یک روز مانده به پایان سال!

خیلی بده اگه آدم سال نو رو با گریه و ناراحتی و دلتنگی و قهر و بی توجهی و ... آغاز کنه! خیلی بد.... 

خیلی بده اگه آدم یک روزه حس کنه که همه رویاهاش دود شده و به هوا پرکشیده! خیلی بد.. 

 

دلم به اندازه همه ی خوشیهایی که با هم داشتیم گرفته!! ولی ... 

 

کاش منو هم میدیدی!

پارسال...

سلاممممم نگارممم... 

 

خوبی؟؟ 

 

باز تو کوزت شدی کف اتاقو تی میکشیدی؟؟؟ تازشم به منم هیچی نگفتی... 

 

اره منم اتفاقا امروز از بس کار داشتم یاد پارسال افتادم...بابام اینا رفته بودن کربلا  و درست روز عید میومدن..چقدر کار داشتم..دست تنها..این داداشمم که خدا خیرش بده، وقت گیر اورده بود! عوض اینکه کمکم کنه، این رفیقاشم میاورد خونه مزاحم کار منم میشدن... 

 

ولی خب روزای اخر یه خورده کمک کرد..خیلی باحال بود پارسال...با اینهمه کار و خستگیی که داشتم ولی شور و حالم خیلی بیشتر از امسال بود..امسال اصلاْ حوصله هیچی رو ندارم..حتی عیدو... 

فقط حوصله یه نفر رو  به شدت دارم..اونم نگار خانوم گل خودمه...فداش بشم من... 

 

تو میگی پر شدی از من، ولی نگارم خدایی من بیشتر پر شدم از تو... 

خدایا ۶ هزاران هزار مرتبه شکرت به خاطر وجود همچین فرشته نازی تو زندگیم... 

 

خانومی شرمنده به خدا از چهارشنبه سوری محرومت کردم ولی به خدا نگرانت بودم..کار خطر ناکیه..اصلاْ زشتم هست تو پاشی بری تو کوچه ترقه و دینامیت بزنی..ارزش و شخصیتت خیلی بیشتر از ایناست...فدات بشم من که حرفمو گوش کردیو خوشحالم کردی..ممنونم ازت عزیز دلم... 

بیخود نیست که بهترین فرشته روی زمینی و خدا تورو به من داده...واسه همین خوبیاته خانومم...  

 

 

آره فداتشم! سال دیگه همین موقع دیگه با خیال راحت داریم زندگیمونو میکنیم..از دست این سربازی و اون پادگان لعنتی هم خلاص میشم...پس به امید اونروز دیگه غصه خوردنو اینارو تعطیل میکنیا...باشه دخملم؟؟؟ 

 

آفرین خانوممممممممممممممممممم...  

 

دوست دارمممممم و عاشقتم عزیز دل علی...  

 

الان هم داری باهام دعوا میکنی و غر میزنی! برای دفعه۲۰ اُم از صبح تا حالا قهر کردی که چرا مخشاتو واست ننوشتم...مینویسم عزیز دلم...اخه دم عیدی کار فت و فراوون سرم ریخته...ولی مینویسم واست گل قشنگم... 

 

خب دیگه دیدم نوشتی، ذوق کردم  و منم نوشتم! تو که مینویسی منم میتونم بنویسم. پس بنویس که منم بنویسم... 

 

چی گفتم... 

  

 

خب دیگه...بیام محکم باهات حرف بزنم الان دیگه... 

 

اومدمممممممم.. 

 

دوست دارم عشقم..زندگیم..عسلم..نفسم..عاشقتم...

 

 

 

از پارسال تا حالا!

امروز عصر داشتم کف اتاق خوابامون رو تی میکشیدم و تمیز میکردم. یاد پارسال همین موقع ها افتادم! یادته؟؟...مامان و بابا و خواهرت رفته بودن کربلا و تو خونه بودی! ...اول عید اونا برمیگشتن و تو میخواستی به تنهایی تا اون موقع خونه رو مثل دسته گل کنی و همه چی رو آماده کنی! ... هروقت  بهت زنگ میزدم یا داشتی غذا میپختی( غذا= سیب زمینی سرخ کرده یا نیمرو یا سوسیس سرخ کرده یا این چیزا!!!  ..البته از یه مرد به تنهایی بیشتر از این توقع هم نمیره!) ... یا  کارای خونه رو انجام میدادی!

یادت میاد همه اثاث ها رو به تنهایی جا به جا کردی! پرده ها رو باز و تمیز کردی! ...دیوار و سقف اتاق رو رنگ زدی... تازه کلی کارای بیرون از خونه هم داشتی! از همه بدتر اینکه  صبح زود باید کارگرا رو میبردی !!...توی اون 10 روز حسابی کمرت زیر بار مسئولیت خم شد! ...شبا  موقع خواب انقدر خسته بودی که یا بدن درد میومد سراغت  و ناله میکردی یا  نفس کشیدنت مشکل پیدا میکرد یا به محض اینکه روی تخت دراز میکشیدی بیهوش میشدی! منم پیشت نبودم  که ماساژت بدم و خستگی از تنت بیرون بره! ...چقدر حرص خوردم و دلم شور میزد که با این همه کار که تنهایی انجام میدی یه بلایی سرت بیاد! ...ولی راستش رو بخوای لحظه به لحظه بهت افتخار میکردم و به روی خودم نمیاوردم! خوشم میومد وقتی اینجوری مسئولیتت رو انجام میدادی و حتی فراتر! دلت میخواست هیچی کم نباشه و همه چی رو مرتب کنی... بعضی چیزا رو کسی ازت توقع نداشت ولی خودت دلت میخواست به بهترین نحو  خونه و تدارکات رو برای اومدنشون و مهمونی  آماده کنی!

پارسال چقدر بوی عید میومد! چقدر ذوق داشتم برای سال نو!  پارسال وقتی برای عید شیرینی سفارش دادی، دقیقا عید رو حس میکردم! ولی امسال اصلا بوی عید نمیاد! حتی سفارش شیرینی های امسالت هم برای من به خوشمزگی پارسال نبود و ذوق پارسال رو نداشتم! ...نمی دونم! شاید بوش میاد و دماغ من کیپ شده!!...

کلا سال 87 خیلی زود گذشت!  خیلی فراز و نشیب داشت ولی زود گذشت! میخوام بگم سال خوبی نبود ولی میبینم هم ناشکریه، هم با وجود تو مگه میشه سالی بد باشه؟؟...سال خیلی سختی بود! پر از اتفاقای جوروارجور! ولی همه ی سختیهاش خاطره شد و گذشت و اون چیزی که مونده من و توییم! من و تو که به اندازه یک عمر، توی یک سال بهم نزدیک شدیم! با سربازی رفتنت از هم دور شدیم ولی قلبامون به هم نزدیکتر شد! تماسهامون کمتر شد ولی دلامون یکی تر شد! شرایطمون متفاوت تر شد ولی بیشتر همدیگه رو فهمیدیم و درک کردیم !...امسال سالی بود که  من پر از تو شدم !! همیشه اعتقاد دارم که  تا سختی نباشه، آدم طعم آسایش و راحتی رو نمیفهمه...قدر داشته هاش رو نمیدونه! .... من و تو سخت مال هم خواهیم شد ولی این سختیها باعث میشه بودنت برام با ارزش ترین نعمت خدا بشه!! خدایا شکرت! به خاطر همه چی! و از همه مهمتر شکرت به خاطر وجود علی!

از الان این نوید در ذهنمه که اسفند آینده، همین موقع ها، بهترین روزای عمرمه! سربازیه تو تموم میشه و از الان شیرینیه اون لحظه رو دارم حس میکنم! ...مشتاقانه در انتظار اون لحظاتم!

×××× یادت باشه 2 ساله که چهارشنبه سوری تحریمم کردی و تا آخر عمر تحریم خواهم بود!  بهم گفتی دخترای بی فرهنگ میرن دنبال ترقه بازی و در شأن و شخصیت تو نیست که بری تو کوچه و خیابون و ترقه بازی کنی! ...منم متأثر از حرفت شدم و چون تو دوست نداشتی ، سیگارت و دینامیت و این چیزا رو بوسیدم و گذاشتم گوشه ی کمدم!! ..الان دارم  از بیرون صدای تق تق میشنوم و از حسادت میترکم! ولی چه کنم! باید حرفت رو گوش بدم!...یه علی که بیشتر ندارم! یه عشق که  بیشتر ندارم!  جونمم براش میدم! این که دیگه مهم نیست! تازه به قول تو  این کارا مال دخترای بده، من که خوبم!!! مگه نه؟؟

×××× وجدانم درد میکنه که 5 روز اول عید در حالی که تو مرخصی هستی، من میرم مسافرت!... البته خوشحالم که  پیش خانواده ات هستی و زمانی که من سفرم، توی اون پادگان لعنتی نیستی! اگه اونجا بودی که هفته اول عید برام جهنم میشد! ولی خب برنامه های خانواده است و دست من نیست! بلیط هامون رو از خیلی وقت پیش گرفتیم و من نمی تونم الان  بگم دیرتر بریم!...فقط امیدوارم توی راه و اونجا آنتن داشته باشم و بیشتر از این شرمنده ی تو نشم!... هر جا باشم و در هر شرایطی همه ی روح و روانم پیش توه علی ِ من!  دوستت دارم دوست داشتنی ترین آفریده ی خدا!...

۶۶۶۶...

سلاممممممممممممممممممممممممم نگارم...

 

 

حالت خوبه عزیز دل علی؟؟ 

  

 

میگما خوبه من بگم مثلا میرم تا ۳ ماه دیگه یهو میبینی بعد رفتنم ۳ روز بعدش میام مرخصی..

 

ایندفعه میخواستم ۴۰ روز بمونم شد ۱۳ روز..

  

گفتی اپ کنم ولی باور کن مخم پاک تعطیله... 

 

الان که دارم مینویسم دارم از صرفه...سرفه...ثرفه... خفه میشم...اخه این پشه ها بد جوری گاز میگیرن اومدم حشره کش زدم یه عالمه که پشه ها بمیرن ولی فک کنم خودم از پشه ها زودتر بمیرم.. 

 

خانوممم دلتنگتم بد فرم..این ۲...۳ روزه هم که اومدم غیر از اینکه حالتو بد کردم کار دیگه ای نکردم..بخاطر همین بیشتر دلم واست تنگولیده... 

 

دلم میخوادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد... 

 

نگارم...عسلم..گلم..ماهم...شیرینم...نباتم...قند عسلم...خشگلم...ناز خانومم... 

 

دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم خانومی..ببخشم این چند روزه اذیتت کردم.. 

 

میبخشی؟؟ تو که زیاد بخشیدیم...خجالت میکشم دیگه اینو بگم..ولی خب گفتم دیگه... 

 

۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶ هوارتا دوست دارم و عاشقتم گلی جونم... 

  

 

خب دیگه من اپیدم حالا نوبت تو هستش... 

 

دوست دارم عاشقتم نازنینم..مهربونم همه کسم..زندگیم...  

 

بوووووووووووس بوووووووووووووووووووووووس بغل محکمممممممممممممممممممم...

نگار هول شده (روز دوازدهم- سیزدهم)

XXX  در یک خبر خیلی غافلگیرانه(‌البته حده غافلگیری اش متمایل به منفی است) روز شنبه، سومین مرخصی علی جانمان شروع میشود و تا ۷ فروردین مرخص از تبعیدگاه است! به همین مناسبت در بعضی نقاط انتهایی بدن بنده عروسی است و نمی دانیم باید چه غلطی بکنیم! 

روز قبل از رفتن علی، با همدیگه قرار گذاشتیم که اینبار بیشتر شیفت داشته باشه و برای تولدش(‌۲۷ فروردین) مرخصی بگیره! با تخمینی که ما زده بودیم حدود ۴۰ روز باید صبر میکردیم و حتی فکرش هم دلم رو از دلتنگی در حد یک نقطه کوچک میکرد! اما نمیدونم چگونه خر ها تو خرها شدند و یکهو ۴۰ روز به ۱۵ روز کاهش یافت و بعد از ۲ هفته، بار دیگر  علی مال من میشود! 

 

XXX  این روزها علی خیلی مهربان شده! البته از نوع یک آقای  سرد  ولی  مهربان !! دلیلش را نمیدانم!...شاید به این مربوط باشد که هنوز دلش برایم تنگ نشده! 

 

XXX حس میکنم دفعه های قبل که نبود علی طولانی میشد و ۳۵-۳۶ روز طول میکشید تا مرخصی بگیرد، یک امر اختیاری بوده است! و دلیلش اخلاق گند نگار جان می بوده! و علی خان برای فرار از اخلاق های سگی نگار و در امان بودن پاچه هایشان، دیر به دیر مرخصی میگرفته اند! ولی این بار که با اشک و قهر و کوفت مواجه نشدند،دلشان به رحم آمده و زودتر مرخصی گرفتند! این ها تنها افکار ذهن من است و در حقیقت داشتن ِ آن اطمینان ندارم!  

 

XXX دیشب ۱۰ تا فیلم کمی تا قسمتی زیاد صحنه دار تهیه نمودیم و با توجه به علاقه شدید سرورمان به اینگونه فیلمها،  در پشت تلفن آنقدر از فیلمها تعریف کردیم که از حسادت و دلسوختگی، اشک از چشمان سرورمان جاری شد! و ما بسی حال کردیم که اینگونه دلش را سوزانده ایم و هیچ کاری از دست او بر نمیاید و فقط پشت تلفن خودش را جـ.ر میدهد! و در نهایت به ایشان نوید دادیم که: وقتی برگشتی خونه، عمرا اگه این فیلمها رو بدم بهت که ببینی! برای تو خوب نیست! و سرورمان بسی تهدیدمان کردند که ال میکنن و بل میکنن و باید فیلمها را به ایشان بدهم! و بنده هنوز در ناز به سر میبرم! 

 

XXX دیشب با شنیدن خبر زود تر نزول اجلال کردن سرورمان، خیلی ذوق کردیم! یکهو یاد کارها و برنامه های انجام نداده شده ی خود افتادیم! میخواستیم قالب وبلاگ را تغییر داده و در شبی که ایشان میایند، به سرورمان تحویل دهیم تا ذوق کنند! با شنیدن خبر که : « وقت نداری» هول شده و سروقت قالب نیمه ساز رفته و در یک عملیات انتحاری، قالبی را که چندین ساعت زحمت  ساختش را کشیده بودیم، ترکاندیم! حال ما ماندیم و  یک سر که نمیدانیم چه خاکی بر آن ریزیم و یک صفحه خالی که قبلا در آن چند خطی برنامه نوشته بودیم و قرار بود قالب جدید وبلاگمان شود!  و حس میکنیم اینبار باید نه از روی دلتنگی، بلکه از روی دلگشادی گریه کنیم! (‌نکته: در جمله آخر دل مجازاْ به کار رفته)

 

دکتر علی( روز دهم و یازدهم)

۳ روزه سردرد عجیبی دارم!...بعد از اون مشکلاتی که مربوط به مغز و اینا میشد، خیلی وقت بود سردرد نمیشدم!... این ۳ روزه حتی توی خواب هم سرم درد داره! شاید وقتی میخوابم بدتر میشم!... میخواستم بهت نگم تا ناراحت نشی! ولی مثل بقیه خبرهای بد یا خوبی که میخوام نگم ولی میگم، اینبار هم نتونستم جلو دهنم رو بگیرم و بهت لحظه لحظه از سردردم گزارش دادم! 

امروز هم که تا ظهر دانشگاه بودم ولی دیگه سردردم به اوج رسیده بود و سرگیجه و حال تهوع هم همراهش شده بود! نتونستم تا عصر طاقت بیارم و اومدم خونه! هر چی میخوام از کلاسام غیبت نکنم و غیبتهام رو بذارم برای روزی که تو میای، ولی نشد!  

غروب یه قرص دیگه خوردم و بیهوش شدم. ( همینجوری خوابم نمیبره)...ساعت ۸ شب با زنگ تو بیدار شدم. از صدای خوابالو و گرفته ام فهمیدی خواب بودم و حالم زیاد خوب نیست. برای همین مهربون تر از همیشه شدی و مثل یه فرشته ی مهربون باهام حرف میزدی! دکتر شدی! برای مریض کوشولوت راه های درمانی تجویز کردی! بعدشم... 

علی؟؟ میدونی چقدر لذت بخشه وقتی با اون حس خاص باهام حرف میزنی؟ ..میدونی صدات چقدر برام آرامبخشه؟؟...قشنگترین خوابم رو وقتی دارم که چشمام رو میبندم و خودم رو به صدای آروم تو میسپارم! از پشت تلفن نوازشم میکنی و من اصطکاک و گرمی دستت رو با پوستم حس میکنم! ناز و نوازشم میکنی، میبوسیم، حرفای عاشقانه در گوشم نجوا میکنی و من آروم آروم  در آغوشت خواب میرم!!...

علی باورت میشه از اون موقعی که باهام حرف زدی، سرم خیلی خیلی خیلی بهتر شده؟؟...سردردی که با قرص و هیچ کوفتی خوب نمیشد، با حرفا و صدای اعجازگر  تو خوب شده!...ممنونم ازت بهترینم...ممنونم که انقدر خوبی...ممنونم که نگرانم هستی...ممنونم که هر لحظه در کنارم هستی و انقدر برات مهمم...ممنونم که با همه ی خستگیهات، برام وقت میذاری و تا من خوب نباشم تلفن رو قطع نمیکنی...دوستت دارم عزیز دلم

خدایا شکرت که علی هست و من برای ِ علی هستم...همیشه ما رو برای همدیگه نگهدار

علی غیرتی میشود ( روز هشتم- نهم)

این حاج آقای ما ،خیلی خوب غیرتی میشن! بنده هم که مرض خاصی در به جوش آوردن غیرت ایشون دارم! نقطه ضعف(‌یا قوت) که بیاد دستم دیگه نمیتونم انگشتم رو از روش بردارم! وقتی ایشون حرص میخوره ، از اعماق وجودم ذوق مرگ میشم!!  

امروز بعداز ظهر از دانشگاه که اومدم، علی زنگ زد! داشتم موقعیت حال و احوال و مکان و هوا و همه چی رو براش شرح میدادم که بدونه با چه موجودی داره حرف میزنه! 

- خیلی گرممه! دارم خفه میشم!  

- خب لباسات رو در بیار خنک بشی! 

- مانتوم رو که از راه رسیدم در آوردم! ..الان لباسم رو هم دارم در میارم که یه تاپ و شلوارک بپوشم..ولی بازم گرمه!

-آفرین!  ..الان هم خنک میشی هم خشگل میشی  

-آره!  اتفاقا جلو پنجره هم وایسادم  و دارم لباس عوض میکنم! پرده رو هم زدم کنار! هوا خیلی خوبه!!

-جلو پنجره وایسادی؟؟؟؟؟؟!!!!!!..زود باش لباست رو بپوش! شلوارت رو هم بپوش! ...پرده رو بکــــــــــــــش!!.. اصلا مانتوت رو هم بپوش!... یادم باشه چوب بیارم پشت شیشه های پنجره ات چوب بزنم که دیگه دلت نخواد جلو پنجره لباست رو عوض کنی!!  

- :دی 

 

 ----------------

  

یکی از دوستام به طریقه ی جدید الاحداثی با یه آقایی آشنا شده! ...یه روز توی اتاق خونشون نشسته بوده و بلوتوث موبایلش رو روشن میکنه! یهو یه عکس سیب براش فرستاده میشه! دوستم هم برای همون بلوتوث نا شناس، یه عکس میفرسته! بعد یه متن جواب میگیره و اینگونه کل کل های بلوتوثی ادامه پیدا میکنه!.. بعد از چند روز که از این بازی خسته میشن، سر صحبت رو باز میکنن و میفهمه که کدوم همسایه شون طرف بلوتوث بوده و اینگونه با همدیگه آشنا و دوست میشن و عشقولی و .. 

 این ماجرا رو برای علی جانمان تعریف کردیم! 

میگه: ایول! ..ایول!..چه جالب!...فقط نگار جونم تو بلوتوثت رو اگه روشنه، همین الان خاموش کن! کار دستمون میدی حوصله ندارم!

 - :دی 

 

خصوصی نامه:   

فدای اون غیرتت بشم! خیلی بامزه میشی علی جونم! ...حالا من این حرفا رو میزنم! ولی این رو بدون که داشتن غیرت ( به جا و بدون تعصب) رو از صفات خوب یک مرد میدونم! اصولا مرد بی غیرت به درد ِ الویه درست کردن میخوره!! ...وقتی سر اینجور مسائل حرص میخوری، دلم میخواد بپرم بغلت، لپت رو گاز بگیرم! بعدشم یه ماچ گنده بکنم که دلم خنک بشه!  

----------------------------------------------------------------------------------------- 

 

اون دفعه که علی اومده بود مرخصی، قرار شد تمام وسایل حمومش رو براش بخرم که به عشق چیزایی که من خریدم،تنبلی نکنه و  زود زود بره حموم و بیشتر هم یاد من باشه! و بنده در کالبد صابون و شامپو و لیف برای سرورمان، ظاهر شوم!   و از همه مهمتر اینکه از کپک زدگی نجات پیدا کنه!!!

اونوقت دیدی یه چیزی میخوای، یهو تخمش رو ملخ میخوره؟؟ خب اون دفعه هم همینجور شد و تخم لیف رو ملخ خورد! جایی توی تهران نبود که من به دنبال لیف به آنجا سر نزده باشم!همه جا یا تموم کرده بودن یا لیف هاشون با حوله تن پوش و سرویس حموم فروخته میشد یا لیف عروسکی برای کودکان داشتن! ( چون علی رو از شیر گرفتیم ،دیگه لیف کودک براش مناسب نیست! بچه ام نا سلامتی مرد شده!)...یه جا هم لیف های الیاف طبیعی داشت( برای پوست های حساس!) که چون قیمتش ۲۲ هزار تومن بود دلم نیومد انقدر پول بابت لیف بدم!!! 

خلاصه علی رو بی لیف روانه ی پادگان کردم! و همش نگران بودم که بدون لیف چه جوری زندگیش رو بگذرونه!!!  

حالا امروز خیلی اتفاقی یه مغازه رو پیدا کردم که لیف های جینگیلی داشت! واااای انقدر لیف هاش خوشگل بود! آدم دلش میخواست به عشق این لیف ها زودی بره حموم که خودش رو بشوره!!...بالاخره یه لیف برای آقامون خریدم!  و چون ترسیدم خودم حسودیم بشه، یکی هم برای خودم خریدم! و برای اینکه دعوامون نشه، هر ۲ تا لیف رو شکل هم خریدم! 

 

تهدید نامه: علی جونم! قربونت برم! فداتشم! وااااای به حالت اگه از این لیفی که خریدم استفاده نکنی! ...دیگه نه من، نه تو!! 

 

خوشحال نامه: احتمال داره علی ۲۷ اسفند بیاد مرخصی! و اینگونه به جای اینکه دیرتر از همیشه بیاد، زودتر از همیشه میاد!! خوشحال نباشم؟؟؟..دارم از ذوقمرگی تلف میشم! 

 

 

 

 

علی چشم بسته در چاه میفتد(روز ششم- هفتم)

دیروز خونه تکونی داشتیم و از صبح تا شب مثل یک کارگر شریف و تمیزکار، در خدمت مامانم بودم! اصولا من توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزنم و اصلا عادت به کار کردن ندارم! این دفعه جوگیر شدم و هر کاری که فکرش رو بکنی انجام دادم! ( مثلا شستن سرویس های بهداشتی!)

عصر که علی زنگ زد، پای تلفن از خستگی ناله میکردم و علی دعوام میکرد که این همه کار انجام دادم.

واقعا باید به علی، به عنوان یه مرد نمونه، حلقه گل اعطا بشه! بهم میگه: نگار تو رو خدا رفتیم خونه ی خودمون هی عید برای من خونه تکونی راه نندازیا! امسال شانس آوردم موقع خونه تکونی پیش مامانم نیستم که کار کنم! وگرنه هی از آدم کار میکشه!! تو دیگه دم عید منو به کار نگیر! 

میگم: یعنی چی تنبنل خان؟؟ تو دلت میاد من کار کنم و خسته بشم، اونوقت تو بشینی نگاهم کنی؟؟ 

میگه: نه خب! دلم نمیاد تو کار کنی! ...اصلا یه خونه ی کوچیک میسازم که پنجره نداشته باشه! فقط یه در دوجداره داشته باشه! دیگه خاک توی خونه نمیاد که کثیف بشه!...نزدیک عید هم خسته نمیشیم برای خونه تکونی! 

میگم: نــــــــــــــــــه!! خونه ی بزرگ با پنجره میسازی! برای عید خونه تکونی هم میکنیم تا تمیز بشه!  

میگه: خب باشه!  حالا هر چی تو میگی! فقط جون علی  هی گیر نده بهم که کار کنما!! ...هی نگو عـــــلی این کارو کن! عـــــــــــــلی اون کارو کن!! 

میگم: خب بهت نگم که کار نمیکنی! چه جوری بگم کمکم کنی؟؟ 

میگه: با عمل بهم بفهمون که کارکنم! مثلا خودت شروع به کار کن! من وقتی ببینم تو داری کار میکنی، شرمنده میشم و میام کمکت! ولی زبونی بهم گیر نده که کار کنم! 

میگم:‌خب باشه! به تفاهم رسیدیم؟ 

میگه: آهان ! یه چیز دیگه! وقتی من خوابم شروع به کار نکنیا! مثلا من خوابیدم جاروبرقی روشن کنی..روی اعصاب آدمه! ...بذار هر وقت من حسش رو داشتم  و حالم خوب بود، کار کن که بتونم شرمنده بشم و بیام کمکت! 

 خودمو لوس میکنم و میگم:خیلی نامردی! من چقدر توی خونه ی تو زحمت بکشم و کار کنم؟؟ اصلا فک کنم تو میخوای زن بگیری که کارگریت رو بکنه! خودتم که میخوای از زیر کار در بری و همش بخوابی و من کارای خونه رو بکنم!! 

قربون صدقه ام میره و میگه: این حرفا چیه میزنی؟؟.. تو عروس منی! تاج سر منی! عزیز دل منی!... من غلط بکنم بذارم تو توی خونه کار کنی! ... تو هیچ کاری نکن! خودم هر کاری توی خونه داشته باشیم انجام میدم! تو فقط استراحت کن و به من بگو چی کار کنم!!  

 

و اینگونه با ثبت این اعترافات، زندگی شیرین خواهد شد! الهی قربون این پسر مهربونم برم! میدونم خیلی خونه تکونی برات سخته و در این زمینه تنبلی!  ولی به من ربطی نداره! خودت قول دادی همه ی کارا رو انجام بدی ،منم سرورت باشم!! مرد و مردونه سر حرفت باش!! اوکی علی جونم؟؟ 

اگه کارای خونه رو خوب  انجام بدی، منم قول میدم یه غذای خوشمزه بهت بدم!! (‌چشمک) 

 

 

------------------------------- 

 

وقتی علی سربازیه و به قولی دستش از دنیا کوتاست، با دیدن هر چیزی که علی دوست داره، یه حس خاصی پیدا میکنم! یه جورایی غصه ناک میشم! چون میدونم در دسترسش نیست و از همه ی چیزایی که دوست داره، محرومه!...مثلا چون علی کباب خیلی دوست داره، اصلا تا وقتی که علی نیست کباب از گلوم پایین نمیره! 

علی پاهای من رو خیلی دوست داره! یه وقتا فکر میکنم انقدر که پاهام رو دوست داره، خودم رو دوست نداره!...امروز داشتم پاهام رو اپیلاسیون میکردم و هر چی میزان  پشم پاهام کمتر میشد، اشک چشام بیشتر میشد! دیگه آخرش که همه ی موها از بین رفت و پاهام بلوری شد،زار میزدم! ... 

جالب اینجاست که همه فکر میکردن از درد اپیلاسیون گریه میکنم! و خب حق داشتن که مسخره ام کنن!!

------------------------------- 

اَه اَه اَه... لهجه ات دوباره خیلی بد شده ها!! من فقط دستم به این آدمای اطرافت برسه! سر به تنشون نمیذارم! معلوم نیست اهل کجا هستن که این لهجه های داغون رو دارن! ...حالا اینکه اونا با چه لهجه ای حرف میزنن به من ربطی نداره! ولی تو چرا انقدر مستعدی؟؟ بی جنبـــــــــــــه !!! چرا هر کی با هر لهجه ای حرف میزنه جذب میکنی؟! نهایتا هم همه رو با هم میکس میکنی و این لهجه افغانی رو تحویل من میدی!!....خدایــــــــــــا به جون خودم، من آبرو دارم! علی را از شر این لهجه های متنوع(‌که به افغانی ختم میشه) در امان نگاه دار!! 

----------------------------- 

 

امشب اصلا دوستت ندارم! اصرار نکن که راه نداره! خوابم میاد!‌ فردا هم کلی کار دارم! 

نگار و ذهنی به هم ریخته!( روز پنجم)

42-19505729 - Couple in bed 

چهارشنبه ۲ هفته پیش بود که کلاسم رو پیچوندم و  روزم رو با تو گذروندم! چهارشنبه هفته پیش،استاد به خاطر غیبت جلسه قبلم، تمام درسهای گذشته رو ازم پرسید و چون از قبل آمادگی داشتم و خوب خونده بودم و از همه مهمتر اینکه تو برام دعا کردی، تونستم پوز استاد رو بزنم!! 

امروز از صبح به یاد ۲ چهارشنبه ی گذشته بودم و هیچ جوری فکرم آزاد نمیشد!! حس دلتنگی و نبودنت، بعد از چند روز شدیدا به سراغم اومده بود و آزارم میداد!!  

عجیب دلم گرفته بود!! نمیدونم از این موضوع بود یا فکر هایی که توی سرم بود باعث دلگرفتگیم شده بود!! فقط میدونم دلم گرفته بود! 

حس پوچ بودن داشتم! حس بیهوده و بی خاصیت بودن! ... حس میکردم به هیچ کدوم از اهدافی که در سر داشتم نرسیدم و اصلا آدم مفیدی نیستم!!... ۳ سال میشه که زبان رو کنار گذاشتم و حالا نداشتن تافل و مدرک معتبر زبان، هر چند وقت یک بار  روح و روانم رو به هم میریزه! آخه من همیشه از مهندس هایی که زبانشون خوب نبود، بدم میومد و میگفتم بی سواد هستند! و حالا خودم دارم از اون دسته مهندسهای بی سوادی که همیشه مورد تمسخرم بودند، میشم!! از طرفی وقت زیادی ندارم که بخوام جدی دنبال زبان رو بگیرم!! شاید هم وقت دارم ولی توان جسمیش رو ندارم! و شاید هر دو رو دارم و تنبلی میکنم!!...خیلی کارهای نیمه کاره ی زیادی دارم که روی هم انباشته شده و وجودشون آزارم میده !! 

امروز عصر با وجود همه ی مشکلات که در تماس گرفتن داریم، وقتی فهمیدی زیاد رو فرم نیستم و دلم گرفته، ازم خواستی باهات حرف بزنم! غرغر کنم! باهات دعوا کنم! بهانه گیری کنم!  انقدر بگم تا دیگه چیزی آزارم نده!   حتی زمان شام خوردنت رو هم به حرف زدن با من گذروندی و نتیجه این شد که به جای شام باید ۲ تا کلوچه بخوری!!!  ...  منم گفتم و گفتم ! مثل یه دختر بچه ی ۴ ساله بهانه گیری کردم و همه حرفام رو زدم تا خالی شدم!!... و چقدر دلنشین بود وقتی تو با آرامش، سعی داشتی دغدغه های دل و ذهن  این دختر کوچولوت رو آرام کنی!!...چقدر در این مورد توانایی! هیچ کس به اندازه تو نمی تونه بهم آرامش بده!! ... حس بی خاصیت بودن ازم دور شده! چون ۱ نفر بهم فهموند بی خاصیت نیستم و اون ۱ نفر، برای من  ۱ دنیاست!! 

 

علی! چقدر به وجودت افتخار میکنم! چقدر خوشحالم که تو رو دارم!حتی از این فاصله ی دور، باز هم گره های روح و روانم به دست تو باز میشه!...حتی صدات از پشت تلفن هم آرامش واقعی رو برای من داره!... و الان در اثر حرفای تو ،میتونم با ذهنی  آرام به خواب برم!  ... یه چیز رو میدونی؟؟ تو همه ی وجودت سراسر آرامشه! برای همینه که انقدر خوب میتونی آرامش  ساطع کنی و غیر از این در ماهیتت نیست! 

 

دوستت دارم!.... به خاطر بودنت!!.... به خاطر مهربونیات!!....به خاطر همه چی!! 

 

روزهای عادی ( روز دوم - سوم- چهارم)

این ترم برای فرار از غم فراق یار، تا تونستم برنامه دانشگام رو سنگین کردم و زیاد واحد برداشتم!! در حال حاضر ۴ روز هفته صبح میرم دانشگاه و ۷-۸ شب به شکل جنازه متحرک برمیگردم! اون ۲ روز تعطیلی رو هم باید از صبح تا شب درسهای این ۴ روز رو بخونم و خودم رو برسونم!! 

از یه جهت خوبه! چون بیشتر بیرون هستم و حتی فرصت حموم رفتن هم ندارم! چه برسه به اینکه برای دوری و نبود ِ علی غصه بخورم!!  

ولی به اینجاش فکر نکرده بودم که چه جوری باید تا آخر ترم بکشم!!! بدون هیچ گونه تفریح و وقت آزاد!! همش درس!! و همه ی درس ها هم اختصاصی!!

دلم به این خوشه که علی برام دعا میکنه و دعاهای علی بی برو برگرد قبول میشه!! خدا خیلی دوسش داره !! 

یکشنبه و دوشنبه صبح با علی حرف زدم! تا عصر یکسره کلاس داشتم و نمیشد حرف بزنیم!! عصر موقع برگشت از دانشگاه هم نشد که حرف بزنیم و وقتی رسیدم خونه بیهوش شدم!! نصفه شب که بیدار شدم ، دیدم علی چندین بار زنگ زده و من خواب بودم!!‌خیلی حس بدی هست که بفهمی عشقت چندین بار میخواسته باهات حرف بزنه و تو بیهوش بودی و متوجه تماسش نشدی!!... اما امروز حدود نیم ساعت حرف زدیم و دلی از عزا درآوردیم!! ... عزیز دلم حالش خیلی خوب بود و از روحیه  ی خوب و شادی ِ علی دلم شاد شد!! 

 ‌البته فکر میکنم چون امشب شام کباب داشتند ، انقدر خوشحال بود! نه به خاطر من! ( علی عاشق کباب هستش! انقدر زیاد که گاهی حسودیم میشه و  فکر میکنم اول عاشق کباب هست و من در رده دوم قرار دارم!! ) 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ   

این روزا که انقدر عادی و یکنواخت میگذره، تنها شوق و انگیزه ام برای گذشت زمان،نزدیک شدن به مرخصی ِ علی ه!! سربازی با تمام بدی ها و سختیهاش، این خوبی رو داره که انسان رو امیدوار به آینده میکنه!!  ۳۰ روز انتظار (‌همراه با غم یا شادی) دارم و بعدش ۱۵ روز که دلم میخواد از لحظه لحظه اش استفاده کنم!! لحظه لحظه با نفس های علی نفس بکشم و طعم بودنش رو با تک تک سلول هام حس کنم و همه ی وجودم از مهر و محبت ِ علی ،سرشار بشه!!

 توی این مدت خیلی خوب قدر بودن ِ علی رو دانستم!  قبل از سربازی حدود ۱ سال، علی برای من بود و هیچ وقت ارزش بودنش رو تا این حد درک نکرده بودم!! فکر میکردم همیشه و در هر لحظه باید باشه و در دسترس بودنش رو نعمت نمی دونستم !! ... تازه! قبلا گاهی انقدر شبانه روزمون یکنواخت میشد و حرف کم میاوردیم که حوصلمون سر میرفت و با همدیگه کل کل میکردیم و گاهی دعوامون میشد و قهر و این حرفا!! ولی از خصوصیات سربازی اینه که آدم مجال اینگونه بچه بازیا رو هم کمتر داره!! ... هر صبح با نگاهی به افق روشن در سال آینده(‌بعد از سربازی) از خواب بیدار میشه و خودش انگیزه ای برای زندگیه!! ... 

تازه میفهمم چرا میگن : سربازی پسر رو مرد میکنه!! ... علی که هیچی! منم دارم مرد میشم!!  

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

امروز بهش میگم: کتابایی که بردی رو خوندی؟؟ 

میگه: همش سنگین بود نیاوردم! چند تاش رو آوردم! ولی نمی خونم! 

میگم : چرا؟ 

میگه: آخه میترسم الان بخونم تموم بشه! تا مرخصی ِ بعدی بدون کتاب میمونم!! کم کم میخونم که تموم نشه!!  

 

اینم یکی دیگه  از فواید سربازی!! ببین چقدر پسرم آینده نگر شده!! یه چیزی تو مایه های سنجاب!! 

 

 

پی نوشت: بنا بر اعتراض دوستان، از این پس تا زمان برگشت آقامون از تبعیدگاه،  کامنت ها تایید میشود!!  خوشحال باشین که نظرات دلگرم کننده تون پنهان نمی مونه!!