پاچه‌ات رو بیار، میخوام بگیرم!!

توی این ۴۰-۴۵ روز خیلی خودم رو سرگرم کردم! دائم در حال فزایش ظرفیت بودم... انصافا توی این مدت دختر بدی بودم؟؟؟ 

ولی دیگه  ظرفیتم تکمیله!! خسته شدم به خدا... 

 

...الان  که به آرشیو وبلاگ نگاه میکنم میفهمم چرا اون زمانی که ۵۴ روز طول کشید تا مرخصی بگیری اونقدر له شدم و به هم ریختم!

دلتنگی و صبوری در کنار هم جور در نمیاد!! خسته ام علی!‌میفهمی؟؟ 

۲ -۳ روزه بی هیچ دلیلی بغض توی گلومه و داره خفم میکنه!! این بغض لعنتی هیچ جوری پایین نمیره! تو رو میخوام! ... با درس و کتاب و  تفریح و دوست و فیلم و هیچی و هیچی هم آروم نشدم...دیگه قاتی کردم! وحشی شدم علی! میخوام همه رو به جای تو بزنم و بعدش از عذاب وجدان گریه کنم ! یادم باشه وقتی ایندفعه دیدمت اول حسابی بزنمت و بکشمت تا دلم آروم بشه...بعدش به باقی ماجرا میرسیم! 

 

 

شاید این هفته بیاید...شاید!! 

 

 

پدر، پسر را به وجود میاورد یا پسر، پدر را؟!

اگه حسودیت نمیشه میخوام بگم امشب پیش خرس کوچولوی خودم بودم! ... مثل همیشه در حال شیطنت بود که سرش محکم خورد به پایه‌ی مبل!...الهی بمیرم پشت سرش به اندازه یه پرتقال ورم کرد... بعد تا سرش خورد به مبل شروع کرد به گریه و رفت طرف باباش که بغلش کنه! باباش هم از دست شیطنتاش عصبانی بود و دعواش کرد و گفت تقصیره خودته دیوانه!! 

خرسی هم بلادرنگ اومد و سرش رو چسبوند به سینه ی من و غش کرد از گریه!...کیسه یخ آوردم گذاشتم پشت سرش و  بهش آب قند دادم و ماساژش میدادم که آروم بشه... بهش گفتم : قربونت برم گریه نکن! اوخ شدی خیلی درد میکنه؟؟...گفت: نه!! بابا بد! دیونه! ...فهمیدم از حرف باباش بیشتر ناراحته تا از درد ِسرش!...بهش گفتم: آره! بابا بده!! بیا پیش خودم! بچه‌ی من میشی؟؟میای با من بریم خونه‌مون؟!...سرش رو فشار داد تو سینه ام و با بغض گفت: اوهوم میام! اونتون تاکائو و سیپش و کارونی و پاشیل داره! ( خونتون کاکائو و چیپس و ماکارونی و پاستیل داره!) ...خلاصه کم کم آروم شد! 

۲-۳ ساعت بعد که داشتم برمیگشتم خونه ‌خودمون ،زودتر از من دوید کفش هاش رو پاش کرد و منتظر بود که من بیارمش به عنوان فرزند خوانده بزرگش کنم!! بهش گفتم کفشات رو پوشیدی که با من بیای  و  بچه ی من بشی؟؟...گفت:( دقیقا داشت با زبان خودش  یه حرفایی میزد که مضمونش این بود: تو شوهر نداری و باید اگر میام پیشت برام بابا پیدا کنی!!!!)منم بهش گفتم  خب تو فعلا پیش همین بابات بمون!!‌من هروقت برات بابا پیدا کردم با خودم میبرمت! ...اونم با بغض گفت: ژود بابا بیا! پاشیل هم خر!

بابا علی...زودتر بیا دیگه!  به فکر من که نیستی!! اقلا به خرسی فکر کن! بچه ام منتظره که بابا براش پیدا کنم!  ...یادت نره برای بچه پاستیل بخری!! ...آب دستته بذار زمین و بیا! وگرنه مجبورم براش یه بابای دیگه پیدا کنما!! 

 

ماچ های یک موجود نر!!

بعد از ظهر ۱ ساعت خوابیدم!! عین ِ یک ساعت خواب تو رو میدیدم!! توی خواب چلپ و چلوپ ماچم میکردی!!  جات خالی ماچ ِ معمولی هم نبودا!! لامصب بوسیدن های بعد از ۴۵ روز سربازی بود و عجیب کش میومد!!

از خواب که بیدار شدم دیدم خوابم رویای صادقه بوده!! نشون به اون نشونی که پشه ها صورتم رو مثل جیگر زلیخا تیکه تیکه کرده بودن!!

حالا بین خودمون باشه...تو و پشه‌ی نر نداره علی جان!! مهم ماهیت نر بودنه که این ماچ های قوی رو میسازه!! اصلا مگه ریش های تو  خاصیت و اثرش  کمتر از نیش پشه‌ی نر هستش؟؟ جون نگار  راستشو بگو... تازه پشه که هیچی!! در خوشبینانه ترین حالت  میتونم ریشت رو با چنگال عقرب هم مقایسه کنم!!

چرا بعضی دامادها شلوار نمیپوشند؟!

ایندفعه که داشت میرفت پادگان، بهم گفت هر وقت تونستی قالب وبلاگ رو عوض کن! 

راستش ایده‌هام ته کشیده!! از بس که برای همین قالبی که الان هست ایده دادم و علی رد کرد! آخرش نتیجه تمام تلاشم شد همین قالب که فک کنم اون زمان علی روش نشد بگه اینم خوب نیست و الان گفته!! دوست داشتم خیلی جدی یا خیلی رمانتیک نباشه، اما در عین‌حال با حال و روز من و علی همخوانی داشته باشه! 

امروز در راستای تحقق بخشیدن به خواسته‌ی آقامون، وبلاگ رو باز کردم و نشستم بهش خوووب نگاه کردم!! میبینم بیچاره حق داره از این قالب خوشش نیاد!!... این هدر هر چقدر که روحیه فرهنگی و علم طلب و دانشجویی‌ِ منو نشون داده، به همون اندازه رسما آبرو برای علی نذاشته!! نیگا کن!! ...حالا اینکه یه خرس‌ ِ نری بعد از یه عمر علافی و خوش گذرونی و بچه بازی، بره سربازی و یهو برای دامادیش مــــــــــرد بشه، زیاد جای تعجب نداره! ولی اینکه انقدر خودباخته باشه و برای عروسیش برنزه بشه زیادی چیپه!! تازه تازه اصلا بیخیال همه‌ی اینا!!  اینو به من بگین که چرا این آقای داماد ما( این آقا خرسه مثلا علی ِ ) شب عروسیش شلوار نپوشیده؟؟ :دی حالا میگیم شلوارش رو  هنوز خیاط آماده نکرده بوده!! آخه این آقا حتی شورت هم نپوشیده!! واقعا چه توجیهی وجود داره؟؟ :دی  

بعد یه نکته‌ی دیگه هم در این عکس وجود داره!! همونطور که میبینید در هیچ یک از زمان‌های گذشته و حال و آینده ، علی به من توجه نداره!! مثلا حتی اون زمانی که من کتاب رو جلوم گرفتم و دارم زیر چشمی به علی توجه میکنم، صاف صاف داره روبرو رو نیگا میکنه!! یعنی دریغ از یه نگاهی، چشمکی، بوقی، سوتی،توجهی، چیزی از سمت علی!! نمیدونم این روبرو چی داره که هی بر و بر داره توش رو نیگا میکنه؟!! یا مثلا توی اون یکی عکسه من دارم به این قشنگی میرقصم و جذابیت و تحـــریک  ایجاد میکنم، باز هم این آقا به هیچ جاش نیست!! نیاین بگین شب دامادیش شلوار نپوشیده تا بگه من خیلی عجله دارم بریم خونه‌ها!! این آقا اگه میخواست تحریک بشه در ایام جوانی یه حرکتی از خودش نشون میداد یا حداقل پیژامه زیر شلوارش میپوشید!! :دی

 

بنابراین با توجه به نکات گفته شده، تازه به این قالب علاقمند شدم و اصلا قصد ندارم نه تنها هدر، بلکه هیچ جاش رو عوض کنم!! ( اصلا اصلا منظورم این نیست که حال ندارم قالب درست کنم و دنبال بهانه هستمااا!!) 

 

یک حمام ساده اما...

امشب توی اون ۲ دقیقه‌ای که حرف زدیم فرصت نشد بهت بگم.... 

 تازه از حموم بیرون اومدم و سبک شدم. موهام رو با یه شامپوی جدید و خوشبو شستم که عطرش همه ی خونه رو پر کرده! همونجور که تو دوست داری!... موهام رو کامل خشک نکردم تا نمناک بمونه! همونجور که تو همیشه میخوای!... 

یه رژ کمرنگ صورتی زدم و منتظرم  در یک چشم بر هم زدن ،لبهای تو هم صورتی بشه ...دستات لای موهای نمناکم فرو بره و همینطور که نوازشم میکنی آروم در گوشم حرف بزنی... یک ساعتی میشه که با چشمهای خسته ام کلنجار رفتم و تا الان صبر کردم که  تو زنگ بزنی و در چنین لحظه‌ای ،در آغوش گرمِ تو چشمهای جفتمون گرم ِ خواب بشه! 

میدونم هیچ وقت [ حتی زمانی که مثل امشب خسته‌ی خسته ‌ای ]تنها و بدون من خوابت نمیبره...ولی کاش امشب فقط  ۲ دقیقه بیشتر فرصت حرف زدن داشتیم... 

عشق عقل را میپراند!!

چه جوری بایدبهت بگم که وقتی صدات  تو‌دماغی میشه، از  پشت تلفن میخوام بخورمت؟؟ خواهش میکنم دیگه سرما نخور!! دلم برای صدای سرما خورده‌ات قیلی ویلی میره پسره ی دائم‌السرماخورده‌ی من!

از عشق مخلوق تا عشق خالق!

یادته؟...یادته نماز نمی خوندم؟؟...یادته خدا برام مثل دشمن خونی‌ام بود و ازش متنفر بودم؟...یادته با خدا جنگ داشتم؟  یادته هیچی رو قبول نداشتم؟ و ... 

یادته با حرف هات و کارات اول عاشق خودت کردیم و بعد کم کم عاشق ِخدای تو شدم؟...یادته خدا رو برام قشنگ کردی؟... یادته ازت خواستم تا بهم یادآوری کنی نماز بخونم؟...یادش بخیر اون روزا که با هزار جور عذاب وجدان از اینکه  خواب ناز ِ منو ازم میگیری،ولی طبق خواسته ی خودم، صبح منو بیدار میکردی و با همدیگه نماز صبح میخوندیم!...

الان حتی وقتی بدترین ها برام پیش میاد دیگه خدا رو با اون چهره ی زشت نمیبینم! حس میکنم اون خدایی که توی دلمه در این لحظه برام این شرایط رو خواسته ولی بهتر از این‌ها در انتظارمه!...حتی اگه تو دیگه با من نباشی ولی مطمئنم خدا همراهمه و از خدا نمیرنجم!...باورش کردم! 

 

وقتی میبینم هیچ چیز به اندازه قرآن خوندن آرومت نمیکنه، آرامش پیدا میکنم... از آرامشی که از این راه بدست میاری آروم میشم! ...از اینکه خلوت هات با خالقت اینجور تحت تاثیر قرارت میده به فکر فرومیرم! از اینکه اوقات بی کاری به قرآن پناه میبری لذت میبرم!

 

پاکی ِ دل تو به سادگی بدست نیومده! ولی به سادگی دل من رو از بدی ها داره پاک میکنه!  ...توی این مدت با تو بودن خیلی چیزها رو بدست آوردم و با عمق وجودم حسش کردم که نمیتونم بیانشون کنم و نخواهم کرد! تو هم این ها رو در من حس میکنی؟  حس میکنی که میخوام خوب تر و خوب تر بشم؟

 

بارها و بارها بهت گفتم و باز هم میگم....خدا تو رو در روز تولدم به من داد تا من رو به خودش نزدیک تر کنه! واقعا هدیه خدا برای من بودی! بزرگترین هدیه ای که تا به حال برای تولدم گرفتم!! 

رابطه ی ما هرچه ضعف و کاستی و عدم تفاهم داشته باشه، ولی هیچ وقت نمیتونم منکر چیزهای باشم که تو به من دادی و تو باعث شدی برای من!!  

 

 

ممنونم از تو..ممنونم به خاطر تمام خوبیهات 

اوج کجاست؟!

همیشه دنبال این بودم و تلاشم این بوده که خاص باشم! اما خیلی وقته دچار یکنواختی شدم...عادی شدم!! ...هر چی بیشتر با تو هستم، از نظر شخصیتی عادی تر میشم! نه برای تو، بلکه برای همه! سیر صعودی که نداشتم هیچ، نزولی ِ نزولی بوده!! و همین بیشتر عذابم میده!  

البته عادی شدن و در اوج نبودن و شاخص نبودن خیلی جاها خوبه!! مهمترینش هم اینه که دیگه زیر ذره بین نیستی و توقع اضافی از تو ندارن و آرامش داری!! اما من ترجیح میدم شاخص باشم اما زیر ذره بین! 

تلاش میکنیم تا به نحوی به اوج برسیم!  هر کس با توجه به ویژگی هایی که داره..یکی بهترین دکتر میشه ...یکی بهترین مهندس میشه...یکی نویسنده ی خوبی میشه...یکی دانشجوی خوبی میشه و...  اما وقتی به اوج رسیدیم دیگه فکر میکنیم در امنیت قرار داریم و دست از تلاش برمیداریم! میخوایم از اون به بعد نون ِ اوج بودن رو بخوریم! در حالی که یادمون رفته همون زمان که ما داریم نون میخوریم، بقیه در حال تلاش هستن!!! وقتی به خودمون میایم که میبینیم بقیه یک سر و گردن از ما بالاتر رفتن!! ..از نظر من این یعنی شکست!! این یعنی نزول!!...تو از جایی که بودی تغیر نکردی ولی اگر از دیدگاه یک سوم شخص ببینیم نسبت به بقیه پایین اومدی!!

 

 

 

مشخصه که خودم رو گم کردم؟؟ 

 

آن هنگام که علی به یاد وبلاگ میفتد

دیگه ببین کار به کجا رسیده که امروز علی از پادگان زنگ زده و میگه: نگــــــــــار تو رو خدا امروز وبلاگ رو آپدیت کن! 

این جمله ی بالا پر از حرفه! پر از نکته! پر از امید! پر از تحول! پر از توجه! پر از چیز! پر از سدیم و کلسیم و ویتامین به علاوه یه سیخ کوبیده اضافه! کلا هر چی بگی توی این جمله ی بالا نهفته شده!! مخصوصا اینکه بعدش هم گیر داده بود باید ۲ تا بوسم کنی تا گوشی رو قطع کنم! حالا هی از من انکار و از اون اصرار! یکی نیست بهش بگه  مگه خودت خواهر مادر نداری که ظهر جمعه مزاحم دختر مردم میشی؟

آخه این علی آقای ما تا همین چند وقت پیش به زور به یاد خودم میفتاد، اصلا باورم نمیشه علاوه بر اینکه به یاد خودم افتاده به یاد وبلاگ هم افتاده!! اصلا تا در بطن قضیه نباشی اهمیت این موضوع رو نمیفهمی! ...نمیفهمی دیگه!!  

حالا علی که متحول شده هیییییییچ! خود من توی این یک ماه اخیر یه آدم دیگه شدم! یه نمونه اش اینکه اینترنت رو کلا طلاق دادم! یه نمونه دیگه اش اینکه هی به علی میگه به من زنگ نززززن ..اییییییش! اونم هی فرت و فرت زنگ میزنه میگه  دلم تنگ شده عزیزم! یه نمونه دیگه اش اینکه بعد از 4-5 سال که وزنم از 50 بالا تر نمیرفت، این یک ماهه 52 کیلو شدم!! الان میخوام خودم رو دار بزنم! هیچی هم نمیخورما! نمیدونم این 2 کیلو از کجا اومده روم! فکر کنم همه اش هوا باشه!

 حالا اینا رو ولش کن! آخر نفهمیدم این آپدیت کردن وبلاگ امروز از کجا آب میخورد! ...یا به 8/8/88 مربوط میشه...یا به نیم ساعت عشقولانه شدن دیروزمون مربوط میشه که در نوع خودش بی نظیر بود! چند وقت بود با این  فاصله ی دور انقدر به همدیگه احساس نزدیکی نداشتیم!...یا به سیخ و میخ و میلگرد 18 و نصفه عصای بابابزرگم مربوط میشه که دیروز سر جای خودش خشک شد!...نمیدونم! به هر حال به یه جای حساسی مربوط میشه  :دی  ...اونوقت چون علی انقدر اصرار کرد منم خیلی خوب  به حرفش گوش دادم!  کلا خوشم میاد ما 2 تا انقدر به همدیگه اهمیت میدیم! نشون به اون نشونی که اصلا یادم رفت به علی قول دادم وبلاگ رو  بنویسم! شانس آوردم همین الان یهو آلزایمرم خوب شد! 

 

  

××××  همونطور که گفتم شدیدا دارم سعی میکنم اینترنت رو از زندگیم بندازم بیرون! انقدر از زندیگم انداختمش بیرون که همه ی تحقیق ها و پروژه های درسیم بلاتکلیف و بدون منبع موندن!!...خلاصه آپدیت نشدن اینجا توسط بنده دلیلش اینه! توسط علی هم که نمیشه دیگه! آقامون فعلا داره آش میخوره!...در حال حاضر خوب و خوش هستیم! علی آقا قول های گنده به بنده دادن و قراره در مرخصی بعدی عمل بشه! هرچند  توی رفتارش هم تغییراتی مشاهده میشه! منم امیدوارم این روند تغییرات مثبت توی رابطه مون ادامه داشته باشه وگرنه کلاهمون میره توی همدیگه و ....

 

 

چراهای بی سر و ته و بی جواب!

فکر کنم این پست بهتره حذف بشه. 

کامنت ها رو به احترام دوستان حذف نکردم.