دلم گٍلفته...

سلام نگارم  

 

 

دلم گرفته‌س به اندازه ؟؟ هوممم... 

 

به اندازه خیلی... 

 

واسه اولین باریه که نمی‌خوام برم مشهد، الان و تو این موقعیت... 

 

یعنی یه ذره هم دلم راضی نمیشه که برم...ولی خانواده که این حرفها حالیشون نیس..گیر دادن اونم از نوع ۸ پیچش... 

 

۸۰ درصدش به خاطر توئه که نمیخوام برم !چون محدودیت‌هامون از اینی که هست بیشتر میشه و دلامون تنگتر... 

 

۱۵ درصدش به خاطر ماشینه... اصلا از این دوتا ماشینی که داریم خوشم نمیاد...نه پاترول به درد مسافرت میخوره نه ماتیز... 

 

بقیه‌اش هم به خاطر این سربازیه لعنتیه..اصلا بهم خوش نمیگذره !میدونم...با اینکه تو گفتی خوش بگذرون ولی نمیگذره... 

 

خولاصه که بد وضعیه... 

 

بیخیال... اینجا ناله نکنم دیگه بهتره... 

 

الان تو راهی...با این گرما...دلم داره الان برات به شدت میسوزه..:دی خدا کنه ماشین گیرت بیاد زودی برسی خونه... 

 

هم گشنته! هم گرمته! هم خوابت میاد! هم اصن تو دخمل بدی هستی که گواهینامتو نمیگیری با ماشین بریو بیای... 

 

مسیرتم که ماشالا خیلی توپه..هم دوره !هم خیلی خره اصلندشم... 

 

اصلندشم شدم مث خودت دارم غر میزنم..چه حالی میده ها...تازه میفهمم چرا شما دخملا ۲۴ ساعته دارین غر میزنین...خندهههههه... 

 

 

 

دیگه چی بگم؟؟ 

 

هیچی فک کنم هرچی الان بنویسم یا میشه غر زدن یا ناله...یا چیز ناله...:دی  

 

نگار خیلی دلم واست تنگه...میدونم با اینکه پیشت نیستم ولی از اینجا که میرم تنگتر میشه... 

 

کاش این چند روز زود بگذره و امام رضا هم کمک کنه که تو حالت خوب باشه و ناراحت نباشی که منم خوب باشم... 

 

نگارم نمیدونم چی بگم... 

  

دوست دارم...دلتنگتم...همیشه...فعلا.. 

  

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

نگار نوشت: 

اولا غر زدن مگه لباس ِ زیره که دخترونه و پسرونه باشه؟؟....خب آدم هروقت دلش بگیره و غر زدنش بیاد غر میزنه!!!...دخترا بیشتر غر میزنن چون شما پسرا بیشتر دخترا رو اذیت میکنین!!! 

تو هم غر بزن!...غر زدنت رو عشق است علی آقا! 

در ضمن اون ماتیزتون رو بیار بده دست من! شاید با ماتیز ِ شما یه کم تمرین کنم گواهینامه‌ام جور بشه!! :دی...بعد از گواهینامه هم لطف کن و همون  ماتیز رو کادو پیچ کن و بده دستم! جون ِ تو خیلی خوشحال میشم :دی 

برای اینکه دلم تنگ نشه باید سوغاتی زیاد بیاری برام!  

ایشالا بهت خوش بگذره پسرکم

 

سلامی به گرمیه افتاب سوزان تیرماه ۸۸

سلامی به گرمیه افتاب سوزان همین روزای داغ تیر ماه... به نگار جون خودم...  

 

 

بعد خیلی وقت باز اومدم توو خونه‌ی خودمون به عشقم سلام کنم تا شاید اونی که دو سه روزه از من میخواد، واسش داشته باشه این سلام و اینجا توو خونه ژله‌ای مون... 

 

نه اینکه نیومده باشما...مگه میشه ادم خونه خودش نیاد...نمیشه دیگه..اومدم..چندین دفعه!...اینقدر همیشه مشتاق خوندن نوشته هات هستم که میام و هر کدومو چند دفعه میخونم... 

 

ولی خب هر دفعه خواستم  یه نشوونی اینجا بزارم که آره منم اومدم توو این خونه ،نشده ! و نتونستم! خودت و خودمم می‌دونیم به خاطر چی بوده ... 

 

ولی خب الان بیشتر از هر وقتی دلم واسه اینجا تنگیده بود... 

 

 توو این مدت خیلی اتفاقا افتاد...اصلا نمیخوام واردش بشم... 

 

ولی یه چیزی که بارها بهت گفتم و میخوام اینجا هم بگم... 

 

نگار من...عزیز دل من...همه‌ی زندگیم...عشق و آرزوی همیشگیه من...نگار خانومم...به جون اون میلاد که می‌دونم واسش می‌میری...به اونی که می‌پرستی... به خدا... نگار من دوست دارم...عاشقتم...واسم از هر کسی و هر چیزی با ارزشتری خانومی...گاهی وقتا یه جوری میشه و یه اتفاقایی میفته که باعث میشه تو حس کنی که واسم بی ارزشی یا نمی‌دونم دوست ندارم یا فراموشت کردم..ولی باور داشته باش  که هیچ وقت..هیچ زمان و تحت هیچ شرایطی نه دوست داشتن من قراره تموم بشه و دیگه دوست نداشته باشم و نه هیچ وقت قراره واسم بی ارزش بشی و نه فراموشت قراره بکنم... 

حتی اگه یه روزی تو از من زده بشی و ازم بخوای که دوست نداشته باشم و فراموشت کنم هم اینکارو نمی‌کنم..یعنی نه میکنم! و نه میتونم که بکنم... 

 

پس مطمئن باش و به اون قلب مهربونتم بگو علی همیشه دوست داره...همیشه یعنی اینکه همیشه.. تا آخر آخر اخر عمرش...حتی اون دنیا... 

 

خب این از این... 

 

دیگه اینکه بزار اینجا هم بگم که یادت نره و بزنی زیرش و چندتا شاهدم داشته باشیم... 

 

تا اخر مرداد وقت داری...اول اینکه گواهینامه ات رو میگیری و یه شیرینی هم میدی آقاییت بخوره :دی... 

 

دوم اینکه از ۴۸ کیلو زحمت میکشین و میشین ۵۰ کیلو حداقلش... 

 

سوم اینکه ...هیچی همین فعلا... 

 

راستی...من هیچ‌وقت نمیخوام نقش بازی کنی...مخصوصا به قول خودت نقش دخترای پروانه‌ای...من میخوام همیشه خود ِخودت باشی و اونجوری که راحت‌تری و دلت میخواد باشی..نه اینکه حتی به خاطر من مثلا واسم نقش بازی کنی...همیشه خودت باش..همونطور که دلت میگه و راحت‌تری زندگی کن عسلم... 

 

همین الان زنگ زدی..:دی.. 

 

میگم :سلام..رسیدی؟ 

میگی: نه! نرسیدم...{یه مکث}...رو تختم‌ هستم... 

 

یوخوده فک میکنم!  

میگم:  تختت تو خیابونه آیا تو؟.. 

- میخندی... 

 

عاشق همین شیطون بازیاتم خوشگل من... قربون اون خندیدنت بشم...  

میدونی که هر وقت میخندی چه جوری تجسمت میکنم که..همون عکسه یادته که گفتم خنده(لبخند) به این خشگلی تا حالا تو عمرم ندیدم..خیلی خیلی خیلییییییییییییی قشنگه و من دوسش دارم...وقتی میخندی همونجور تصورت میکنم همه وجودم پر از عشق میشه...فدات بشم عزیزم... 

 

خیلی درهم بر هم نوشتم...هی یه چیزی یادم اومده نوشتم..ببخش دیگه...کارای من که میدونی چه جوریه...هویجوریه..:دی 

   

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته... 

 

                                           نبودنت فاجعه... 

 

                                                            بودنت امنیته... 

 

تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی... 

                                              

                                                 که از قبیله من یه آسمون جدایی... 

 

اهل هرجا که باشی قاصد شکفتنی... 

 

                                   تویه بهت و دغدغه ناجیه قلب منی... 

 

 پاکی آبی و ابر نه خدا یا شبنمی... 

 

                                قد آغوش منی نه زیادی نه کمی...  

 

                                                   قد آغوش منی نه زیادی نه کمی... 

 

 

دوست دار و عاشق همیشگیتم عزیز دلم...فعلا... 

حرف های خودمانی در آستانه ی مرخصی

از ۲شنبه که بهترین و عزیزترین دوستام رو دیدم،یه جور خاصی شارژ هستم!!...تغییر روحیم به وضوح مشخصه! ... از وقتی گروه ۱۰-۱۵ نفری دوستامون تلفات تاهلی دادن و هر کس به فکر جهیزیه و عقد و عروسی خودشه، کمتر همدیگه رومیبینیم!! ولی واقعا داشتن دوستایی که از بودنشون احساس آرامش و نشاط و رضایت درونی داشته باشی، خیلی ارزش داره! خیلی خیلی زیاد!! ...انقدر ارزشش زیاده که وقتی با هم هستیم هیچ کس اجازه نداره جو رو خراب کنه و موبایل به دست، نامزد بازی کنه!! 

از ظهر تا شب انقدر زنگ زده بودی که مموری گوشیم نمی تونست تعداد میس کال هات رو بشماره!!..صبح بهت گفتم که امروز مهمانی هستم...ظهر هم فقط در چند کلام گفتم که نمی تونم حرف بزنم!..ولی بازم بهت حق میدم که ناراحت شدی... 

باور کن بیشتر از هر وقت دیگه فکرم پیش تو بود...ولی نمی شد باهات حرف بزنم!...حتی بچه هایی که همسرشون زنگ میزد هم اجازه ی صحبت نداشتن!!.. 

بگذریم!...مهم اینه که الان حال هردومون وحشتناک خوبه و کلی حرف برای گفتن باهات دارم :دی 

 

دیروز بهم خبر دادی که برگه ی مرخصیت امضا شده و چهارشنبه یا پنج شنبه میای!.. انقدر ذهنم توی امتحان گره خورده بود و استرس امتحان امروز رو داشتم که درست نفهمیدم چی گفتی!.. 

امروز بعد از امتحان یاد حرفای دیشب افتادم! ..بعد از چند وقت نیم ساعت حرف زدیم!...یه چیزی تو مایه های معجزه!!...تازه دارم می فهمم که چقدر خوشحالم!...تازه می فهمم چقدر این مدت خودم رو گول زدم!...از هر ترفندی استفاده کردم تا یادم بره تو پادگانی!... اسم مرخصی رو از ذهنم پاک کردم!.. 

علی؟ ...خوشحالم!...الان که داری میای مرخصی دارم میفهمم این مدت چقدر دلتنگت بودم و به روی خودم نمی‌آوردم تا تو مجبور بشی به زبان بیاری!! 

یه چیزی بگم؟؟...علی جونم جدیدا خیلی خوب شدی! فقط همینو گفتم و بس! ازت بیشتر تعریف نمی کنم که پررو نشی :دی... 

در حال چشیدن ِ طعم شیرین ِخوشبختی ، در اوج بدبختی ِ امتحانام هستم!

 

** تازه کشف کردم که رمانتیک بودن توی خونم نیست!...برعکس تو که نافت رو با یه چاقوی رمانتیک بریدن و در هر شرایطی عشقولانه هستی!....فوق العاده احساسی هستم ولی هروقت قلبم عاشقه و احساسم رو در ظاهر کمتر نشون میدم، حس بهتری دارم!از اینکه نقش دخترای پروانه ای رو بازی کنم خسته شدم!...میخوام یه مدت خودم باشم و حس هام در قلبم باشه... عشقم رو با کل کل کردن نشون بدم!...عاشق ِ عشق ِ لنگه دمپایی‌ای هستم!!...یه مدت درکم کن تا تکلیفم با خودم روشن بشه! از این شخصیت چند گانه که برای همه به یک سازی میرقصه دور بشم!!...منم قول میدم کمتر پاچه‌ات رو بچسبم!...تو هم فکر کن! 

 

** از الان عزا گرفتم که وقتی اس ام اس قطع هستش، چه جوری باید هر لحظه از نفس کشیدن همدیگه هم با خبر باشیم؟؟؟...این مدت که تو نبودی عمق فاجعه رو تا این حد لمس نکرده بودم! 

 

دل ِ من خواهش می‌کنم آروم شو!

از صبح دلم عجیب بهانه گیری میکنه! دلم فقط و فقط یه بوس طولانی و خوشمزه میخواد! 

همش توهم دارم! از هر سمتی سرم رو می‌چرخونم چهره‌ی علی برام ظاهر میشه و حس خوشمزه ی یک بوسه‌ی قدیمی برام تازه میشه!...امروز انقدر توهم داشتم که با وجود سردرد زیادم، ولی نتونستم روی تخت دوام بیارم! چه برسه به اینکه بخوابم!... 

 

دلم مثل بچه ای شده که یک روز تمام بهانه گیری میکنه و شکلات میخواد، ولی پول ندارم براش بخرم!!...باهاش چی کار کنم؟؟ 

 

موهای من!

هنوز مشکلات پوستی‌ام ادامه داره!هرچند خیلی بهبود یافته ولی تقریبا تا یک سال باید مراقبت های خاصی انجام بدم و داروهام رو قطع نکنم! از جمله مراقبت های خاص(!) اینه که موهای صورت و بدنم رو تا جایی که امکان داره، اپیلاسیون نکنم یا کلا عملیات پشم زدایی رو حتی با تیغ و کرم موبر و اینها هم انجام ندم تا پوستم تحریک نشه!...خلاصه انقدر پشمالو شدم که گاهی خودم، خودم رو توی آینه با بابام اشتباه میگیرم! 

چند شب پیش خواب میدیدم با همین وضعیت پشمالو، چندین سال بعد مادر شدم!... ۳ تا بچه دارم!... یه روز توی خونه تنهاشون میذارم و میگم در رو براش هیچ غریبه ای باز نکنید! .... وقتی برمیگردم و در میزنم، بچه ها بهم میگن : کیه کیه؟؟...میگم: منم منم مادرتون!...میگن: اگه راست میگی دستت رو از زیر در نشون بده!...خب منم علی‌القاعده دستم رو از زیر در نشون میدم! ...

 

ولی کلا ما شانس نداریم! بچه های نسل بعد که همون بچه های ما باشن، داستان شنگول و منگول رو خوب یاد گرفتن و از تجربیاتشون استفاده کردن! ولی کلا این نسل از بچه ها با تمام فهمیدگی‌شون، یه کم خنگن! 

 

...وقتی دستم رو میبینن، فکر میکنن من، آقا دزده هستم!... سریع اون کلت کمری رو از توی کشوی اتاق خواب بر میدارن و پشت در مخفی میشن!..در نهایت هم به محض ورود من به خانه، چند تا تیر توی مغزم خالی میکنن!...در همین لحظه علی خسته از یک روز پر کار به خانه برمیگرده و با دیدن مغز متلاشی شده‌ی من، سکته میکنه و میمیره!  

و ای کاش موهای دستم را اپیلاسیون کرده بودم تا بچه های خنگم  یتیم  نشوند!!! 

 

میدونم خیلی داستان تکان دهنده ای بود! :دی  ولی باور کنید انقدر در بیداری به این موضوع فکر کردم که آخر خوابش را دیدم!! ...بیچاره علی! 

 

 امروز بعد از تبریکات وارده از سوی من به ایشان، بهش میگم دیشب یه عطر خوشبو خریدم !~ فک کنم با بوش حال کنی!

میگه: - به به! دیشب چی شده برای خودت عطر خریدی؟ 

- خب پشمالو شدم! سیبیلم بلند شده!  :دی 

- آهان!  پس خانومم به مناسبت روز مرد برای خودش کادو خریده :دی

- لووووس! نخیرم!  دیشب رفتیم برای پدر بزرگم عطر کادو بخریم!... منم یهو از این عطر ورساچه خوشم اومد و خریدم :دی 

یه کم حرفای متفرقه زدیم 

یهو وسط حرفمون  با هیجانی انگار که یه چیزی یادش اومده ، میگه: راستی نگار مبارکت باشه!! 

- چی مبارک باشه؟؟  

- عطرت رو میگم دیگه!...روزت که تبریک گفتن نداره :دی 

-یعنی اگه جرات داری بیا روز مرد رو هم بهم تبریک بگو!! میکشمت  

 

 ------------------------------------------- 

 

علی؟... اگه تو پیشم بود الان انقدر پشمالو نبودم!...وقتی به موهای دستم نیگا میکن، با خودم میگم حالا  برم خودم رو بلوری کنم که چی بشه؟ کی ببینه؟ کی حالش رو ببره؟ کی براش فرق داره که من دست و پام بلوری شده یا یه کم مو داره؟ ...دفعه پیش اون روزی که میخواستی بیای پیشم، کلی بلوری شده بودم ولی خب نشد که ببینی... هی روزگار! عجب دنیایی شده ها! ببین ۴ تا تار مو چه جوری آدم رو میبره  تو لک... 

 

 

پینوشت: من سرم هم مثل آدم مو نداره چه برسه به بدنم! کلا کم مو هستم! تار موهای بدنم نازک و با فاصله است..مثل کرک میمونه!...اگه وسواس به خرج ندم زیاد به چشم نمیاد! ..برای همینم هست که این مدت تونستم با این همه مو کنار بیام!!! 

 

روز ِ آقامون!

دیروز بهم زنگ زده...با یه هیجان خاص و خیلی آمرانه میگه: 

-نگار امروز از خونه بیرون نری‌آ  ! 

- وا؟ چرا؟؟؟ 

- هوا غبار آلوده! توی اخبار گفتن که پیر زنا از خونه بیرون نرن! 

 

چون خبر گرد و غبار رو برای اولین بار از زبان علی شنیدم، یه لحظه ذهنم روی اون قسمت جمله اش زوم کرد... یهو یاد پیرزن گفتنش افتادم و ترکیدم از خنده :دی 

 

این روزا از این دست  شوخی ها زیاد میکنه... بیشتر از اینکه با شوخی هاش حال کنم، با دل نسبتا شادش حال میکنم!.... داره میشه همون علی ِ سرزنده و جوون ِ من!...واقعا با اون روندی که چند ماهه اخیر داشت پیش میرفت میخواستم ببرمش آزمایش ژنتیک!!شک داشتم که آیا واقعا ۲۵ سالشه ؟ حس میکردم یه ۵۰-۶۰-۷۰-۸۰ سالی به من کم گفته!  پیر مردی شده بود در حد اول انقلاب!!! :دی خب منم برای احقاق حقوقم که حس میکردم در خطره، باید یه آزمایش سن یابی ازش میگرفتم!...شانس آوردم خودش خوب شد :دی  

 

~~ وقتی تو دلت شاد باشه، منم دلم شاده! .... از شادی ِ دل ِ‌من، دل تو شاد تر میشه!... و این چرخه ادامه دارد.... 

 

 

~~ روز ِ خود ِ خود ِ خودت مبارک علی ِ کچل ِ من! 

( علی که هستی... حالا انصافا مرد هم هستی؟؟) 

 

رنگ جدید زندگی ِ من!

22خرداد مرخصی ات تموم شد و رفتی !  

 توی اون مدتی که بودی، فراز و نشیب های زیادی داشتیم! 

 گاهی از عشقت تمام وجودم لبریز میشد ...بودنت رو برای خودم ... برای خود ِ خودم...با همه ی وجود لمس میکردم... و روزی که برای همیشه متعلق به یکدیگر بشیم رو در همین نزدیکی ها میدیدم... 

گاهی هم از آن سوی ِ لبه ی عشق پرتاب میشدیم ...شاید همان جنون ِ عشق باشد!...انقدر دیوانه ی هم میشدیم که چند بار به جد ،تصمیم گرفتیم برای همیشه از هم خداحافظی کنیم و جدا شویم.... شاید علت هایش ساده و بچه گانه باشد ولی تصمیم بر "خداحافظی" معلول ِ  مشترک ِ چندین علت ِ ساده بود! .... 

از روزی که رفتی فقط سعی دارم که روزم را شب کنم و شب را روز تا به گونه ای این ایام سپری شود! خوشحالم که امتحان هایم بهانه ای برای اضطراب ها و دل شوره هایم شده و چیزی را به دلتنگی نسبت نمی دهم! .... خوشحالم که خودم را گول میزنم! 

شاید خیلی خبیثانه باشد ولی خوشحالم که اوضاع کشور آشفته است و دیگران آنقدر ها که همیشه خوشحال بودند، خوشحال نیستند! ...وقتی تو نیستی طاقت ندارم دیگران خوشحال باشند و من در حسرت خوشی هایشان بسوزم!!!!!!!!!!

خوشحالم که اس ام اس قطع شده! ... آخرین اس ام اسی که در گوشی دارم، اس ام اس تو در روز 21 خرداد است! ...بعد از ظهر خواب بودم و تو با آن اس ام اس از خواب بیدارم کردی! هر وقت که دوباره آن اس ام اس را میخوانم حس ِ تازگی ِ عجیبی برایم دارد! حس میکنم که همان لحظه برایم  "سلام " فرستادی و مرا بوسیدی!!! عجیب دلم شاد میشود!!!  

 

  

دلم گرفته ،ولی نه مثل همیشه!....این سری هر بار که زنگ میزنی و  صدای پر نشاطت رو میشنوم بیشتر از هر زمان دیگری، غرق شادی میشوم! ... شاید دلیلش این باشد که روزهای آخر کاملا جدی و قاطع، به تو مجوز دادم تا با دختر دیگری ازدواج کنی و عشق مرا برای همیشه در گوشه ای از قلبت نگه داری!...عشقی که الزاماً به وصال ختم نخواهد شد!.... برای همین است که هر بار وقتی شماره ی پادگان را روی گوشی  ام میبینم، حس میکنم بار ِ دیگر انتخابم کردی!..حس میکنم بار ِ دیگر میخواهی برای وصال ِ این عشق گامی برداری و  هنوز  فقط من در قلبت هستم!!....ولی مطمئن باش که هنوز سر ِ حرفم هستم! هر زمانی که دختر مناسبی پیدا کردی، باید با او ازدواج کنی!!....نمی توانم بیشتر از این ذره ذره تحلیل رفتن روحت را مقابل چشمانم ببینم و نتوانم کاری کنم! نمی خواهم با فکر های بی سرانجام، افسرده شوی و خنده از لب های شیرینت برود!! 

 

××××××حس های چند گانه دارم! فراوان! 

 

××××آرامش بخش ترین کلامی که این روزها از زبانت میشنوم و برایم شاید فقط یک رویای شیرین است، وقتی است که میگویی: "نگار  ِ من".... کسره های مالکیت این روزها طعم و رنگ دیگری برایم دارد!! 

 

  

××× میدانی چرا امتحان هایم را به طور جدی و با این همه استرس، برای دور ِ اول میخوانم ولی صبح امتحان تصمیم میگیریم  عقب بیندازم و دور ِ دوم امتحان دهم؟؟...چون دلم میخواهد بیشتر برایم دعا کنی! بیشتر به یادم باشی!...دعاهایت آرامش عجیبی به من میدهد!..... و اینکه میخواهم به بهانه ی امتحان تا آخر تیر سرگرم باشم! اصلا دوست ندارم 9 تیر امتحان هایم تمام شود و بعد از آن تا آخر تیر منتظر ِ تو و عشقی که نمی دانم سرنوشتش چه رقم خواهد خورد  ، بنشینم!!  

تازه 1 ماه است که حالم بهتر شده و تاثیرش را آشکارا  روی پوستم گذاشته!! 

 

 

××× این بار- از روزی که به پادگان رفتی-  روز شمار ندارم! به دلم دارم میفهمانم که شاید هر روز جدیدی که می آید، برای همیشه مال ِ من نباشی!  پس نیازی نیست که روزها را بشمارم!  چون سقف اعدادی که برای شمارش بلدم، اعداد 2 رقمی است! و بعد از آن نمیدانم باید چه کنم!...   ولی هر روزی که بیایی، از شادی ِ آمدنت و به اندازه ی همه ی 6 های دنیا،  یک تیر در قلبم فرو میرود! از همان تیر هایی که در نقاشی ها میکشند!....  

 

××× قصد داشتم دیگر اینجا حتی 1 کلمه هم ننویسم! چون تو حتی به خودت زحمت ندادی 1 کلام بنویسی! ... اگر بخواهم ارزش خودم را با نوشته های تو در اینجا بسنجم، همین الان باید بروم و بمیرم! پس بیخیال شدم و ننوشتنت رو فقط به تنبلی ات پیوند دادم! ارزش ِ من بیشتر از اینهاست... برای دل ِ خودم  می نویسم و اگر خواستی بخوان  .... 

 

 

 

همین.