روز اول بدون تو!

دیشب ساعت ۷ شب رفتی و تا ساعتی دیگه ۲۴ ساعت از رفتنت میگذره! رفتی به اون پادگان لعنتی و قلب من رو هم با خودت بردی! دلم رو از اینجا کندی و تا بازگشتت باید تشویش و اضطراب و دلتنگی رو به دوش بکشم! به خدا تا وقتی نیستی ، منم نمی تونم زندگی کنم! 

خدا رو شکر که ۲۴ ساعت از اون یک ماهی که قراره نباشی گذشت! توی این روزای اول بعد از مرخصیت واقعا باید ثانیه شمار ساعت رو هل بدم تا بگذره!! خیلی بده این روزا!! بعد از بیست و چند روز که لحظه به لحظه همراه تو بودم حالا باید چشم به گوشیم بدوزم تا تو زنگ بزنی!! ( البته مطمئنم برای تو چندین برابر سخت تره!)  ... صبح توی یه مکالمه ۲-۳ دقیقه ای گفتی که رسیدی و خیالم راحت باشه و قرار شد ساعت ۶ بعد از ظهر  درست  و حسابی بهم زنگ بزنی!! از یک ساعت پیش تمام کارهام مختل شده و دارم ثانیه شماری میکنم تا صدات رو بشنوم و دلم آروم بگیره... هر چی ساعت به ۶ نزدیکتر میشه بیشتر ضربان قلبم رو حس میکنم و تا لحظاتی دیگه قلبم رو توی دهنم حس خواهم کرد ( کووووفت! به خودت بخند علی بدجنس!) خدا کنه به موقع زنگ بزنی وگرنه خودت میدونی که دیوونه میشم... 

 

ولی واقعا چقدر  ۲۳ روز مرخصیت زود تموم شد!! کاش این روزایی که نیستی هم همونقدر زود میگذشت!! انگار همین دیشب بود که شب عید غدیر اومدی مرخصی و خوشحال بودم که حالا حالا ها (!) پیشم هستی!! ( یادته اون شب ساعت ۸ شب رسیدی و بهم خبر ندادی که اومدی و مجبور شدی بری مهمونی و تا ساعت ۱۲.۵ شب من رو چشم انتظار گذاشتی و وقتی از مهمونی خونه ی عمه ات برگشتی بهم زنگ زدی؟؟!!  ... کاش اون شب  قدر بودنت رو بیشتر میدونستم و انقدر باهات دعوا  نمیکردم علی!!) 

خب دیگه برم  یه چیزی بخورم و دوباره منتظر بشینم تا زنگ بزنی!! بعدش هم کلی درس دارم که هنوز نخوندم و فردا یه امتحان سخت دارم!! 

میدونم برام دعا میکنی... خدا هم هیچ وقت دعای تو رو بی جواب نذاشته! ( از بس که دل پاک و ساده ای داری!)...  منم همیشه از خدا برات بهترین ها رو می خوام ،ای بهترین من

دوستت دارم  اندازه همون ۶ هایی که میدونی!!