بعد از ظهر که علی زنگ زد( همون موقع که نم نم بارون میبارید و هوا لطیف و عشقولانه بود) با یه هیجانی براش تعریف کردم که:
امروز با ماشین دوستم رفتیم یه گشت زدیم. به چراغ قرمز همون چهار راهی رسیدیم که اون دفعه با همدیگه بودیم! یادته پسره مجبورمون کرد بیسکویت بخریم؟؟
- آره! خب؟
- هیچی دیگه! ایندفعه هم همون پسره اصرار میکرد بیسکویت بخریم! ولی نخریدیم!
- چه جالب! خب؟ همین؟
- اوهوم! همین دیگه! ...خب وقتی اون صحنه تکرار شد، خیلی یاد تو افتادم!... بی انصاف دلم تنگ شده برات!... کی مرخصی میگیری علی؟
- اوه اوه! خب منم دلم تنگ شده! ولی حــــــــالا حــــــــــــــــــــالا ها حرف مرخصی رو نزن!
وقتی اینجوری بهم گفت ، تمام هیجان اولیه فروکش کرد و یه بغض سرد جاش رو گرفت!... دیگه حتی حس حرف زدن هم نداشتم!
- یعنی کی علی؟
- بیستم تا بیست و چهارم اردیبهشت احتمالا مرخصی میگیرم!
از فکر یک انتظار ۴۰ روزه سرم سوت کشید!.... چشمام گرم از اشک شد.....چقدر دلم میخواست روز تولدش براش یه تولد کوشولو بگیرم و خوشحالش کنم!...این مدت علی خیلی خسته است!... به یه هیجان و سورپرایز نیاز داره!... ولی اینجوری که علی میگفت ۲۷ فروردین که چه عرض کنم، ۲۷ اردیبهشت هم معلوم نبود که پیش هم باشیم!!
- علی آقا!! اون موقع هم نمی خواد بیای!! یه جوری تنظیم کردی که درست موقع امتحانای نیم ترم من بیای مرخصی؟؟... تو نه دوستم داری و نه دلت برام تنگ میشه نامرد! اون موقع اومدنت به درد خودت میخوره! ( و از همین جا بهانه گیری ها و بداخلاقی ها و بچه بازی های من شروع شد!)
الهی فداش بـــشـــــــم!... وقتی حس کرد اخمام تو هم رفته و پکر شدم، از هر ترفندی برای خنداندن و سرحال آوردن من استفاده کرد...از پشت تلفن سر تا پام رو بوسید! ... قلقلکم داد!...باهام شوخی کرد.... علی ِ مهربونم بهم قول داد که با هر سختیی که هست ولی هر روز صبح زود بهم زنگ بزنه تا کمتر دلم تنگ بشه! و تمام سعیش رو بکنه که تا قبل از ۸ اردیبهشت مرخصی بگیره!
همون موقع که بد اخلاق شده بودم، وقتی علی سراغ وبلاگ رو گرفت، بهش گفتم که دیگه نمی خوام بنویسم!
خیلی جا خورد! کمی مکث کرد و بعد گفت: آخه چرا؟... چی شده نگارم؟؟... تو که وبلاگمون رو خیلی دوست داشتی!.. چی شده؟... من چیزی گفتم که ناراحتت کردم؟
- هیچی! فقط نی می خـــــــــــواااام
- خب باشه ! حرص نخور! هر جور راحتی همون کار رو بکن ! فقط خودت رو اذیت نکن... اگه نمی نویسی ننویس! ولی یهو حذفش نکنیا!... اگه حذفش کنی ، من میدونم و تو!!
جدی حس و حال نوشتن نداشتم و می خواستم اینجا رو ول کنم ! ولی وقتی لحن کلام علی رو دیدم ، از خودم بدم اومد! ... یه دنیا عشق پشت هر کلمه از حرفای علی ِ! اونوقت من در مقابل همه ی خوبی های علی، مثل مادر مرده ها زانوی غم بغل کردم و از همه دنیا بریدم! ... هیچ خبری از اون همه شور و نشاط و شیطنت اون دختری که علی میشناخت ، نیست!!...نوشتن حس و حال و درونیات و روزمرگی هام توی این وبلاگ، آسون ترین کاریه که برای خوشحالی ِ علی میتونم بکنم! پس نباید ازش دریغ کنم!!!
میدونم که چقدر حال ِخوب ِ من، خنده های تو رو قشنگ تر میکنه!... پس سعی میکنم خودم بشم، برای تو!