خودم حس میکنم!! دلم میخواد در مقابل هر چیزی که مخالف میلمه، واکنش نشون بدم و جواب طرفم رو بدم!!  مثلا با خوندن این کامنت هم خنده ام گرفته بود و هم اشک توی چشام جمع شد! دلم گرفت یهو!!  

این کامنت که واقعا مهم نبود! چون از تک تک کلماتش مشخص بود که حتی ۱ خط از اینجا رو هم نخونده!! اما خب بازم دلم می خواد اینو بگم:

نه من و نه علی، هیچ کدوم آدمای بی تجربه ای در زمینه وبلاگ نویسی نیستیم! اینکه اینجا رو ساختیم برای این بود که حرفای دلمون رو به هم بزنیم و نذاریم هیچ خوشی و ناخوشی بینمون ناگفته بمونه!! ...بر خلاف چیزی که توی این کامنت گفته شده، دقیقا می خواستیم تمام نوشته هامون «شخصی» باشه!! ... شاید خوندن اینجا برای شخص سومی خواننده ی اینجا باشه، زیاد  خوشایند نباشه! ولی خب هدف ما ،دل همدیگه است و تقریبا می تونم بگم جلب خواننده برامون اصلا مهم نیست!!  

فعلا هم هر پستی که میگذره بدون تایید کامنت ها ، ازش رد میشم!! البته تمام نظرات رو میخونیم و  پیشمون محفوظه!! 

 

به هر حال  وقتی وبلاگمون ، خانه ی ژله ای مون ،رو نگاه میکنم حس خوبی ندارم!دلم میخواد زودتر برای اینجا یه قالب درست کنم که از این حالت بی روح در بیاد! الان بیشتر شبیه خانه ی ارواح شده!! 

 

روز پنجم بدون تو!

خدایا چی کار کنم؟؟ خدا یا دلم میخواد یه قالب خوشگل برای اینجا درست کنم تا وقتی علی میاد، خوشحال بشه! ولی هر چی این مخم رو تکون میدم به جز فرمول های ریاضی و فیزیک و معادلات هیچی ازش در نمیاد!! البته گاهی هم زحمت میکشه و چند خط کد برنامه نویسی از خودش تراوش میکنه!! دریغ از یه کم هنر و خلاقیت!!  انگار مخم رو تبعید کردن!! هیچ طرح خاصی برای قالب اینجا توی ذهنم نیست! البته قبلا بودا!! ولی از اونجایی که خیلی سلیقه ام  به علی شباهت داره، وقتی براش مطرح کردم اصلا خوشش نیومد!! اینجا هم که بازدید کننده نداره تا ازشون مشورت بگیرم!! خدایا اقلا تو چند تا بزن توی سرم تا یه طرح و ایده ای بیاد توی ذهنم!! خدایا اگه اینجا بی قالب بمونه و نتونم علی رو خوشحال کنم ، همش تقصیره تو هستا!!!  

 

 

علی دلم میخواد کلی بوست کنماااا!!! البته بدونه اینکه تو بگی ، خودم فهمیدم که مغزم معیوب شده!! ولی باید با صراحت بگم که  فراق یار با من چنین کرد!! آره عزیزم!!  دیشب انقدر خوابم میومد که دیگه خوابم نمی برد!! از همون وقتی که گفتم، رفتم بخوابم . ولی ساعت ۲-۳ خوابم برد!! صبح انقدر از دستت خندیدم!! ساعت ۷ زنگ زدی و من رو بیدار کردی!! بعد با صدای خواب آلو که از ته چاه به زور درمیومد جوابت رو دادم!! تو هم گفتی :ببین زنگ زدم!! حالا تا چشمات درست باز نشده، بگیر بخواب!!  آخه من نمیدونم این چه مرضیه که من صبح زنگ بزنم و تو رو از خواب بیدار کنم؟؟ منم گفتم :‌خیلی خوبه!! زنگ بزن! کلی حال میکنم!! ( البته خوب که فکر میکنم ، میبینم واقعا یه مرضی هست! چون آدم سالم نه از اینکه از خواب بیدارش کنن لذت میبره و نه خواهش و التماس میکنه که کسی اینجوری بیدارش کنه!!... ولی خب گویا دچار جنون عشق شدم!! هان؟؟) 

خووولاصه... تا ۱ ساعت با خودم کلنجار رفتم تا دوباره خوابم برد!! اونوقت تو انگار این مرض خیلی بهت چسبیده بود!! همچین زیر دهنت مزه کرده بود که نتونستی تا فردا صبر کنی!!  دوباره ساعت ۱۰ زنگ زدی و بیدارم کردی!! ( گفتی جیم زدم تا برم پیش فرمانده! ولی داشتم از جلوی تلفن رد میشدم و یهو یاد تو افتادم!!) .................. البته این بار هم از خواب پریدن، بهم چسبید!! همین که حس میکنم به یادمی و این دوری ها باعث نمیشه که من توی دلت کمرنگ بشم، کلی بهم آرامش میده!! کلی شاد و دلگرم میشم و انرژی میگیرم!! کمتر دلتنگی میکشم!! حس میکنم پیشم هستی!! همین که روزم با حرف زدن با تو شروع میشه یعنی داشتنه یه روزه خوب!! میدونم که تو هم همه ی اینا رو حس میکنی!‌وگرنه صبح زود ، قبل از شروع کار، مغز خر نخوردی که بهم زنگ بزنی!!..................   

شب هم که در حقم نامردی کردی و کارت تلفنت رو داده بودی و دوستات مصرف کرده بودن!! هیچی تهش برای من نمونده بود!! یادت باشه ها!! سهمه من رو دادی اونا!!! همش ۳ دقیقه و ۴۰ ثانیه حرف زدیم!!! ولی قول دادی صبح زنگ بزنی! همچنان امیدوارم!! البته همین که گفتی داری کلی دعام میکنی برام موثر بود!! خدا رو کچل کن تا امتحان بعدیم ۲۰ بشم!! 

علی جونم.. عشق من... عزیزترینم...دوووووست دارم! دوست دارم!! ۶۶ تا!!  

 

روز سوم-چهارم بدون تو!

۳ روز پشت سر هم امتحان داشتم! ۳ تا درس سخت! یعنی توی این ۳-۴ روزه من اندازه پشه ی نر خوابیدم!! شکمم هم شکل پاتیل قهوه شده از بس با قهوه خودم رو بیدار نگه داشتم!! تکون که میخورم صدای قلپ قلپ مایعات  میدم!! 

دوشنبه شب ساعت ۲ خوابیده بودم و قبلش وحشتناک بی خوابی کشیده بودم ! صبح ساعت ۷ -قبل و بعد از اینکه زنگ بزنی- همش خواب میدیدم که زنگ زدی و داریم در مورد موضوعات مختلف حرف میزنیم!! هر دفعه هم یه حرفی بود! توی یه قسمت از خوابم هم دعوا میکردیم!! بدفرم اعصابم به هم ریخته بود!! نگران امتحان بودم و توی خواب باهات دعوا میکردم!!

اون وسط هم که  واقعی با تو حرف زدم تقریبا  توی خواب حرف میزدم!!! 

خلاصه وقتی بیدار شدم گوگیجه گرفته بودم!! هی دو دو تا چهار تا کردم که خدایا! علی زنگ زد؟؟ نزد؟ اگه زنگ زد چی گفتیم؟؟ اگه زنگ نزد ،پس با کی حرف زدم؟؟  ... در نهایت تکنولوژی به دادم رسید و با نگاه کردن به گوشیم و تایم آخرین تماست ، فهمیدم ساعت ۷ زنگ زدی!!! 

عصرش هم که بلافاصله بعد از امتحانم دوباره نشستم به درس خوندن برای امتحان امروزم!! نشد جواب تلفنت رو بدم!! انقدر دیشب درس خوندم که وقت نفس کشیدن هم نداشتم!! حتی شامم رو هم ساعت ۱ نیمه شب خوردم!! جات خالی بود که چند تا کتک مهمونم کنی!! 

 

 

امروز صبح ساعت ۸ امتحان داشتم ولی زودتر از خونه اومدم بیرون که وقتی زنگ میزنی بدون مزاحم و راحت بتونم باهات حرف بزنم و جبران دیشب بشه!! به کمی روحیه و انرژی قبل امتحان نیاز داشتم!! ولی جنابعالی گویا خوابت میومد یا هنوز دستشویی نرفته بودی و جیش داشتی ، که عجله داشتی و نمی فهمیدی چی میگی!!   

فک کن انقدر این چند روزه ، درسا بهم فشار آورده که تمام دهنم پر از آفت شده!! اونوقت بعد از امتحان با آرزوی حرکت پلنگی به سمت تخت خواب و چند ساعت بیهوشی ، اومدم خونه که ... 

مامانم دستم رو گرفت و برد برای کارگری و حمالی و بیگاری در خانه ی خودمون!!  

نشسته بودم روی زمین و داشتم وسایل کابینت پایینی رو میچیدم. یهو از جام بلند شدم که ملاجم ترکید!! آره فداتشم!! در کابینت بالایی باز بود و سرم رو محکم به تیزیه لب کابینت کوبوندم!! الان یه بادمجون به اندازه کل هیکلم، روی سرم در اومده!! جات خالیه که چند سری کتکم بزنی!!  

یه چند ساعتی که خوب جونم رو فدای کمک به مادر کردم، بعدش رفتم خونه ی عمه ام!! ( پدربزرگم مریض بود و اونجا بود. رفتم دیدنش) ... انقده این عمه ام با تو تفاهم داره!! انقده حالم رو به هم میزنه!! انقده مثل تو میمونه!! انقده  هی به من میگه بخور که چاق بشی!!! .... انقده توی ۳ ساعتی که اونجا بودم خرت و پرت و هله هوله به خوردم داد که دارم میترکم!!!... خلاصه یه دونه از این چرخهای خریده فروشگاهها گرفتم و شکمم رو گذاشتم روش و از اونجا فرار کردم و اومدم خونه!! 

بعدشم که باز میخواستم بخوابم ولی یادم افتاد هنوز با تو حرف نزدم و از ظهر تا حالا هزار بار زنگ زدی و جوابت رو ندادم!! ... خدا رو شکر چند لحظه بعدش زنگ زدی  و از بی خوابی نمردم!! ... 

 حالا جالبه!! بهت میگم تا خرخره آت و آشغال خوردم!! بازم تو میگی اگه شام نخورده ،بخوابی ناراحت میشم!!!... دلم میخواد از وسط چند قسمتت کنما!!.. یعنی تو هیچ چیزت مثل آدم نیست!! نمی تونی یه نگار خوش هیکل ببینی!!  یه زن گامبو میخوای که بعدش به همین بهونه، بری شلوارت رو ۲ تا کنی؟؟؟ بدجنس ! بدجنس ! بدجنس!! 

 

خب دیگه  خیلی خوابم میاد و  امشب علاقه ای بهت ندارم!!   دلم هم تنگ نشده! ازت هم خوشم نمیاد!! اصلندشم دلم بوس و ماچ نمی خواد!!! فقط  کاش بودی و چند تا گازت میگرفتم!! 

فردا صبح که زنگ زدی، بهت میگم دوست دااااارم!! 

دومین روز بدون تو!!

فک کن! شب تاساعت ۲ داشتی درس میخوندی! اونوقت ۷صبح علی زنگ بزنه و از خواب بیدارت کنه!!! اگه هر کی دیگه به جز علی بود،کلی فحش نثار خودش و ۷ نسل اینور و اونورش میکردم! ولی به جرات میتونم بگم هیچی توی دنیا شیرین تر از این نیست که عشق آدم ، آدم رو از خواب بیدار کنه!!! اونم با این شرایطی که ما داریم!!! ( علی اونور دنیا توی پادگان با  کله کچل و لباس سربازی! منم اینور دنیا روی تخت خودم!!) ... کاش میشد هر روز صبح  بی کار باشی و من رو از خواب بیدار کنی!!... اینجوری اقلا کمتر دوریت رو حس میکردم!!  امروز خیلی خوب بود! تا همین الان شارژ بودم و کلی انرژی داشتم!!! تازه همون ۷ صبح انقدر حالم  خوب بود که بیدار شدم و  تا موقع امتحان درس خوندم!!! 

البته الان داره از اون حال خوبم کم میشه و لحظه به لحظه نگرانتر و آشفته تر میشم!! ساعت ۸ شب شده و هنوز زنگ نزدی!!  مردم از نگرانی!! چشمم کور شد از بس به گوشیم خیره شدم تا زنگ بزنی!!! (جییییغ!!!) 

خلاصه... ظهر بشکن زنون رفتم سر جلسه امتحان و تا جایی که میشد ریدم توی برگه!! فقط امیدوارم استاده خوب صحیح کنه و پاس بشم!!!  ( خودت که دیدی من این چند روزه با چه وضعی درس خوندم!! )

بعداز جلسه هم برای بالا بردن روحیه خودم و عمل کردن به توصیه علی آقا( که باید چاق و تپل بشی تا من برگردم!!) رفتم یکی از اون مغازه شکلات فروشیا که خودت میدونی عاشقشم!  کلی شکلات  خوشمزه بار زدم و جیبام رو تکوندم و اومدم خونه!!! ( به قول تو باز رفتممثل سنجاب ها انبارم رو پر آذوقه کردم :دی) 

خب... همچنان فردا امتحان دارم و هنوز لای کتابم رو هم باز نکردم!!!... میدونم که برام دعا میکنی و همین بهم آرامش میده...  

خدایا خودت هر لحظه حافظ علی ِ من باش و بهترین ها رو بهش بده... 

خدا جونم کمکمون کن تا بتونیم این مدت دوری و دلتنگی رو تحمل کنیم...بهمون صبر بده... طاقت شنیدن صدای لرزان از بغض علی رو پشت گوشی ندارم!! همون موقعی که  دیشب ،می خواستی بغضت رو ازمن مخفی کنی و با صدای  لرزان گفتی : نگار ، خیلی دوست دارم!! 

منم دوست دارم علی جونم!!  ( خوشم میاد هیچ کدوم رمانتیک بازی بلد نیستیما!! )

 

 

بعدا نوشت:( ساعت ۸ و ۴۰ دقیقه!): آخیششششش!! همین الان زنگ زدی! کلی هم  گفتیم و خندیدیم!!  حالم جا اومد!! تازه قول دادی فردا هم بیدارم کنی!!! الان دارم همینجور قر میدم  و درس میخونم!!  فقط حیف که اونجا شلوغ بود و نشد تخلیه لاوی بشیم!! از همین جا یه مشت بوس و ماچ تفی و بی تف برات میفرستم!!  

در ضمن خیلی بی جنبه ای!! خوبه من یه مطلب علمی اندر فواید شکلات و تاثیر اون بر حجم سـ.ینه بهت گفتما!! هی راه و بی راه بهم میگی شکلات بخور!!( این عکس العمل من در مقابل حرفته ----->  )

 

روز اول بدون تو!

دیشب ساعت ۷ شب رفتی و تا ساعتی دیگه ۲۴ ساعت از رفتنت میگذره! رفتی به اون پادگان لعنتی و قلب من رو هم با خودت بردی! دلم رو از اینجا کندی و تا بازگشتت باید تشویش و اضطراب و دلتنگی رو به دوش بکشم! به خدا تا وقتی نیستی ، منم نمی تونم زندگی کنم! 

خدا رو شکر که ۲۴ ساعت از اون یک ماهی که قراره نباشی گذشت! توی این روزای اول بعد از مرخصیت واقعا باید ثانیه شمار ساعت رو هل بدم تا بگذره!! خیلی بده این روزا!! بعد از بیست و چند روز که لحظه به لحظه همراه تو بودم حالا باید چشم به گوشیم بدوزم تا تو زنگ بزنی!! ( البته مطمئنم برای تو چندین برابر سخت تره!)  ... صبح توی یه مکالمه ۲-۳ دقیقه ای گفتی که رسیدی و خیالم راحت باشه و قرار شد ساعت ۶ بعد از ظهر  درست  و حسابی بهم زنگ بزنی!! از یک ساعت پیش تمام کارهام مختل شده و دارم ثانیه شماری میکنم تا صدات رو بشنوم و دلم آروم بگیره... هر چی ساعت به ۶ نزدیکتر میشه بیشتر ضربان قلبم رو حس میکنم و تا لحظاتی دیگه قلبم رو توی دهنم حس خواهم کرد ( کووووفت! به خودت بخند علی بدجنس!) خدا کنه به موقع زنگ بزنی وگرنه خودت میدونی که دیوونه میشم... 

 

ولی واقعا چقدر  ۲۳ روز مرخصیت زود تموم شد!! کاش این روزایی که نیستی هم همونقدر زود میگذشت!! انگار همین دیشب بود که شب عید غدیر اومدی مرخصی و خوشحال بودم که حالا حالا ها (!) پیشم هستی!! ( یادته اون شب ساعت ۸ شب رسیدی و بهم خبر ندادی که اومدی و مجبور شدی بری مهمونی و تا ساعت ۱۲.۵ شب من رو چشم انتظار گذاشتی و وقتی از مهمونی خونه ی عمه ات برگشتی بهم زنگ زدی؟؟!!  ... کاش اون شب  قدر بودنت رو بیشتر میدونستم و انقدر باهات دعوا  نمیکردم علی!!) 

خب دیگه برم  یه چیزی بخورم و دوباره منتظر بشینم تا زنگ بزنی!! بعدش هم کلی درس دارم که هنوز نخوندم و فردا یه امتحان سخت دارم!! 

میدونم برام دعا میکنی... خدا هم هیچ وقت دعای تو رو بی جواب نذاشته! ( از بس که دل پاک و ساده ای داری!)...  منم همیشه از خدا برات بهترین ها رو می خوام ،ای بهترین من

دوستت دارم  اندازه همون ۶ هایی که میدونی!! 

دوست دارررممممممممممم...

سلاااممممممممممممم عزیز دل من... 

 

این اخرین سلام منه تا ۱ ماه دیگه به احتمال زیاد... 

 

هم حال تو رو میفهمم هم حال خودمو دارم میبینم... 

 

خانومی به علی قول دادی گریه نکنی! نگار جون منو اذیتش نکنی...به قولت عمل کن. هرچند میدونم سختته..چون میشناسمت... 

 

نگار جونم میخوام وقتی برمیگردم از اونجا، اینجا رو خشگلش کرده باشی با قالب قشنگی که میسازی براش و هم زیاد نوشته باشی که میدونم مینویسی... 

 

فدای تو بشم من! این دم اخر رفتنی، اصن  قاطی کردم نمیفهمم چی دارم مینویسم... 

 

فقط و فقط خیلی خیلی هوای عزیز دل منو داشته باش و مواظبش باش جون علی..خب؟ 

 

گریه به چشمای قشنگ خانوم من نیاد یا اگه  دیگه بعضی وقتا دست خودش نیست و میاد، یه کم فقط بیادا...افرین دخمل خوشگل ناز خودم... 

 

درساتم خوب خوب بخون بدونه نگرانی و فکر و خیال..میخوام همشو ۲۰ بگیری یه جایزه خوب واست بگیرما...افرین خانومم... 

 

منم میرم اونجا فقط واسه نگار جونم دعا میکنم...خیلی خیلی دعات میکنم خانوممم... 

 

دیگه اینکه اون برنامه هایی که دیشب گفتی که ریختی واسه عشق من، میشینی با دقت بهش عمل میکنی که سرت گرم باشه و اون دل مهربونت نگیره ها...خب.. 

 

خب اینم از این..دیگه چی بگم... 

 

زنگم که هر روز میزنم بهت. نگران نباش گلم... 

 

دیگه اینکه عاشقتم! دوست دارم! میمیرم برات!..همه زندگیه منی نگار به خدااااااااااااااااا... 

 

خدایا شکرت که این فرشتتو نصیب من کردی... 

 

نگار جون دیگه خیلی خیلی داره دیرم میشه...برم یه چیزی بخورم و حرکت کنم که ساعت ۷ از اتوبوس جا نمونم... 

 

راستی میخوام نگار منو تپلی کنی تا برمیگردما...صبحانه -نهار -شام- همشو مرتب هروز میخوریا..فدات بشم عشقم... 

 

دیگه سفارش نکنما..مریضیاتم خوب میکنی زودی! دیگه هم مریض بشی من میدونم و توآ... 

 

قربون چشات بشم..قربونت برم من خانومم... 

 

دیگه برم.. 

 

خیلی خیلی مواظب خودت باش...علی همیشه پیشته..هر لحظه که تو فکرشو بکنی... 

 

دوست دارم نگارم...دوست دارم همه هستی من..عاشقتم...میمیرم برات..فعلا..یا حق... 

رستگاری...

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت عشقول خودم نگار خانومی جون گل خودم... 

 

امیدوارم که هرچه بیشتر از پیش حالتان خوب بیده باشد... 

 

که میدانم نمیباشد...(تو اصلا صا ایران برعکسی..به جای اینکه بیشتر مواظب خودت باشی و زود حالت خوب بشه یه کاری میکنی یه درد دیگه هم به دردات اضافه میکنی...) 

 

خب برمیگردیم به ادامه نامه..این پرانتزه عصبانی شدم یهو... 

 

 

ملالی نمیباشد جز دوریه شما..در اینجا همه چیز خوب نیست...نمیدانم چرا خوب نیست..حالا که خوب فکرش را میکنم(اا مگه تو فکرم میکنی؟؟)کیبینم چون تو اینجا پیش من نیستی اینجا هیچ چیز خوب نمیباشد..حتی هوایش... 

 

پس میرویم توو کارش..تو کار چی؟ خب معلوم است دیگر توو کار اینکه یک بی ام و ای پیدا کنیم بدزدیم از یه جایی بیاییم دنبال شاهزاده قصه امان(گوپ گوپ..گوپ گوپ..)این صدای قلبمان است که دارد میزند... و بدزدیمش و بیاریمش پیش خودمان... 

 

آن وقت است که همه چیز خوب میشود و ما رستگار میشویم اساسی... 

 

آری و اینگونه است که میشود خوشحال شد و رستگاری کرد...داد..است..نمیدونم چیچی و اینا... 

 

این بود نامه من درباره انشاء خود را بنویسید... 

 

شاد باشید و رستگار..

  

 

 

نگار جونم..عشقولیه من.دوست دارم خانوممممممممممممممممممممم...

کمر درد خانومی...

سللاااااااااااااااااااااااااااااااممم نگار جونم... 

 اخه من از دست تو چیکار کنم...؟؟ گریههههههههههههه... 

 اخه دختر تو با این سرماخوردگیتو با اون حال بدت دیگه این زمین سابیدنت چی بود؟؟ 

 ببین چی به روز خودتو اون کمر بدبختت آوردی...  

 خب چرا آخه اینجور خودتو اذیت میکنی خانومم.. 

 دلم نیخواد درد بکشی..اونم اینجور.دلم اتیش میگیره... 

 این دو سه روز تعطیلی رو همش باید بخوابیا..تا خوبه خوب بشه این کمر دردت حداقل... 

 جرات داری تو از جات پاشی من میدونم و تو... 

 دخمل گوش به حرف نکن... 

 فدات بشم من خانومی .خب دوستت دارم! چیکار کنم ؟نمیتونم درد کشیدنتو ببینم.. 

 تورو خدا زود خوب بشو..خب؟؟ ..افرین عسل جونیم... 

 

دوستتتتتت دارم هوارتااا..البته همون ۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶ هوارتا...

 

مواظب خودت باش خانومی... 

 

۶ ها...

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااممممممممممممممممممممم بر خوشکل خانوم خودم..نگار جونم... 

 

حال عزیز دل من چطوره؟ خوبه دیگه...امروز خوشکل من امتحانشو خوب داده دیگه حالای بدشم یادش رفته... 

 

خانومی خیلی خیلی خوشحالم امتحانتو خوب دادی..اخه امتحانتو خوب میدی خوشحالی منم از خوشحالت حال میکنم حال میکن... 

 

ایشالا همیشه لبای قشنگ خندون باشه عسلم..مث همون خنده خوشگلت ..میدونی که کدومو میگم... 

 

تنبل خانوم من امتحانتم دادیا..دیگه اینهفته کاری نداری..یه وخ که حالت زیاد بد نیست بشین یه قالب خوشگل واسه این خونمون بساز دیگه...افرین دخملم... 

 

 

راستی نگار جونیم..میدونی چندتا ۶ توو دنیا داریم ما؟؟ 

 

به اندازه همه اون ۶ها دوست داااااااااااااااااااااااااارررممممممممم...  

 

خب دیگه..همین اومدم یه سلامی عرض کنم خدمت خانوم گلم... 

 

مواظب خودت باش زودی خوب بشی دخمل جونمم...دوست دارم اندازه همه اون ۶ ها... 

 

 

پینوشت نگار: سلام علی ِ مهربونه من  

این روزا با یه خرس قطبی ( نگار قطبی) طرفی!!! سلما خولدم! همش این قرصا رو میخورم و بیهوش میشم!!! (البته تنبل هم شدم! ) اونوقت پسرکم هم مجبوره سر خودش رو گرم کنه تا من بیدار بشم! هنوز بیدار نشده، دوباره میخوابم!!

درسته امروز برای امتحانم خوشحال بودم ولی وقتی از خواب بیدار شدم و سورپریز تو رو دیدم دیگه رفتم روی عرش! خوشحالیم بی حد و اندازه بود! شاید از نظر خودت یه شارژ این حرفا رو نداشته باشه، ولی برای من یه دنیا ارزش داره!! همین که به فکرم بودی و دلت خواست که منو خوشحال کنی برام با ارزشتر از هر چیزیه! 

خیلی ماهی علی... خیلی... 

دوست دارم  همه ی زندگیه من...