از عشق مخلوق تا عشق خالق!

یادته؟...یادته نماز نمی خوندم؟؟...یادته خدا برام مثل دشمن خونی‌ام بود و ازش متنفر بودم؟...یادته با خدا جنگ داشتم؟  یادته هیچی رو قبول نداشتم؟ و ... 

یادته با حرف هات و کارات اول عاشق خودت کردیم و بعد کم کم عاشق ِخدای تو شدم؟...یادته خدا رو برام قشنگ کردی؟... یادته ازت خواستم تا بهم یادآوری کنی نماز بخونم؟...یادش بخیر اون روزا که با هزار جور عذاب وجدان از اینکه  خواب ناز ِ منو ازم میگیری،ولی طبق خواسته ی خودم، صبح منو بیدار میکردی و با همدیگه نماز صبح میخوندیم!...

الان حتی وقتی بدترین ها برام پیش میاد دیگه خدا رو با اون چهره ی زشت نمیبینم! حس میکنم اون خدایی که توی دلمه در این لحظه برام این شرایط رو خواسته ولی بهتر از این‌ها در انتظارمه!...حتی اگه تو دیگه با من نباشی ولی مطمئنم خدا همراهمه و از خدا نمیرنجم!...باورش کردم! 

 

وقتی میبینم هیچ چیز به اندازه قرآن خوندن آرومت نمیکنه، آرامش پیدا میکنم... از آرامشی که از این راه بدست میاری آروم میشم! ...از اینکه خلوت هات با خالقت اینجور تحت تاثیر قرارت میده به فکر فرومیرم! از اینکه اوقات بی کاری به قرآن پناه میبری لذت میبرم!

 

پاکی ِ دل تو به سادگی بدست نیومده! ولی به سادگی دل من رو از بدی ها داره پاک میکنه!  ...توی این مدت با تو بودن خیلی چیزها رو بدست آوردم و با عمق وجودم حسش کردم که نمیتونم بیانشون کنم و نخواهم کرد! تو هم این ها رو در من حس میکنی؟  حس میکنی که میخوام خوب تر و خوب تر بشم؟

 

بارها و بارها بهت گفتم و باز هم میگم....خدا تو رو در روز تولدم به من داد تا من رو به خودش نزدیک تر کنه! واقعا هدیه خدا برای من بودی! بزرگترین هدیه ای که تا به حال برای تولدم گرفتم!! 

رابطه ی ما هرچه ضعف و کاستی و عدم تفاهم داشته باشه، ولی هیچ وقت نمیتونم منکر چیزهای باشم که تو به من دادی و تو باعث شدی برای من!!  

 

 

ممنونم از تو..ممنونم به خاطر تمام خوبیهات 

اوج کجاست؟!

همیشه دنبال این بودم و تلاشم این بوده که خاص باشم! اما خیلی وقته دچار یکنواختی شدم...عادی شدم!! ...هر چی بیشتر با تو هستم، از نظر شخصیتی عادی تر میشم! نه برای تو، بلکه برای همه! سیر صعودی که نداشتم هیچ، نزولی ِ نزولی بوده!! و همین بیشتر عذابم میده!  

البته عادی شدن و در اوج نبودن و شاخص نبودن خیلی جاها خوبه!! مهمترینش هم اینه که دیگه زیر ذره بین نیستی و توقع اضافی از تو ندارن و آرامش داری!! اما من ترجیح میدم شاخص باشم اما زیر ذره بین! 

تلاش میکنیم تا به نحوی به اوج برسیم!  هر کس با توجه به ویژگی هایی که داره..یکی بهترین دکتر میشه ...یکی بهترین مهندس میشه...یکی نویسنده ی خوبی میشه...یکی دانشجوی خوبی میشه و...  اما وقتی به اوج رسیدیم دیگه فکر میکنیم در امنیت قرار داریم و دست از تلاش برمیداریم! میخوایم از اون به بعد نون ِ اوج بودن رو بخوریم! در حالی که یادمون رفته همون زمان که ما داریم نون میخوریم، بقیه در حال تلاش هستن!!! وقتی به خودمون میایم که میبینیم بقیه یک سر و گردن از ما بالاتر رفتن!! ..از نظر من این یعنی شکست!! این یعنی نزول!!...تو از جایی که بودی تغیر نکردی ولی اگر از دیدگاه یک سوم شخص ببینیم نسبت به بقیه پایین اومدی!!

 

 

 

مشخصه که خودم رو گم کردم؟؟ 

 

آن هنگام که علی به یاد وبلاگ میفتد

دیگه ببین کار به کجا رسیده که امروز علی از پادگان زنگ زده و میگه: نگــــــــــار تو رو خدا امروز وبلاگ رو آپدیت کن! 

این جمله ی بالا پر از حرفه! پر از نکته! پر از امید! پر از تحول! پر از توجه! پر از چیز! پر از سدیم و کلسیم و ویتامین به علاوه یه سیخ کوبیده اضافه! کلا هر چی بگی توی این جمله ی بالا نهفته شده!! مخصوصا اینکه بعدش هم گیر داده بود باید ۲ تا بوسم کنی تا گوشی رو قطع کنم! حالا هی از من انکار و از اون اصرار! یکی نیست بهش بگه  مگه خودت خواهر مادر نداری که ظهر جمعه مزاحم دختر مردم میشی؟

آخه این علی آقای ما تا همین چند وقت پیش به زور به یاد خودم میفتاد، اصلا باورم نمیشه علاوه بر اینکه به یاد خودم افتاده به یاد وبلاگ هم افتاده!! اصلا تا در بطن قضیه نباشی اهمیت این موضوع رو نمیفهمی! ...نمیفهمی دیگه!!  

حالا علی که متحول شده هیییییییچ! خود من توی این یک ماه اخیر یه آدم دیگه شدم! یه نمونه اش اینکه اینترنت رو کلا طلاق دادم! یه نمونه دیگه اش اینکه هی به علی میگه به من زنگ نززززن ..اییییییش! اونم هی فرت و فرت زنگ میزنه میگه  دلم تنگ شده عزیزم! یه نمونه دیگه اش اینکه بعد از 4-5 سال که وزنم از 50 بالا تر نمیرفت، این یک ماهه 52 کیلو شدم!! الان میخوام خودم رو دار بزنم! هیچی هم نمیخورما! نمیدونم این 2 کیلو از کجا اومده روم! فکر کنم همه اش هوا باشه!

 حالا اینا رو ولش کن! آخر نفهمیدم این آپدیت کردن وبلاگ امروز از کجا آب میخورد! ...یا به 8/8/88 مربوط میشه...یا به نیم ساعت عشقولانه شدن دیروزمون مربوط میشه که در نوع خودش بی نظیر بود! چند وقت بود با این  فاصله ی دور انقدر به همدیگه احساس نزدیکی نداشتیم!...یا به سیخ و میخ و میلگرد 18 و نصفه عصای بابابزرگم مربوط میشه که دیروز سر جای خودش خشک شد!...نمیدونم! به هر حال به یه جای حساسی مربوط میشه  :دی  ...اونوقت چون علی انقدر اصرار کرد منم خیلی خوب  به حرفش گوش دادم!  کلا خوشم میاد ما 2 تا انقدر به همدیگه اهمیت میدیم! نشون به اون نشونی که اصلا یادم رفت به علی قول دادم وبلاگ رو  بنویسم! شانس آوردم همین الان یهو آلزایمرم خوب شد! 

 

  

××××  همونطور که گفتم شدیدا دارم سعی میکنم اینترنت رو از زندگیم بندازم بیرون! انقدر از زندیگم انداختمش بیرون که همه ی تحقیق ها و پروژه های درسیم بلاتکلیف و بدون منبع موندن!!...خلاصه آپدیت نشدن اینجا توسط بنده دلیلش اینه! توسط علی هم که نمیشه دیگه! آقامون فعلا داره آش میخوره!...در حال حاضر خوب و خوش هستیم! علی آقا قول های گنده به بنده دادن و قراره در مرخصی بعدی عمل بشه! هرچند  توی رفتارش هم تغییراتی مشاهده میشه! منم امیدوارم این روند تغییرات مثبت توی رابطه مون ادامه داشته باشه وگرنه کلاهمون میره توی همدیگه و ....

 

 

چراهای بی سر و ته و بی جواب!

فکر کنم این پست بهتره حذف بشه. 

کامنت ها رو به احترام دوستان حذف نکردم.

فرصتی اجباری برای فکر و تصمیمات جدی تر!

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.... »   

همین الان رسید پادگان و گوشی اش رو خاموش کرد...نمیدونم تا کی در جواب تماس هام  باید جمله بالا رو بشنوم... 

این دفعه که برگشت پادگان عجیب دلم گرفته!... یه حس خاصه که بیانش سخته!...

به خاطر اتفاقاتی که این چند روز برامون پیش اومد و زمان زیادی رو به قهر و جدایی و دعوا و دلخوری گذروندیم، و حالا قبل از اینکه روابطمون به یک پایداری (!)  برسه، مجبور به رفتن بود، و حالا  این حس به وجود اومده!! 

زمان برای تثبیت هیچ چیز نداشتیم!! ....( چه در راستای نزدیکی و چه در راستای دوری و جدایی!!)

اینکه تا مدتی نا معلوم باید این حس رو همراه خودم داشته باشم و بین زمین و آسمون معلق باشم، عصبیم میکنه!! 

 بهش فرصت دادم و همون موقع جدایی رو قطعی نکردم، به این دلیل که  زمان رفتنش به پادگان نزدیک بود! خواهی نخواهی جدایی پیش میومد( هرچند روزی ۱-۲ بار بهم زنگ خواهد زد!!)! از امروز  تا زمانی که دوباره برگرده، من یک زندگی معمولی بدون علی دارم!!  میخوام تو این فرصت پیش اومده بیشتر فکر کنم( و بیشتر فکر کنه!)... از اینکه تصمیمات مهم زندگیم رو عجولانه و بی فکر بگیرم خیلی گریزانم!... 

امیدوارم علی اینبار از فرصت ها به خوبی استفاده کنه و تصمیمات درستی بگیره... فکر نمیکنم اونم علاقه ای به سوزاندن عمر خودش و من داشته باشه!!! 

 

تولدت مبارک...بهترینم

سلام نگارم... 

 

نمیدونم چه جوری شروع کنم... 

 

دل منم مث دل تو شکستس... 

 

فقط خدا از دلای ادما خبر داره و بس... 

  

 

میدونم کارم اشتباه بوده...هرچی بگی و گفتی این چند روزه حق داری... 

 

هرکی هم میخونه طرف تورو میگیره..خب اونا هم حق دارن...   

 

 

ولی ایندفعه دیگه قولم قوله...مطمئنم... 

 

امیدوارم که منو ببخشی... 

 

اومدم تولدتو تبریک بگم..اینقد حالم خرابه که نمیتونم با ذوق و شوق بهت تبریک بگم.. 

 

ولی یکی از بهترین روزای زندگیمه امروز...باور کن از روز تولد خودم امروزو بیشتر دوست دارم نگار.. 

 

تولدت مبارک همه زندگیه من... 

 

تولدت مبارک عشق و نفس من... 

 

تولدت مبارک نگار من...  

 

بهترین ارزوها رو واست دارم..با هم وجودم... 

 

دوستت دارم نگارم...میدونم ازم بدت میاد..خودتم گفتی بهم..ولی من دوستت دارم و همیشه میخوامت... 

 

لیاقتت رو ندارم...تو از هر لحاظ که فکرشو بکنی زیادی واسم...خوبیات..مهربونیات...صبر کردنات... 

همه چیزات..همه چی... 

 

اصلا اینقدر حالم بده که نمیفهمم چی میخوام بهت بگم... 

 

 

تولدتو تبریک میگم بهت...دومین سال اشناییمونم که خدا بهترین فرشتشو داد بهم، رو هم تبریک میگم...البته به خودم چون تو که...ضرر کردی.. 

 

دوستت دارم و میخوامت نگارم..با همه وجودم... 

 

 

 

روزی که باید با خوشی پایان میافت!!

هر چی فکر میکنم میبینم بزرگترین اشتباهم این بود که  جلوی چشمای خودت و با اجازه ی خودت شروع کردم به گشت و گذار توی گوشیت و وقتی دیدم توی گالری فایل خاصی نداری، شروع کردم به خوندن اس ام اسات!... قصد خاصی نداشتم! یه جورایی حوصله ام  از اینکه از صبح همدیگه رو نگاه  کردیم سر رفته بود و میخواستم سرگرم بشم!! ... 

نمیدونم دخترای دیگه در چنین موقعیتی چه حسی دارند و عکس العملشون چیه....ولی برای من دیدن چندین اس ام اس عاشقانه از دختراهای مختلف، توی گوشیه تو ، گوشیه کسی که عاشقشم و ۲ سال از عمرم رو با اون گذروندم، ۲ سال در خوشی و غم همراهش بودم، برای سربازی‌اش به اندازه همه دنیا دلتنگی کشیدم و بقیه قضایا.... برای من دیدن این اس ام اسا یعنی خالی شدن یه پارچ آب سرد روی سرم!.... آره! دفعه اول نبود که این چیزا رو میدیدم ولی... نمیدونم چرا  هر بار دلم میخواد روی قولت حساب کنم! دلم میخواد حرفت رو قبول کنم که اینبار دیگه دور همه دخترا رو خط میکشی.... نمی دونم چرا فکر میکنی من انقدر خرم! نمیدونم چرا به قول خودت برام میمیری ولی این کارا تمامی نداره.... همون لحظه  فقط تونستم بغض کنم و ذهنم  سِر شده بود و زیاد حرفی برای گفتن نداشتم...اما بعدش که فکرهام رو کردم، بهت گفتم میخوام جدا بشیم!...میخوام سالگرد دوستیمون( امروز-جمعه) آغاز جداییمون هم باشه!..گفتم  دیگه صبرم تموم شده...گفتم و گفتم.... 

تو چی گفتی؟...گفتی اینبار قولت، قوله!  بدونه من میمیری! دوسم داری! عاشقمی!...دارم اشتباه فکر میکنم! رابطه ات با  اون دخترا فقط در حد اس ام اس بوده و هیچ احساسی بهشون نداری!...گفتی التماسم میکنی که یه فرصت دیگه بهت بدم! گفتی از اینکه قلبم رو شکستی پشیمونی!... گفتی اینبار با همیشه فرق داره!  کاری میکنی که دلم آروم بشه و شاید اعتماد از دست رفته رو بتونی برگردونی... 

 

من سنگدل نیستم!...من همون دختری هستم که اینجا پست های عاشقانه برای تو مینوشتم!...من هنوزم دوست دارم اما نه مثل گذشته ( دلیلش هم روشنه!)! ...ولی خسته ام...خیلی خسته... صبرم تمام شده!

 

نمیدونم باید چی کار کنم!...دلم میگه یک بار دیگه بهت فرصت بدم  ...عقلم میگه: این بار هم مثل دفعات قبله! اگر بهت فرصت بدم بازم کار خودت رو میکنی و من رو خر فرض میکنی!! بنابراین فرصت ها تموم شده و دیگه فایده نداره!! 

 

 

 

با دخترهایی که اینجا رو میخونن هستم : شما اگه اس ام اس های فدایت شوم توی گوشی پارتنرتون ببینید، چی کار میکنید؟؟؟ چه فکری میکنید؟؟...علی به من میگه اونجوری که تو فکر میکنی نیست! میگه من فقط تو رو دوست دارم و این اس ام اسا بچه بازیه!...من که دیگه حرف هاش رو نمیتونم باور کنم! یعنی از اول هم باور نمیکردم! ...شما در چنین شرایطی چه جوری فکر میکنید؟؟؟ 

 

  

 

×× به جای این پست قرار بود تشکرنامه ای  اندر باب چهارشنبه و زحماتی که کشیدی تا من رو خوشحال کنی، بنویسم!!...تک تک کادوها و زحمت هات برام ارزشمند بود و اگر اون اتفاق نمی‌افتاد یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین روزهام رو در کنارت داشتم!... با اینکه خیلی ناراحت و بهم ریخته هستم ولی نمی تونم خوبی های اون روزت رو نادیده بگیرم! از اینکه خواستی من رو خوشحال کنی با تمام وجود ممنونم! ولی ای کاش.... 

 

بعد چند وقت...سلام

سلاممممممممممممممممم نگار خانوم گل خودم... 

  

 

خوفی؟؟ 

 

خب چیکار کنم امشب ییهویی عشقم کشید بیام بنویسم اینجا...بله هم...  

 

 

 

نگار به نظرم ما یه کار اشتباهی اینجا کردیما نه؟؟ 

 

 

این نظرات خووننده هامونو تایید نمیکنیم یجورایی بی احترامیه بهشون به نظرم...  

یعنی امشب داشتم اون نظر قدیمیا رو میخوندم ییهویی این نظر اومد به فکرم که دیگه از این به بعد نظرا رو تایید کنیم حالا یا با جواب یا بدون جواب...  

 

اگه مشکلی نیست بله رو بده خواهشن..:دی  

 

دیگه اینکه هیچی..تا میام یه چیزی بنویسم یادم میره چی میخواستم بنویسم..شایدم چیزی نمیخواستم بنویسم...:دی 

 

 

نگار...نگار جونم...نگاری...نگار خانومی..نگار عزیزم..نگار ملوسم... 

 

هیچی این از همون صدا زدنات بود که تو میخندی فقط...(چشمک)* 

 

راستی خوننده های محترم اینجا..حرفایی که میزنم نه لوس بازیه نه چجیزه دیگه..اسم نگارمم که صدا میزم واقعا دوسش دارم اینجوری صداش میکنم یا اینجا مینویسم تازه اینجا نمیشه اونچیزی که تو دلمه اون اندازه ای که دوسش دارم اینجا خوب صداش کنم و و اینا..قبلنا خونده بودم چند نفر گفته بودن اینا الکیه و نمیدونم چند وقت بگذره تموم میشه و لوس بازیه و اینا...نه عزیزان عشق و دوست داشتنی که قراره تموم بشه بعد ازدواج و یا اینجور خوشگل صدا کردنا که هر دو طرف لذت ببرن و خوششون بیاد چه من که صداش میکنم چه نگار که میشنوه و میخونه به درد هیچی نمویخوره..اتفاقا من نظرم اینه بعد ازدواج بیشتر میشه یا باید که بشه..اصلش بعد از ازدواجه...

 

ولی هیچ کدوم از اینا نیست داش من..:دی 

 

ببخشیدا خووننده های محترم فقط گفتم که گفته باشم دیگه... 

 

کلمه ها و مخ ناقص من هیچوقت نمیتونه بگن و توصیف کنن که چقد منمن این عزیز دلم نگار جونمو دوسش دارم...همین... 

 

 

 

خب دیگه بسه... 

 

راستی من خشانت با شما خووننده ها صحبت نکردما..یه وقت ناراحت و اینا نشینا... میسی... 

 

 

 

نگارم..گلم..عشقم..عزیزم..خانومم...دوست دارمممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم... 

 

فهلا..یا حق...

فقط ۱۰ روز!! زیاده؟؟...

از دیروز تا حالا همه‌اش دلم میخواد گریه کنم!! ...اونوقت چون کسی (حتما باید بگم که این « کَس» منظور علی آقا است؟؟) وجود نداره که براش غر بزنم و بگم که دلم میخواد گریه کنم، این حس ِ  گریه، داره همینجور تقویت میشه!!....اصلا همین الان که نشستم اینجا، به محض اینکه دستم از تایپ کردن رها میشه، سریع چند تا از موهای سرم رو از حرص میکنم و میریزم روی میز!! ... یه کپه مو روی میزم جمع شده!! 

دیروز وسط حرفامون یهو قطع کرد! اونوقت منم که اصلا ۲ ساعت منتظر نبودم دوباره زنگ بزنه!!! اصلا!!! نوچ نوچ نوچ!! 

خیلی شاد شب زنگ زده، میگه یه رفیق فضول از صبح مثل کنه بهم چسبیده، به حرف زدنش کار داره!! از اون مدل کارها که علی حوصله نداره هی براش توضیح بده!! ( آخه این ملت ایرانی چرا انقدر فوضول هستن که تا میبینن یکی با جنس مخالف حرف میزنه، میخوان ته ِش رو دربیارن!! ..حالا ته ِ چی؟ ..خودشون هم نمی دونن آ !!)...خولاصه اینجوری شده که هی علی با این آقا موش و گربه بازی داشته تا بتونه از دستش خلاص بشه و به نگار جونش زنگ بزنه!!!  

خب مغز منم  الان در موقعیتی قرار داره که هیچ منطقی درش نمی گنجه!! به این ترتیب اخم‌هام تو هم رفت و لب هام بد اخلاق شد!!...علی میگه از دیروز قهر کردی!! ولی خدا شاهده من قهر نیستم! فقط یه کم تیریپ قهر اومدم!!  یه کم آ !!! تازه اونم دست خودم نیست!!! 

صبح زود زنگ زد!!... منم چون از دیشب عصبانی بودم،ناز خرکی اومدم و ریجکت کردم تا دوباره زنگ بزنه!!..اونم ناز  ِ زرافه‌ی۲شاخ  اومد و دیگه زنگ نزد تا ظهر!!!  ( حال ِ منو میگیری دیگه؟؟)

منم ظهر بهش گفتم عصر زنگ بزن!! ( البته هم ناراحت بودم از علی، هم  واقعا نمی تونستم حرف بزنم!...اصلا حقشه!)

عصر هم وقتی زنگ زد، نتونستم جوابش رو بدم!!...۸ تا میس کال داشتم!!

شب زنگ زد و گفت: فردا زنگ میزنم!! 

و این بود نمونه‌ای از خل بازی های ما!!! 

به جان خودم اگر کسی « این بغض لعنتی، این اخلاق به هم ریخته، این بهانه گیری ها، این بچه شدن ها،این دلم میخواد نازم رو بکشن ها، این دلتنگی غیر قابل وصف و این دعواهای ۲ روزه که با علی کردم» رو به روزهای رنگین تقویم ربط بده، جا داره انگشتم رو تا ته بکنم تو چشمش!!  

حالا هی من خودم رو میزنم به اون راه و به خودم میگم آدم باش!! اخلاقت گند شده و به هیچی ربط نداره!!‌خودت رو اصلاح کن!!....ولی تو که میدونی من چه مرگمه!! میدونی  همش ۱۰ روز از ماه خیلی دوست داشتنی میشم!! ( الهی بمیرم واست که همه‌اش ۱۰ روززززز !!!) تو که میدونی الان هر چی سعی بکنم خوب باشم، ولی روح و روانم  سوراخ سوراخه!!...پس چرا انقدر سر به سرم میذاری؟؟؟...هزار بار بهت گفتم وقتی  غیر قابل تحمل میشم و تو میدونی در ۲-۳ روز ِخیلی کذایی ِ  ماه قرار دارم، فقط ۲ ثانیه دندون رو جیگرت بذار و درکم کن!!  به جان تو خوب میشم!! ...حالا گوش نکن! ...بیا! آخرش میشه همین دیگه!!  تو که کار خودت رو میکنی! منم که برای خودم  پشتک میزنم!! ...آخر شب هم  باید بشینم موهای سرم رو بکنم و زار زار گریه کنم!!..همین‌رو میخوای؟؟؟ 

اونوقت میگه چرا قهر میکنی!!!!

 

خیلی سعی کردم  معلوم نباشه عصبی هستم!! ..دیدین چقدر تونستم!!...اصلا  مصداق ضرب المثل «خواستن، توانستن است» همینه دیگه!! 

  

 

بعد نوشت: الان که یه کم آروم تر شدم باید بگم که علی از اون دسته پسرها نیست که منو درک نکنه!! ۷۰ درصد مواقع، خیلی خوب این شرایط رو درک میکنه و باهام راه میاد و بداخلاقی هایی که از دستم خارجه، با خوش اخلاقی هاش خنثی میشه!! ولی همون ۳۰ درصدش پدرم رو درآورده!! هر وقت خیلی بهش نیاز دارم، اون ۳۰ درصد بدفرم خودنمایی میکنه!!  

روزی که حس ها به توان N رسید!

امروز توی باغ یه مهمونی زنانه بود... همه با تاپ و دامن ِ کوتاه بودن، ولی دیشب انقدر مامانم منو از زنبورهای باغ ترسوند که از ترس ِ جونم ، شلوار جین و بلوز آستین بلند پوشیده بودم!!...منم که گرمــــــــایی!!!! ....یه نگاه به خودم انداختم که دارم از گرما شر شر عرق میریزم! یه نگاه هم به بقیه انداختم که دارن از بالا و پایین و وسط، خودشون رو باد میدن!!...مهم نیست! داره خوش میگذره و میشه گرما رو تحمل کرد!!! 

یه عطر خنک به سر تا پام زدم که هر بار با نفس ِ عمیقی که میکشم، یخ میزنم!!...خودمو توی آینه نیگا میکنم!...آرایشم خیلی پررنگه! یهو با دیدن رنگ سرخابی ِ لبهام، گرمم میشه!!...لبام رو خودم می‌مکم تا رژلبم پاک بشه!!( نبود امکانات در باغ!!)  ...کیف لوازم آرایشم رو باز میکنم...رژلب کمرنگی که تو برام خریدی رو در میارم!! نیگاش میکنم! عاشق رنگ و بوش هستم! یه بوی خیلی خاص داره که با همه ی لوازم آرایش ها فرق داره!! ( لامصب یه چیزی خریده که اشتهاش باز بشه و لبام رو بخوره!!  ..تنها خوری به این میگنا!!)...همینجور که دارم رژلب رو بو میکنم و از عطرش لذت میبرم، نا خود آگاه سمت لبم میبرم و چند دور محکم به لبم میکشم!...یهو خودم هم تعجب میکنم! آخه همیشه میترسم این رژلبه تموم بشه، واسه همین همیشه با حسرت نیگاش میکنم و استفاده نمیکنم! مگر اینکه خیلی دلم برات تنگ شده باشه!!..با اینکه هزار بار گفتی بازم برات میخرم و نگران تموم شدنش نباشم، ولی من بازهم نگرانم!! ( کلا باید همیشه از یه چیزی نگران باشم!! مرض دارم!) 

وقتی رنگ لبم عوض میشه، رژ گونه و سایه هام رو هم پاک میکنم و یه رنگی که با لبم هماهنگ باشه، میزنم!...حالا شده یه آرایش ملایم ،تو مایه های کرم و آجری!! 

میرم کنار استخر میشینم!...چشم دوختم به دیواره ی آبی رنگ ِ استخر...کنار استخر نشستم ولی اونجا نیستم!..نمی دونم کجام!...زبون میزنم به لبم و طعم شیرین رژلب رو مزمزه میکنم!!...حس میکنم کل وجودت الان روی لب‌های ِمنه!! همراه ِ منی! کنار ِ منی!....راستی علی! تو هم اون موقع، آب ِخنک ِ‌استخر، بهت چشمک میزد؟؟؟ 

یک ساعت تمام توی عالم هپروت سیر میکنم!! هپروتی که جز خودم و خودت کسی توش نیست!!...بقیه حس ها و فکرهام رو خفه میکنم تا آدمهای دور و ورم، بیشتر از این به عقلم شک نکنن!! فقط در این حد بگم که یهو دلم میلزره! از یادآوری تمام خوبی هات دلم میلرزه!   

میرم توی ساختمون! گوشیم رو از توی کیفم در میارم و میبینم چند بار زنگ زدی ولی مشترک مورد نظرت در هپروت تشریف داشته!!..از اینکه تو هم اون لحظه به یاد من بودی و واقعا خلوت‌مون ۲ نفره بوده، لبخند ِ ذوق مرگی، روی لبم میشینه!! ( از همون خنده ها که عاشقش هستیا !!! ) 

 

انقدر اونجا بازی میکنم و خوراکی میخورم و بالا پایین میپرم و خوش میگذرونم که ساعت ۱۰ شب مثل جنازه وارد خونه‌مون میشم . اول اون بلوز و شلوار کذایی رو از تنم در میارم، بعدش مثل عقده‌ای ها که چندین ساله سرما نچشیدن، لخت میفتم روی تخت ! البته انقدر جون‌دوست هستم که از ترس ِ پشه، ملافه میکشم روی خودم!!  

زنگ میزنی!...میگی اونجا خاموشی زدن ولی مسئول شب ِ مهربونتون، بهت اجازه داده تلفن بزنی!!( آخه امروز حرف نزدیم!! دیروز هم چنددقیقه و نصفه حرف زدیم!!)....وقتی میبینم اون‌وقت ِ شب بهم زنگ زدی،عشقی که امروز به توان N رسیده بود، سر باز میکنه!! صدام میلرزه و باهات حرف میزنم!! حالم یه جوریه که دست خودم نیست! نمی فهمم چه جوریه؟! فقط میدونم از  امشب خیلی خیلی بیشتر از همیشه دوستت دارم!!...وقتی میبینم تو هم همون یه جوری هستی که من هستم، یه جوری‌تر میشم!! ( خب هنوز نمی دونم چه جوری!! فقط میدونم حس مشترکی داشتیم!!)...خلاصه ۴۵ دقیقه حرف میزنیم!! ( عجب مسئول شب مهربونی!! :دی)...از همه جا و همه چیز میگیم!! ... از حس های قلنبه شده توی دلمون میگیم!! ...وقتی توی حرفها به قسمت رژلبم میرسیم، بهم قول میدی این دفعه یه رژ صورتی کمرنگ، از همون مارک و همونقدر خوش بو، برام بخری!! :دی 

در نهایت هم با ولع بغلم میکنی و شب بخیر میگی و بای بای!! 

 

علی جونم ، راضی ام!..از با تو بودن راضی ام!...از تو راضی ام!...از انتخابم راضی ام و خوشحالم  و  خدا رو شکر میکنم که تو، علی ِ من هستی!!.... نمی تونم یه سری حرف ها رو اینجا بگم ، فقط بدون که خیلی میخوامت و دوستت دارم!! خیلی بیشتر از اون حدی که امشب آخر ِ حرفهامون بهت گفتم!!

عزیز دلم، جای ِ تو هم وسط ِ قلبه منه!! فقط  انقدر بی شرفی که قلبم رو دزدیدی و نمی دونم کدوم گوری  سرگردانش کردی!! 

 

*** این هفته، هفته سختی داشتم!..اگه برسم میام و تعریف میکنم! ..فقط در اینجا لازم میبینم از علی آقا بابت اینکه همه ی سختی های این چند روز رو از تنم بیرون کردند، تشکر ویژه به عمل آورم!!...ممنونم ازت مهربونم :-*