۲- اثبات عشق بر سر چهار راه!

یه کیسه پر از خوراکی هایی که صبح علی خریده و هنوز نخوردیم، کنار دستمون و روی ترمز دستی ه. 

به چهار راه میرسیم و توقف میکنیم. 

پسرک در حالی که ویفر شکلاتی در دست دارد ، سرش را کنار پنجره ی نیمه بسته ی راننده می آورد. 

- آقا تو رو خدا بخر 

علی نیم نگاهی به من میکند و من نیم نگاهی به خوراکی های خورده نشده ی  کنار دستمان و سپس نگاهی به چشمان علی.  

سکوت ما نشانه ی رد در خواست پسرک است. 

همچنان چراغ قرمز است و پسرک باز هم اصرار میکند و گویا از کل ماشین های چهار راه، ما را مستحق تر برای خرید ویفر شکلاتی دانسته! 

هر بار نگاه و لبخندی بین من و علی رد و بدل میشود و جواب منفی به پسرک میدهیم.  

پسرک ول کن معامله نیست و ما که در مود خوراک نیستیم،  به هیچ وجه زیر بار خرید ویفر شکلاتی به زور نمیرویم!! 

چراغ سبز شده 

 

 -آقا  یعنی نامزدت رو دوست نداری که نمی خری؟؟ اگه دوستش داری بخر دیگه!

  

علی نگاهی معنا دار به صورت من میاندازد و من دستانش را که سمت جیبش میرود ، میکشم و میگویم:  نمی خواهیم!  

 

- آقا! جون نامزدت این چند تا رو بخر!  

اینبار علی تسلیم شده و بعد از تحویل ۱ هزاری، کیسه ی خوراکی هایمان را صاحب ۵ ویفر شکلاتی میکند! 

لبخند رضایت بر چهره ی علی و پسرک نقش می بندد!  و من  در دل طوفانی از عشق و لذت دارم!

 

 چند ساعت بعد وقتی این قسمت از روز را مرور میکردیم بلافاصله علی تاکید کرد که : نگار وقتی رسیدی خونه بلافاصله  برای خودت اسفند دود کن!  

ربط اسپند به خودم و ویفر شکلاتی و پسرک را نمی دانم! فقط میدانم که نقطه ی ضعف و قوت علی را بیش از پیش کشف کرده ام!! قسم به جان نگار ، حتی علی را وادار به برگرداندن ماهواره امید از فضا هم میکند!!!

۱- کار فرهنگی می کنیم

 

کتاب و کتاب خوانی نقش بسزایی در روابط عاشقانه دارد:   

بعد از نهار، ساعت ۳ بعد از ظهر، توی یه نقطه ی دنج که شبیه آخر دنیاست و از طرفی به  تپه ای خاکی ختم میشه، زیر سایه ی درخت، ماشین رو پارک کردیم.   

کتاب هایی که برای علی گرفتم روی پاهامون پخشه و هنوز برنداشتیم.

بیخیال از اطراف و رهگذران اندک ،سرم روی شونه های علی ه و علی آروم صورتم و موهام رو نوازش میکنه. گاهی هم بوسه ی کوچکی به صورتم هدیه میده و من غرق لذت میشم. 

 پلک های خسته ام هر لحظه سنگین تر میشه و بیشتر خواب میطلبه.

از روبرو خانومی میانسال، محجبه، خیلی دقیق داخل ماشین رو زیر نظر داره و لحظه به لحظه به ماشین نزدیکتر و دقیق تر میشه! تا جاییکه وقتی به کنار ماشین میرسه ، سنگینی نگاهش آزارم میده و خودم رو از علی جدا میکنم و صاف و متشخص روی صندلی میشینم و کتابی در دست میگیرم. 

خانوم میانسال از ماشین خیلی فاصله گرفته...  

خواب از سرم پریده . 

لبهای علی روی لبهام هست و سعی داره به  زور  ِ زبان و دندان  و لب، و با وجود مقاومت من، آدامسم رو از دهنم به دهن خودش بکشه!... و گاهاً دستانش روی بدنم میلغزه و شیطنت میکنه! 

سخت درگیر آدامس کشون و بی اطلاع از اطراف هستیم! 

لحظه ای که علی فاتح نبرد آدامسی میشه، حضور ماشین گشت پلیس رو دقیقا پشت ماشینمون حس میکنیم!! 

خیلی سریع مرتب میشینیم و کتاب های روی پامون رو در دست میگیریم و مشغول خوندن کتاب میشیم!! ... بلند بلند  و با هیجان،دیالوگ های کتاب رو برای علی میخونم و علی گویا چند سالی است که در حال شنیدن است و لاغیر! 

سربازهای داخل ماشین گشت پلیس که حالا در کنار ماشین ما هستند، از دیدن چنین زوج فرهیخته و اهل مطالعه ، بسی تعجب کرده و  عرق شرم بر جبین مینشانند و در حالی که هنوز داخل ماشین رو با شک نگاه میکنند، آرام آرام از ما فاصله میگیرند! 

با استرس زیادی که در اون لحظه به ما وارد شد، بعد از رفتن گشت، علی سریعا ماشین رو روشن میکنه و اونجا رو ترک میکنیم!!  

به امید یافتن منطقه ای امن تر و مناسب تر برای کتاب خوانی!!! 

 

رویای واقعی من!

و اینک جاده را از مبدا دلبستگی به مقصد دلدادگی آغاز کردی..  

زندگی طعمی متفارت دارد!  

حس میکنی؟

حتی آسمان نیز به پاس عشقمان ، هوا را غبار روبی میکند..  

همه ی کائنات دست در دست هم ،می خواهند با تمام وجود طعم عشق را به درون فرو بریم

تپش قلبم ثانیه شمار  ِ مضاعفی است برای سرعت بخشیدن به گذر این لحظه ها...

استرس ‌؛

تشویش ؛ 

انتظار؛

اشک ؛ 

هیجان؛

امید ؛

و عشق.. 

مفهوم تضاد این زمان است!! 

چشمان خمارم فرش قرمزی است برای حضور سبز تو... 

قدمهای پرمنتت را بر پیکر پر تمنای من بگذار تا از گرمای وجودت ، موجود یابم!  

تو... فرمانروای وجودم!   

و من...بی قرار  ِ دستان ِ آرامش بخشت هستم...

دوست داشتن کم است 

عشق کم است  

جنون کم است

واژه ها کم هستند 

به فراتر می اندیشم... 

به ماوراء دنیا..  

به نارنجی های بی کران..

آنجا که همه چیز بی انتهاست.. 

آنجا که همه چیز همچون دل پاک و شفاف تو  بی پایان است و واقعی! 

بی صبرانه تو را طلب میکنم ای عزیزترین عزیز  ِ دل!

 

سومین روز مرخصی...

سلااام نگار جونم... 

 

ای بی تربیت..این حرفا چیه این پایین نوشتی... 

 

حالا ۱۳ روز دیگه وقت هست..بالاخره این قالب خشگلتم میبینم گلم... 

 

در هنرمندی و سلیقت که شکی نیست فداتشم... 

 

خب دیگه چه خبرا... 

 

بگم امروز کجا بودی..؟؟؟خندههههههههههههه..  

 

راستی..هیچم من یادم نمیره دیگه که تو متولد ۶۷ هستی نه ۶...الکی هم نگو یادم نیست هیچوقت...

 

خانومی ۲ روز دیگه مونده ها...دارم لحظه شماری میکنم به خدا..اینقده ذوقمرگم که نگو..ولی یه مشکلی هست..خیلی خیلی ریخت و قیافم نابوده نگار...واقعا که بد به حالت...

 

راستی دیشب رفتم دکترا..به حرفت گوش کردم پسر خوبی بودم..بعد امروز صبحی داروهامو گرفتم...بعدش اینکه امشب ساعت ۱۲ تازه شروع کردم به خوردن داروهام..خوبه من مثلا یه مرض اورژانسی بگیرم..دیگه تا میرم من شروع کنم به خوردن دارو ۷ باره مردم...ولی خب دیگه امیدی هست الان دیگه امیدوار میتونی باشی که از سرفه قرار نیست بمیرم... 

  

 

 نگار توهم بنویس دیگه..تو که بنویسی من عشق میکنم... 

 

مخم فعلا تعطیله... 

 

 

 

 

دوسسستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دااااااااااااااااااااارررررررررررممممم عسلم...

 

دومین روز مرخصی..

سلاااام عزیز دل خودم... 

 

بابا جون من میام تو که نباید نوشتنو دیگه تعطیل کنی بری جزایر قناری واسه استراحت..خب تو هم بنویس دیگه... 

 

بهدشم اینکه چرا میزنی خب...دوست داری؟؟ حرف حساب جواب نداره راست میگی...:دی 

 

بعدترش اینکه کُلُهمِ نوشته هات که بی صبرانه منتظر بودم بیام مرخصی و بخونمشون رو خوندم همون پنجشنبه شب که اومدم... 

 

عکس العملهای اینجانب از خوندنشون...: 

۱- خوشحالی در حد بالا و پایین پریدن و بشکن زدن... 

۲- پر از عشق و ذوقمرگی در حد اخجونمی و خداروشکر و اینا... 

۳-ناراحتی در سر حد مرگ و میر تلفات جانی و اینا... 

۴-عصبانیت در حد اگه دم دستم بودی تکه بزرگت گوشت بود... 

۵- شرمندگی از روی گل خانوم گل خودم در حد قرمز و بنفش نارنجی شدن... 

۶-احساس گناه به خاطر اذیتایی که شدی توو این مدت... 

۷-بگیرش که در رفت... 

۸-نداریم... 

۹-تموم کردیم.. 

۱۰-همه گزینه ها صحیح است... 

 

نگارررررررررررررررررررر... 

 

نگارررررررررر جونم... 

 

نگاررررررررررررر خانومیییی... 

 

دوست دارم...:دی 

 

همون قضیه دهاتی بازی و اینا که گفته بودی...:دی 

 

نگار به نظرت من خودمو بکشم..این کامپیوترمو بزنم خوردش کنم..تو رو بزنم...خودمو خفه کنم...تورو بوست کنم...چیکار کنم به نظرت که این قالب خونه خودمونو من بتونم مشاهده بنمایم ایا؟؟؟ 

  

 

نگار ساعت ۱۰:۴۶ شبه..تو رفتی شام بوخوری..منم گشنمهههههههههههه خو... 

 

نگار جایزمو بهم بدیا..خو؟؟ افلین دخمل خوف خودم... 

 

نگار به نظرت من روانی ام الان؟؟ :دی 

 

خو دوست دارم هی بهات بحرفم اینجا اینجوری...بده؟؟ اگه بده بزن خفش کن...این علی و اینم تو...:دی 

 

نگار من رفتم شام بخورم...برمیگردم... 

 

 

  

 

نگار نوشت:

از اونجایی که علی هنوز این سعادت رو نداشته تا قالب اینجا رو ببینه، و بچه ام  داره از بیخ عقده ای میشه، میخوام بدونم بازم هستند افرادی که در مشاهده قالب مشکل داشته باشن؟؟ مشکل علی از گیرنده است یا فرسنتده؟؟؟ 

کلا یه اصلی وجود داره که میگه: نگار تو شانس نداری!! مثلا میخواستی با قالب اینجا علی رو خوشحال کنی که ریده شد در حالت!! 

 

اولین روز مرخصی...

سلاممممممممممممممممممممممممممممممممم 

سلاااام عزیز دل علی... 

 

نگار خانوم دوست داشتنی و ناز من... 

 

علی ِ بدت که این همه همیشه ،همه جوره اذیتت میکنه اومد بالاخره... 

 

خوبی خانومم؟؟ 

 

امروز که میدونم اصلا  خوب نیستی... 

 

یه سلامم کنم خدمت دوستای اینجا..من نبودم خوب رونق پیدا کرده خونه ژله ایمون... ایوللللللللل... 

 

جمعه ها عجب روزای گند و مزخرفیه..شایدم نیستا..ما خودمون روزا رو به گند میکشیم..که میدونم عقیده تو درباره امروز صددرصد همینجوره... 

 

خانومی به جون خودم به خدا نمیدونم چی بگم.میدونم هرچی هم بگم، میگی توجیه کاراته..همیشه هم کارت همینه...نمیدونم. موندم توش مث خ ر..بلا نسبت همگی... 

 

دلم مث دل تو، بدجور گرفته خانومی... 

کاش بتونم آرومت کنم .حالتو یکم بهتر کنم. اونوقت خودمم بهتر میشم میدونم... 

 

خانومی منتظرتم بیای نت...اس ام اس که کلا تعطیله باز... 

 

دلم بدفرم تنگته... 

 

منتظرتمممممممممممممممممممم... 

 

علی ِ بد منتظرته و دلش تو رو میخواد... 

 

ولنتاین؟؟؟؟؟

کاش امروز یه روز معمولی بود!! 

کاش روز عشق و دوست داشتن نبود!! 

آخه زیادی سرشارم کردی!!... شرمنده محبت و عشقت شدم!! 

هر چند به ولنتاین عقیده نداری و این چیزا رو  مسخره بازی میدونی ولی به هر حال امروز خوب گل کاشتی!!  

آخه آدم باید از هر فرصتی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیزترین هاش استفاده کنه!!

 

منم از همون اول صبح تا همین الان قلبم پر از عشق(!) شده!! 

 

ولنتاینت مبارک!! 

 

 

روز ۳۴

علی آمـــــــــد 

 

علی از پادگان بیرون آمــــــــــــــــــــد 

 

روز ۳۳ بدون تو!

صدای خنده های صبحت از توی گوشم بیرون نمیره... 

فقط امیدوارم فردا خلاص بشی.. 

دیگه طاقت ندارم که یه بار دیگه اومدنت عقب بیفته... 

ولی فقط  امـ یــ د و ا ر م

روز ۳۲ بدون تو!( یک تراژدی ِ نوستالژیک ، تو مایه های درام)

دیشب حدود ساعت ۴ خوابیدم!! ( البته به علی گفته بودم که نهایتا ۱۱ می خوابم!! ولی چه کنم که علی مرغ شده و من هنوز نمی تونم خودم رو به مرغ بودن عادت بدم و شب دیر می خوابم!) 

غرق خواب بودم و یه خواب هیجان انگیز میدیدم که یه چیزی وسط خوابم پارازیت انداخت!!  

ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم و وقتی دیدم علی تا ساعت ۱۲ زنگ نزد، یه کم نگران شدم!! به گوشیم یه نگاه انداختم و دیدم  بعــــــــله!! علی ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبح زنگ زده و من جواب تلفنش رو دادم! اما من فکر کردم دارم خواب میبینم و توی خواب باهاش حرف زدم!! 

آخه تو با خودت چی فکر کردی فداتشم که اون موقع زنگ زدی؟؟ حالا روزهای عادی ۷ زنگ میزدی!! امروز که روز تعطیل بود ۶ و۲۰ دقیقه زنگ زدی که چی بشه؟؟ نه! جون نگار با خودت چی فکر کردی؟!!  

بسوووزه پدر عشق که زبانم رو قاصر کرده و از هر نوع بد و بیراه گفتن به تو معذورم 

!!  

حالا از وقتی فهمیدم صبح تو بودی که زنگ زدی  و با یادآوری خوابی که صبح میدیم، کلی خنده ام گرفته!! 

خواب میدیم که یه جای عجیب و غریب هستم. اون وسط خوابم یه آقای غریبه دنبالم بود و ولم نمی کرد! منم خیلی ترسیده بودم. اون موقعی که تو زنگ زدی، توی خواب حس میکردم که اون آقاهه است که بهم زنگ زده و دارم با آقاهه حرف میزنم!! برای همین اونجوری رسمی باهات سلام واحوال پرسی کردم و بعدشم سریع قطع کردم!! ( دیگه یادم نمیاد چه دری وری هایی بهت گفتم که انقدر نگران شدی)  

چند دقیقه بعدش دوباره تو مستاصل زنگ زدی 

-علی: سلام نگار جونم 

- من: (‌در اوج خواب)سلام 

ـ: نگار تو حالت خوبه؟  

-: اوهوم 

-: نگار چیزی شده؟ 

-: نه!  

-: نگار کسی اونجاست؟؟ نمی تونی حرف بزنی فداتشم؟؟

-: نه! نیست 

ـ: پس چی شده؟؟ چرا اینجوری حرف میزدی؟؟ اون حرفا چی بود میگفتی؟؟ نگار نگرانم!! 

-: هیچی  

-: دیشب دیر خوابیدی؟ 

-: نه ( چرا اینجوری نگام میکنی؟؟ خب ساعت ۴ مگه دیره؟؟ اییییش)  

-: وقتی من زنگ زدم بیدار بودی؟؟ 

-: نه 

-: پس بگیر بخواب. چند ساعت دیگه دوباره زنگ میزنم. الان خیلی خوابی  

-: نه! من خواب نیستم. ( نمی دونم چه مرضیه که همیشه اصرار دارم من خواب نیستم!) 

-: چرا ! من میدونم خوابت میاد. سرت رو بذار رو پام. بوست میکنم و موهات رو آروم ناز ونوازش میکنم تا بخوابی. باشه قربونت برم؟؟

-: نــــــــــــــه!  خوابم نمیاد! ( هان؟؟ چیه؟؟ خب دروغگو که شاخ و دم نداره!! دلم میخواد نگم خوابم میاد!)  

-: الان بخواب. دوباره زنگ میزنم حرف میزنیم 

-: چشم ( این بار چون هوش و حواسم هنوز خواب بود، قبول کردم. وگرنه اگه یه کم بیدار تر بودم عمرا نمیپذیرفتم که من خوابم و باید بخوابم!)

-: فدای چشمای قشنگت بشم... مواظب خودت باش عزیزم 

-: اوهوم 

-: پس فعلا... خدافظ 

-: اوهوم 

 

 

انقدر خواب بودم که وقتی قطع کردم، گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! ( شلوارم جیب نداشت و به جای جیب توی خود شلوارم گذاشته بودم!! ) 

وقتی بیدار شدم خیلی حیرت زده بودم که خدایا!! من هر جایی ممکن بود گوشیم رو بذارم!! ولی تا حالا سابقه نداشته که گوشیم رو توی شلوارم بذارم!!! چرا اینجوری شدم؟؟  

تازه مشکل دیگه اش هم این بود که وقتی گوشی رو توی شلوارم گذاشتم، روش خوابیده بودم و روی ران پام یک عدد گوشی حک شده که جاش خیلی درد میکرد!! 

ولی با همه ی این احوال، اصلا یادم نبود که با تو حرف زدم و فکر میکردم خواب دیدم!!! و وقتی زمان تماست رو دیدم، تازه متوجه شدم که همه ی این حرفا رو توی بیداری گفتم!!! اما هنوز نمیدونم باچه انگیزه ای گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! واقعا چرا؟؟

 

 

همچنان معتقدم: بســــــــــوزه پدر عشق که من رو اینجور بد خواب کرده!!! 

دلم برای تو هم میسوزه!! با خودت چه فکرایی کردی!! پیش خودت گفتی این دیگه چه دیوونه ایه که گیرم اومده!!! یک ساعت باهاش حرف زدم و فقط یه مشت اراجیف تحویلم داده!! 

 

چه کنیم دیگه!! اثرات سربازی روی هورمون های بدنه نگار اینجوری عمل میکنه!!

 

 

 

 پینوشت: 

از همه ی دوستان عزیزم بابت همدردی ها و دلسوزی ها و نصیحت ها و فحش های جانانه و ... که در پست قبل نثارم کردند، متشکرم! 

واقعا تا زمانی که شما نگفته بودید، حس نمیکردم انقدر اون پست رو عصبانی نوشته باشم!! 

اگه ناراحتتون کردم هم معذرت میخوام. اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم !!