فرصتی اجباری برای فکر و تصمیمات جدی تر!

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.... »   

همین الان رسید پادگان و گوشی اش رو خاموش کرد...نمیدونم تا کی در جواب تماس هام  باید جمله بالا رو بشنوم... 

این دفعه که برگشت پادگان عجیب دلم گرفته!... یه حس خاصه که بیانش سخته!...

به خاطر اتفاقاتی که این چند روز برامون پیش اومد و زمان زیادی رو به قهر و جدایی و دعوا و دلخوری گذروندیم، و حالا قبل از اینکه روابطمون به یک پایداری (!)  برسه، مجبور به رفتن بود، و حالا  این حس به وجود اومده!! 

زمان برای تثبیت هیچ چیز نداشتیم!! ....( چه در راستای نزدیکی و چه در راستای دوری و جدایی!!)

اینکه تا مدتی نا معلوم باید این حس رو همراه خودم داشته باشم و بین زمین و آسمون معلق باشم، عصبیم میکنه!! 

 بهش فرصت دادم و همون موقع جدایی رو قطعی نکردم، به این دلیل که  زمان رفتنش به پادگان نزدیک بود! خواهی نخواهی جدایی پیش میومد( هرچند روزی ۱-۲ بار بهم زنگ خواهد زد!!)! از امروز  تا زمانی که دوباره برگرده، من یک زندگی معمولی بدون علی دارم!!  میخوام تو این فرصت پیش اومده بیشتر فکر کنم( و بیشتر فکر کنه!)... از اینکه تصمیمات مهم زندگیم رو عجولانه و بی فکر بگیرم خیلی گریزانم!... 

امیدوارم علی اینبار از فرصت ها به خوبی استفاده کنه و تصمیمات درستی بگیره... فکر نمیکنم اونم علاقه ای به سوزاندن عمر خودش و من داشته باشه!!! 

 

روزی که باید با خوشی پایان میافت!!

هر چی فکر میکنم میبینم بزرگترین اشتباهم این بود که  جلوی چشمای خودت و با اجازه ی خودت شروع کردم به گشت و گذار توی گوشیت و وقتی دیدم توی گالری فایل خاصی نداری، شروع کردم به خوندن اس ام اسات!... قصد خاصی نداشتم! یه جورایی حوصله ام  از اینکه از صبح همدیگه رو نگاه  کردیم سر رفته بود و میخواستم سرگرم بشم!! ... 

نمیدونم دخترای دیگه در چنین موقعیتی چه حسی دارند و عکس العملشون چیه....ولی برای من دیدن چندین اس ام اس عاشقانه از دختراهای مختلف، توی گوشیه تو ، گوشیه کسی که عاشقشم و ۲ سال از عمرم رو با اون گذروندم، ۲ سال در خوشی و غم همراهش بودم، برای سربازی‌اش به اندازه همه دنیا دلتنگی کشیدم و بقیه قضایا.... برای من دیدن این اس ام اسا یعنی خالی شدن یه پارچ آب سرد روی سرم!.... آره! دفعه اول نبود که این چیزا رو میدیدم ولی... نمیدونم چرا  هر بار دلم میخواد روی قولت حساب کنم! دلم میخواد حرفت رو قبول کنم که اینبار دیگه دور همه دخترا رو خط میکشی.... نمی دونم چرا فکر میکنی من انقدر خرم! نمیدونم چرا به قول خودت برام میمیری ولی این کارا تمامی نداره.... همون لحظه  فقط تونستم بغض کنم و ذهنم  سِر شده بود و زیاد حرفی برای گفتن نداشتم...اما بعدش که فکرهام رو کردم، بهت گفتم میخوام جدا بشیم!...میخوام سالگرد دوستیمون( امروز-جمعه) آغاز جداییمون هم باشه!..گفتم  دیگه صبرم تموم شده...گفتم و گفتم.... 

تو چی گفتی؟...گفتی اینبار قولت، قوله!  بدونه من میمیری! دوسم داری! عاشقمی!...دارم اشتباه فکر میکنم! رابطه ات با  اون دخترا فقط در حد اس ام اس بوده و هیچ احساسی بهشون نداری!...گفتی التماسم میکنی که یه فرصت دیگه بهت بدم! گفتی از اینکه قلبم رو شکستی پشیمونی!... گفتی اینبار با همیشه فرق داره!  کاری میکنی که دلم آروم بشه و شاید اعتماد از دست رفته رو بتونی برگردونی... 

 

من سنگدل نیستم!...من همون دختری هستم که اینجا پست های عاشقانه برای تو مینوشتم!...من هنوزم دوست دارم اما نه مثل گذشته ( دلیلش هم روشنه!)! ...ولی خسته ام...خیلی خسته... صبرم تمام شده!

 

نمیدونم باید چی کار کنم!...دلم میگه یک بار دیگه بهت فرصت بدم  ...عقلم میگه: این بار هم مثل دفعات قبله! اگر بهت فرصت بدم بازم کار خودت رو میکنی و من رو خر فرض میکنی!! بنابراین فرصت ها تموم شده و دیگه فایده نداره!! 

 

 

 

با دخترهایی که اینجا رو میخونن هستم : شما اگه اس ام اس های فدایت شوم توی گوشی پارتنرتون ببینید، چی کار میکنید؟؟؟ چه فکری میکنید؟؟...علی به من میگه اونجوری که تو فکر میکنی نیست! میگه من فقط تو رو دوست دارم و این اس ام اسا بچه بازیه!...من که دیگه حرف هاش رو نمیتونم باور کنم! یعنی از اول هم باور نمیکردم! ...شما در چنین شرایطی چه جوری فکر میکنید؟؟؟ 

 

  

 

×× به جای این پست قرار بود تشکرنامه ای  اندر باب چهارشنبه و زحماتی که کشیدی تا من رو خوشحال کنی، بنویسم!!...تک تک کادوها و زحمت هات برام ارزشمند بود و اگر اون اتفاق نمی‌افتاد یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین روزهام رو در کنارت داشتم!... با اینکه خیلی ناراحت و بهم ریخته هستم ولی نمی تونم خوبی های اون روزت رو نادیده بگیرم! از اینکه خواستی من رو خوشحال کنی با تمام وجود ممنونم! ولی ای کاش.... 

 

فقط ۱۰ روز!! زیاده؟؟...

از دیروز تا حالا همه‌اش دلم میخواد گریه کنم!! ...اونوقت چون کسی (حتما باید بگم که این « کَس» منظور علی آقا است؟؟) وجود نداره که براش غر بزنم و بگم که دلم میخواد گریه کنم، این حس ِ  گریه، داره همینجور تقویت میشه!!....اصلا همین الان که نشستم اینجا، به محض اینکه دستم از تایپ کردن رها میشه، سریع چند تا از موهای سرم رو از حرص میکنم و میریزم روی میز!! ... یه کپه مو روی میزم جمع شده!! 

دیروز وسط حرفامون یهو قطع کرد! اونوقت منم که اصلا ۲ ساعت منتظر نبودم دوباره زنگ بزنه!!! اصلا!!! نوچ نوچ نوچ!! 

خیلی شاد شب زنگ زده، میگه یه رفیق فضول از صبح مثل کنه بهم چسبیده، به حرف زدنش کار داره!! از اون مدل کارها که علی حوصله نداره هی براش توضیح بده!! ( آخه این ملت ایرانی چرا انقدر فوضول هستن که تا میبینن یکی با جنس مخالف حرف میزنه، میخوان ته ِش رو دربیارن!! ..حالا ته ِ چی؟ ..خودشون هم نمی دونن آ !!)...خولاصه اینجوری شده که هی علی با این آقا موش و گربه بازی داشته تا بتونه از دستش خلاص بشه و به نگار جونش زنگ بزنه!!!  

خب مغز منم  الان در موقعیتی قرار داره که هیچ منطقی درش نمی گنجه!! به این ترتیب اخم‌هام تو هم رفت و لب هام بد اخلاق شد!!...علی میگه از دیروز قهر کردی!! ولی خدا شاهده من قهر نیستم! فقط یه کم تیریپ قهر اومدم!!  یه کم آ !!! تازه اونم دست خودم نیست!!! 

صبح زود زنگ زد!!... منم چون از دیشب عصبانی بودم،ناز خرکی اومدم و ریجکت کردم تا دوباره زنگ بزنه!!..اونم ناز  ِ زرافه‌ی۲شاخ  اومد و دیگه زنگ نزد تا ظهر!!!  ( حال ِ منو میگیری دیگه؟؟)

منم ظهر بهش گفتم عصر زنگ بزن!! ( البته هم ناراحت بودم از علی، هم  واقعا نمی تونستم حرف بزنم!...اصلا حقشه!)

عصر هم وقتی زنگ زد، نتونستم جوابش رو بدم!!...۸ تا میس کال داشتم!!

شب زنگ زد و گفت: فردا زنگ میزنم!! 

و این بود نمونه‌ای از خل بازی های ما!!! 

به جان خودم اگر کسی « این بغض لعنتی، این اخلاق به هم ریخته، این بهانه گیری ها، این بچه شدن ها،این دلم میخواد نازم رو بکشن ها، این دلتنگی غیر قابل وصف و این دعواهای ۲ روزه که با علی کردم» رو به روزهای رنگین تقویم ربط بده، جا داره انگشتم رو تا ته بکنم تو چشمش!!  

حالا هی من خودم رو میزنم به اون راه و به خودم میگم آدم باش!! اخلاقت گند شده و به هیچی ربط نداره!!‌خودت رو اصلاح کن!!....ولی تو که میدونی من چه مرگمه!! میدونی  همش ۱۰ روز از ماه خیلی دوست داشتنی میشم!! ( الهی بمیرم واست که همه‌اش ۱۰ روززززز !!!) تو که میدونی الان هر چی سعی بکنم خوب باشم، ولی روح و روانم  سوراخ سوراخه!!...پس چرا انقدر سر به سرم میذاری؟؟؟...هزار بار بهت گفتم وقتی  غیر قابل تحمل میشم و تو میدونی در ۲-۳ روز ِخیلی کذایی ِ  ماه قرار دارم، فقط ۲ ثانیه دندون رو جیگرت بذار و درکم کن!!  به جان تو خوب میشم!! ...حالا گوش نکن! ...بیا! آخرش میشه همین دیگه!!  تو که کار خودت رو میکنی! منم که برای خودم  پشتک میزنم!! ...آخر شب هم  باید بشینم موهای سرم رو بکنم و زار زار گریه کنم!!..همین‌رو میخوای؟؟؟ 

اونوقت میگه چرا قهر میکنی!!!!

 

خیلی سعی کردم  معلوم نباشه عصبی هستم!! ..دیدین چقدر تونستم!!...اصلا  مصداق ضرب المثل «خواستن، توانستن است» همینه دیگه!! 

  

 

بعد نوشت: الان که یه کم آروم تر شدم باید بگم که علی از اون دسته پسرها نیست که منو درک نکنه!! ۷۰ درصد مواقع، خیلی خوب این شرایط رو درک میکنه و باهام راه میاد و بداخلاقی هایی که از دستم خارجه، با خوش اخلاقی هاش خنثی میشه!! ولی همون ۳۰ درصدش پدرم رو درآورده!! هر وقت خیلی بهش نیاز دارم، اون ۳۰ درصد بدفرم خودنمایی میکنه!!  

روزی که حس ها به توان N رسید!

امروز توی باغ یه مهمونی زنانه بود... همه با تاپ و دامن ِ کوتاه بودن، ولی دیشب انقدر مامانم منو از زنبورهای باغ ترسوند که از ترس ِ جونم ، شلوار جین و بلوز آستین بلند پوشیده بودم!!...منم که گرمــــــــایی!!!! ....یه نگاه به خودم انداختم که دارم از گرما شر شر عرق میریزم! یه نگاه هم به بقیه انداختم که دارن از بالا و پایین و وسط، خودشون رو باد میدن!!...مهم نیست! داره خوش میگذره و میشه گرما رو تحمل کرد!!! 

یه عطر خنک به سر تا پام زدم که هر بار با نفس ِ عمیقی که میکشم، یخ میزنم!!...خودمو توی آینه نیگا میکنم!...آرایشم خیلی پررنگه! یهو با دیدن رنگ سرخابی ِ لبهام، گرمم میشه!!...لبام رو خودم می‌مکم تا رژلبم پاک بشه!!( نبود امکانات در باغ!!)  ...کیف لوازم آرایشم رو باز میکنم...رژلب کمرنگی که تو برام خریدی رو در میارم!! نیگاش میکنم! عاشق رنگ و بوش هستم! یه بوی خیلی خاص داره که با همه ی لوازم آرایش ها فرق داره!! ( لامصب یه چیزی خریده که اشتهاش باز بشه و لبام رو بخوره!!  ..تنها خوری به این میگنا!!)...همینجور که دارم رژلب رو بو میکنم و از عطرش لذت میبرم، نا خود آگاه سمت لبم میبرم و چند دور محکم به لبم میکشم!...یهو خودم هم تعجب میکنم! آخه همیشه میترسم این رژلبه تموم بشه، واسه همین همیشه با حسرت نیگاش میکنم و استفاده نمیکنم! مگر اینکه خیلی دلم برات تنگ شده باشه!!..با اینکه هزار بار گفتی بازم برات میخرم و نگران تموم شدنش نباشم، ولی من بازهم نگرانم!! ( کلا باید همیشه از یه چیزی نگران باشم!! مرض دارم!) 

وقتی رنگ لبم عوض میشه، رژ گونه و سایه هام رو هم پاک میکنم و یه رنگی که با لبم هماهنگ باشه، میزنم!...حالا شده یه آرایش ملایم ،تو مایه های کرم و آجری!! 

میرم کنار استخر میشینم!...چشم دوختم به دیواره ی آبی رنگ ِ استخر...کنار استخر نشستم ولی اونجا نیستم!..نمی دونم کجام!...زبون میزنم به لبم و طعم شیرین رژلب رو مزمزه میکنم!!...حس میکنم کل وجودت الان روی لب‌های ِمنه!! همراه ِ منی! کنار ِ منی!....راستی علی! تو هم اون موقع، آب ِخنک ِ‌استخر، بهت چشمک میزد؟؟؟ 

یک ساعت تمام توی عالم هپروت سیر میکنم!! هپروتی که جز خودم و خودت کسی توش نیست!!...بقیه حس ها و فکرهام رو خفه میکنم تا آدمهای دور و ورم، بیشتر از این به عقلم شک نکنن!! فقط در این حد بگم که یهو دلم میلزره! از یادآوری تمام خوبی هات دلم میلرزه!   

میرم توی ساختمون! گوشیم رو از توی کیفم در میارم و میبینم چند بار زنگ زدی ولی مشترک مورد نظرت در هپروت تشریف داشته!!..از اینکه تو هم اون لحظه به یاد من بودی و واقعا خلوت‌مون ۲ نفره بوده، لبخند ِ ذوق مرگی، روی لبم میشینه!! ( از همون خنده ها که عاشقش هستیا !!! ) 

 

انقدر اونجا بازی میکنم و خوراکی میخورم و بالا پایین میپرم و خوش میگذرونم که ساعت ۱۰ شب مثل جنازه وارد خونه‌مون میشم . اول اون بلوز و شلوار کذایی رو از تنم در میارم، بعدش مثل عقده‌ای ها که چندین ساله سرما نچشیدن، لخت میفتم روی تخت ! البته انقدر جون‌دوست هستم که از ترس ِ پشه، ملافه میکشم روی خودم!!  

زنگ میزنی!...میگی اونجا خاموشی زدن ولی مسئول شب ِ مهربونتون، بهت اجازه داده تلفن بزنی!!( آخه امروز حرف نزدیم!! دیروز هم چنددقیقه و نصفه حرف زدیم!!)....وقتی میبینم اون‌وقت ِ شب بهم زنگ زدی،عشقی که امروز به توان N رسیده بود، سر باز میکنه!! صدام میلرزه و باهات حرف میزنم!! حالم یه جوریه که دست خودم نیست! نمی فهمم چه جوریه؟! فقط میدونم از  امشب خیلی خیلی بیشتر از همیشه دوستت دارم!!...وقتی میبینم تو هم همون یه جوری هستی که من هستم، یه جوری‌تر میشم!! ( خب هنوز نمی دونم چه جوری!! فقط میدونم حس مشترکی داشتیم!!)...خلاصه ۴۵ دقیقه حرف میزنیم!! ( عجب مسئول شب مهربونی!! :دی)...از همه جا و همه چیز میگیم!! ... از حس های قلنبه شده توی دلمون میگیم!! ...وقتی توی حرفها به قسمت رژلبم میرسیم، بهم قول میدی این دفعه یه رژ صورتی کمرنگ، از همون مارک و همونقدر خوش بو، برام بخری!! :دی 

در نهایت هم با ولع بغلم میکنی و شب بخیر میگی و بای بای!! 

 

علی جونم ، راضی ام!..از با تو بودن راضی ام!...از تو راضی ام!...از انتخابم راضی ام و خوشحالم  و  خدا رو شکر میکنم که تو، علی ِ من هستی!!.... نمی تونم یه سری حرف ها رو اینجا بگم ، فقط بدون که خیلی میخوامت و دوستت دارم!! خیلی بیشتر از اون حدی که امشب آخر ِ حرفهامون بهت گفتم!!

عزیز دلم، جای ِ تو هم وسط ِ قلبه منه!! فقط  انقدر بی شرفی که قلبم رو دزدیدی و نمی دونم کدوم گوری  سرگردانش کردی!! 

 

*** این هفته، هفته سختی داشتم!..اگه برسم میام و تعریف میکنم! ..فقط در اینجا لازم میبینم از علی آقا بابت اینکه همه ی سختی های این چند روز رو از تنم بیرون کردند، تشکر ویژه به عمل آورم!!...ممنونم ازت مهربونم :-* 

 

حرف های خودمانی در آستانه ی مرخصی

از ۲شنبه که بهترین و عزیزترین دوستام رو دیدم،یه جور خاصی شارژ هستم!!...تغییر روحیم به وضوح مشخصه! ... از وقتی گروه ۱۰-۱۵ نفری دوستامون تلفات تاهلی دادن و هر کس به فکر جهیزیه و عقد و عروسی خودشه، کمتر همدیگه رومیبینیم!! ولی واقعا داشتن دوستایی که از بودنشون احساس آرامش و نشاط و رضایت درونی داشته باشی، خیلی ارزش داره! خیلی خیلی زیاد!! ...انقدر ارزشش زیاده که وقتی با هم هستیم هیچ کس اجازه نداره جو رو خراب کنه و موبایل به دست، نامزد بازی کنه!! 

از ظهر تا شب انقدر زنگ زده بودی که مموری گوشیم نمی تونست تعداد میس کال هات رو بشماره!!..صبح بهت گفتم که امروز مهمانی هستم...ظهر هم فقط در چند کلام گفتم که نمی تونم حرف بزنم!..ولی بازم بهت حق میدم که ناراحت شدی... 

باور کن بیشتر از هر وقت دیگه فکرم پیش تو بود...ولی نمی شد باهات حرف بزنم!...حتی بچه هایی که همسرشون زنگ میزد هم اجازه ی صحبت نداشتن!!.. 

بگذریم!...مهم اینه که الان حال هردومون وحشتناک خوبه و کلی حرف برای گفتن باهات دارم :دی 

 

دیروز بهم خبر دادی که برگه ی مرخصیت امضا شده و چهارشنبه یا پنج شنبه میای!.. انقدر ذهنم توی امتحان گره خورده بود و استرس امتحان امروز رو داشتم که درست نفهمیدم چی گفتی!.. 

امروز بعد از امتحان یاد حرفای دیشب افتادم! ..بعد از چند وقت نیم ساعت حرف زدیم!...یه چیزی تو مایه های معجزه!!...تازه دارم می فهمم که چقدر خوشحالم!...تازه می فهمم چقدر این مدت خودم رو گول زدم!...از هر ترفندی استفاده کردم تا یادم بره تو پادگانی!... اسم مرخصی رو از ذهنم پاک کردم!.. 

علی؟ ...خوشحالم!...الان که داری میای مرخصی دارم میفهمم این مدت چقدر دلتنگت بودم و به روی خودم نمی‌آوردم تا تو مجبور بشی به زبان بیاری!! 

یه چیزی بگم؟؟...علی جونم جدیدا خیلی خوب شدی! فقط همینو گفتم و بس! ازت بیشتر تعریف نمی کنم که پررو نشی :دی... 

در حال چشیدن ِ طعم شیرین ِخوشبختی ، در اوج بدبختی ِ امتحانام هستم!

 

** تازه کشف کردم که رمانتیک بودن توی خونم نیست!...برعکس تو که نافت رو با یه چاقوی رمانتیک بریدن و در هر شرایطی عشقولانه هستی!....فوق العاده احساسی هستم ولی هروقت قلبم عاشقه و احساسم رو در ظاهر کمتر نشون میدم، حس بهتری دارم!از اینکه نقش دخترای پروانه ای رو بازی کنم خسته شدم!...میخوام یه مدت خودم باشم و حس هام در قلبم باشه... عشقم رو با کل کل کردن نشون بدم!...عاشق ِ عشق ِ لنگه دمپایی‌ای هستم!!...یه مدت درکم کن تا تکلیفم با خودم روشن بشه! از این شخصیت چند گانه که برای همه به یک سازی میرقصه دور بشم!!...منم قول میدم کمتر پاچه‌ات رو بچسبم!...تو هم فکر کن! 

 

** از الان عزا گرفتم که وقتی اس ام اس قطع هستش، چه جوری باید هر لحظه از نفس کشیدن همدیگه هم با خبر باشیم؟؟؟...این مدت که تو نبودی عمق فاجعه رو تا این حد لمس نکرده بودم! 

 

دل ِ من خواهش می‌کنم آروم شو!

از صبح دلم عجیب بهانه گیری میکنه! دلم فقط و فقط یه بوس طولانی و خوشمزه میخواد! 

همش توهم دارم! از هر سمتی سرم رو می‌چرخونم چهره‌ی علی برام ظاهر میشه و حس خوشمزه ی یک بوسه‌ی قدیمی برام تازه میشه!...امروز انقدر توهم داشتم که با وجود سردرد زیادم، ولی نتونستم روی تخت دوام بیارم! چه برسه به اینکه بخوابم!... 

 

دلم مثل بچه ای شده که یک روز تمام بهانه گیری میکنه و شکلات میخواد، ولی پول ندارم براش بخرم!!...باهاش چی کار کنم؟؟ 

 

موهای من!

هنوز مشکلات پوستی‌ام ادامه داره!هرچند خیلی بهبود یافته ولی تقریبا تا یک سال باید مراقبت های خاصی انجام بدم و داروهام رو قطع نکنم! از جمله مراقبت های خاص(!) اینه که موهای صورت و بدنم رو تا جایی که امکان داره، اپیلاسیون نکنم یا کلا عملیات پشم زدایی رو حتی با تیغ و کرم موبر و اینها هم انجام ندم تا پوستم تحریک نشه!...خلاصه انقدر پشمالو شدم که گاهی خودم، خودم رو توی آینه با بابام اشتباه میگیرم! 

چند شب پیش خواب میدیدم با همین وضعیت پشمالو، چندین سال بعد مادر شدم!... ۳ تا بچه دارم!... یه روز توی خونه تنهاشون میذارم و میگم در رو براش هیچ غریبه ای باز نکنید! .... وقتی برمیگردم و در میزنم، بچه ها بهم میگن : کیه کیه؟؟...میگم: منم منم مادرتون!...میگن: اگه راست میگی دستت رو از زیر در نشون بده!...خب منم علی‌القاعده دستم رو از زیر در نشون میدم! ...

 

ولی کلا ما شانس نداریم! بچه های نسل بعد که همون بچه های ما باشن، داستان شنگول و منگول رو خوب یاد گرفتن و از تجربیاتشون استفاده کردن! ولی کلا این نسل از بچه ها با تمام فهمیدگی‌شون، یه کم خنگن! 

 

...وقتی دستم رو میبینن، فکر میکنن من، آقا دزده هستم!... سریع اون کلت کمری رو از توی کشوی اتاق خواب بر میدارن و پشت در مخفی میشن!..در نهایت هم به محض ورود من به خانه، چند تا تیر توی مغزم خالی میکنن!...در همین لحظه علی خسته از یک روز پر کار به خانه برمیگرده و با دیدن مغز متلاشی شده‌ی من، سکته میکنه و میمیره!  

و ای کاش موهای دستم را اپیلاسیون کرده بودم تا بچه های خنگم  یتیم  نشوند!!! 

 

میدونم خیلی داستان تکان دهنده ای بود! :دی  ولی باور کنید انقدر در بیداری به این موضوع فکر کردم که آخر خوابش را دیدم!! ...بیچاره علی! 

 

 امروز بعد از تبریکات وارده از سوی من به ایشان، بهش میگم دیشب یه عطر خوشبو خریدم !~ فک کنم با بوش حال کنی!

میگه: - به به! دیشب چی شده برای خودت عطر خریدی؟ 

- خب پشمالو شدم! سیبیلم بلند شده!  :دی 

- آهان!  پس خانومم به مناسبت روز مرد برای خودش کادو خریده :دی

- لووووس! نخیرم!  دیشب رفتیم برای پدر بزرگم عطر کادو بخریم!... منم یهو از این عطر ورساچه خوشم اومد و خریدم :دی 

یه کم حرفای متفرقه زدیم 

یهو وسط حرفمون  با هیجانی انگار که یه چیزی یادش اومده ، میگه: راستی نگار مبارکت باشه!! 

- چی مبارک باشه؟؟  

- عطرت رو میگم دیگه!...روزت که تبریک گفتن نداره :دی 

-یعنی اگه جرات داری بیا روز مرد رو هم بهم تبریک بگو!! میکشمت  

 

 ------------------------------------------- 

 

علی؟... اگه تو پیشم بود الان انقدر پشمالو نبودم!...وقتی به موهای دستم نیگا میکن، با خودم میگم حالا  برم خودم رو بلوری کنم که چی بشه؟ کی ببینه؟ کی حالش رو ببره؟ کی براش فرق داره که من دست و پام بلوری شده یا یه کم مو داره؟ ...دفعه پیش اون روزی که میخواستی بیای پیشم، کلی بلوری شده بودم ولی خب نشد که ببینی... هی روزگار! عجب دنیایی شده ها! ببین ۴ تا تار مو چه جوری آدم رو میبره  تو لک... 

 

 

پینوشت: من سرم هم مثل آدم مو نداره چه برسه به بدنم! کلا کم مو هستم! تار موهای بدنم نازک و با فاصله است..مثل کرک میمونه!...اگه وسواس به خرج ندم زیاد به چشم نمیاد! ..برای همینم هست که این مدت تونستم با این همه مو کنار بیام!!! 

 

روز ِ آقامون!

دیروز بهم زنگ زده...با یه هیجان خاص و خیلی آمرانه میگه: 

-نگار امروز از خونه بیرون نری‌آ  ! 

- وا؟ چرا؟؟؟ 

- هوا غبار آلوده! توی اخبار گفتن که پیر زنا از خونه بیرون نرن! 

 

چون خبر گرد و غبار رو برای اولین بار از زبان علی شنیدم، یه لحظه ذهنم روی اون قسمت جمله اش زوم کرد... یهو یاد پیرزن گفتنش افتادم و ترکیدم از خنده :دی 

 

این روزا از این دست  شوخی ها زیاد میکنه... بیشتر از اینکه با شوخی هاش حال کنم، با دل نسبتا شادش حال میکنم!.... داره میشه همون علی ِ سرزنده و جوون ِ من!...واقعا با اون روندی که چند ماهه اخیر داشت پیش میرفت میخواستم ببرمش آزمایش ژنتیک!!شک داشتم که آیا واقعا ۲۵ سالشه ؟ حس میکردم یه ۵۰-۶۰-۷۰-۸۰ سالی به من کم گفته!  پیر مردی شده بود در حد اول انقلاب!!! :دی خب منم برای احقاق حقوقم که حس میکردم در خطره، باید یه آزمایش سن یابی ازش میگرفتم!...شانس آوردم خودش خوب شد :دی  

 

~~ وقتی تو دلت شاد باشه، منم دلم شاده! .... از شادی ِ دل ِ‌من، دل تو شاد تر میشه!... و این چرخه ادامه دارد.... 

 

 

~~ روز ِ خود ِ خود ِ خودت مبارک علی ِ کچل ِ من! 

( علی که هستی... حالا انصافا مرد هم هستی؟؟) 

 

رنگ جدید زندگی ِ من!

22خرداد مرخصی ات تموم شد و رفتی !  

 توی اون مدتی که بودی، فراز و نشیب های زیادی داشتیم! 

 گاهی از عشقت تمام وجودم لبریز میشد ...بودنت رو برای خودم ... برای خود ِ خودم...با همه ی وجود لمس میکردم... و روزی که برای همیشه متعلق به یکدیگر بشیم رو در همین نزدیکی ها میدیدم... 

گاهی هم از آن سوی ِ لبه ی عشق پرتاب میشدیم ...شاید همان جنون ِ عشق باشد!...انقدر دیوانه ی هم میشدیم که چند بار به جد ،تصمیم گرفتیم برای همیشه از هم خداحافظی کنیم و جدا شویم.... شاید علت هایش ساده و بچه گانه باشد ولی تصمیم بر "خداحافظی" معلول ِ  مشترک ِ چندین علت ِ ساده بود! .... 

از روزی که رفتی فقط سعی دارم که روزم را شب کنم و شب را روز تا به گونه ای این ایام سپری شود! خوشحالم که امتحان هایم بهانه ای برای اضطراب ها و دل شوره هایم شده و چیزی را به دلتنگی نسبت نمی دهم! .... خوشحالم که خودم را گول میزنم! 

شاید خیلی خبیثانه باشد ولی خوشحالم که اوضاع کشور آشفته است و دیگران آنقدر ها که همیشه خوشحال بودند، خوشحال نیستند! ...وقتی تو نیستی طاقت ندارم دیگران خوشحال باشند و من در حسرت خوشی هایشان بسوزم!!!!!!!!!!

خوشحالم که اس ام اس قطع شده! ... آخرین اس ام اسی که در گوشی دارم، اس ام اس تو در روز 21 خرداد است! ...بعد از ظهر خواب بودم و تو با آن اس ام اس از خواب بیدارم کردی! هر وقت که دوباره آن اس ام اس را میخوانم حس ِ تازگی ِ عجیبی برایم دارد! حس میکنم که همان لحظه برایم  "سلام " فرستادی و مرا بوسیدی!!! عجیب دلم شاد میشود!!!  

 

  

دلم گرفته ،ولی نه مثل همیشه!....این سری هر بار که زنگ میزنی و  صدای پر نشاطت رو میشنوم بیشتر از هر زمان دیگری، غرق شادی میشوم! ... شاید دلیلش این باشد که روزهای آخر کاملا جدی و قاطع، به تو مجوز دادم تا با دختر دیگری ازدواج کنی و عشق مرا برای همیشه در گوشه ای از قلبت نگه داری!...عشقی که الزاماً به وصال ختم نخواهد شد!.... برای همین است که هر بار وقتی شماره ی پادگان را روی گوشی  ام میبینم، حس میکنم بار ِ دیگر انتخابم کردی!..حس میکنم بار ِ دیگر میخواهی برای وصال ِ این عشق گامی برداری و  هنوز  فقط من در قلبت هستم!!....ولی مطمئن باش که هنوز سر ِ حرفم هستم! هر زمانی که دختر مناسبی پیدا کردی، باید با او ازدواج کنی!!....نمی توانم بیشتر از این ذره ذره تحلیل رفتن روحت را مقابل چشمانم ببینم و نتوانم کاری کنم! نمی خواهم با فکر های بی سرانجام، افسرده شوی و خنده از لب های شیرینت برود!! 

 

××××××حس های چند گانه دارم! فراوان! 

 

××××آرامش بخش ترین کلامی که این روزها از زبانت میشنوم و برایم شاید فقط یک رویای شیرین است، وقتی است که میگویی: "نگار  ِ من".... کسره های مالکیت این روزها طعم و رنگ دیگری برایم دارد!! 

 

  

××× میدانی چرا امتحان هایم را به طور جدی و با این همه استرس، برای دور ِ اول میخوانم ولی صبح امتحان تصمیم میگیریم  عقب بیندازم و دور ِ دوم امتحان دهم؟؟...چون دلم میخواهد بیشتر برایم دعا کنی! بیشتر به یادم باشی!...دعاهایت آرامش عجیبی به من میدهد!..... و اینکه میخواهم به بهانه ی امتحان تا آخر تیر سرگرم باشم! اصلا دوست ندارم 9 تیر امتحان هایم تمام شود و بعد از آن تا آخر تیر منتظر ِ تو و عشقی که نمی دانم سرنوشتش چه رقم خواهد خورد  ، بنشینم!!  

تازه 1 ماه است که حالم بهتر شده و تاثیرش را آشکارا  روی پوستم گذاشته!! 

 

 

××× این بار- از روزی که به پادگان رفتی-  روز شمار ندارم! به دلم دارم میفهمانم که شاید هر روز جدیدی که می آید، برای همیشه مال ِ من نباشی!  پس نیازی نیست که روزها را بشمارم!  چون سقف اعدادی که برای شمارش بلدم، اعداد 2 رقمی است! و بعد از آن نمیدانم باید چه کنم!...   ولی هر روزی که بیایی، از شادی ِ آمدنت و به اندازه ی همه ی 6 های دنیا،  یک تیر در قلبم فرو میرود! از همان تیر هایی که در نقاشی ها میکشند!....  

 

××× قصد داشتم دیگر اینجا حتی 1 کلمه هم ننویسم! چون تو حتی به خودت زحمت ندادی 1 کلام بنویسی! ... اگر بخواهم ارزش خودم را با نوشته های تو در اینجا بسنجم، همین الان باید بروم و بمیرم! پس بیخیال شدم و ننوشتنت رو فقط به تنبلی ات پیوند دادم! ارزش ِ من بیشتر از اینهاست... برای دل ِ خودم  می نویسم و اگر خواستی بخوان  .... 

 

 

 

همین. 

 

 

 

 

 

خوشحالیم

امروز بعد از ۵۴ روز، بالاخره علی مرخصی گرفت. 

وقتی صبح اسمش رو روی گوشیم دیدم، دلم میخواست بال در بیارم و تا خونه شون پرواز کنم! 

دلم نمی خواد این روزا تموم بشه.