نگار تغییر میکند؟؟

راستش توی این ۱ سال و نیم که با علی هستم، حس میکنم این ۱۰ روزی که از مرخصیش گذشته، استثنایی ترین لحظاتمون بوده! 

هر لحظه سر شار از احساسات جدید بودم!!  

به خودم قول داده بودم که علی رو ناراحت نکنم! قهر نکنم! گریه نکنم! زندگی رو به کاممون تلخ نکنم! دختر خوبی باشم! بهانه گیری بیخود نکنم! به علی انرژی بدم! و به عبارتی از لحظه لحظه ی بودنش لذت ببرم و استفاده کنم و برای اونم همینجور بشه! 

علی دیشب میگفت خیلی در این امر مهم، موفق بودم و تلاش هام بی نتیجه نبوده و از چشم علی دورنمونده بود و همین باعث شد ، امیدوارتر بشم و بیشتر بخوام که خوب باشم!  

البته میدونم با شرایط ایده آلی که در نظر دارم هنوز خیلی فاصله است! خیلی زود می رنجم و حساس هستم!  انقدر قسمت هایی از روح و روانم مخدوش شده که به زمان بیشتری برای ترمیمش نیاز دارم! و یه نمونه از بد اخلاقی هام هم در پست قبل نمودار شد!!! ( البته قضیه پست قبل در همون جا خاتمه یافت و صبح روز بعد دو کبوتر عاشق بودیم!) 

همیشه از روزی که علی از پادگان بیرون میومد تا پایان مرخصیش ، فقط و فقط به لحظه ای فکر میکردم که دوباره میره!!! نمی تونستم خودم رو به روزهای بودنش راضی کنم و مدام ۱ ماه نبودش و سختی ها و دلتنگی هایی که پیش روخواهم داشت در ذهنم بود! بار ها و بارها شده بود که در حال لبخند زدن، با یادآوریه سربازی، لبخند روی لبم می خشکید!! خلاصه بدفرم خودآزاری داشتم!! 

اما این  بار تمرین کردم که اصلا به رفتنش فکر نکنم و از لحظه لذت ببرم!! حتی روزهای هفته روهم از یاد بردم که نخوام به نبودن علی فکر کنم!!  

‌یکی دیگه از چیزایی که باعث شد این بار کمتر بدخلقی کنم، این بود که علی چیزایی برام خرید که هر لحظه همراهم باشه و به یادش باشم!! و من هم همینطور! وخب باعث دلگرمیم میشه که علی هر لحظه به یادمه و با سربازی ریشه ی عشقش نمی خشکه!!   

یکی دیگه از مواردی که باعث شیرین شدن زندگی در این ۱۰ روز شد، حرف هایی بود که با علی زدم!! خیلی خوب به حرفام گوش کرد!! خیلی وقت بود که اینجوری باهاش حرف نزده بودم!! انقدر جدی!!! ( البته قبلا با گفتن این حرفا دعوامون میشد! ولی اینبار نشد!)...بعد از گفتن اون حرفا  احساس سبکی و آرامش عجیبی داشتم! و به خودم و علی به خاطر وجود همدیگه افتخار میکردم!  

البته وجود این وبلاگ هم تاثیر خوبی در تغییرات نگاری داشت!! ثبت خیلی وقایع و احساساتم باعث شد از درون تخیلیه بشم و چیزای الکی ذهنم روآشفته نکنه!! و علی هم از همه چیز در بودن و نبودنش با خبر باشه!!

و در نهایت چیزی که از همه بیشتر آرامم کرد و نگار رو به دختر بهتری تبدیل کرد، ابراز خالصانه ی عشق علی بود!! بیشتر از هر موقع دیگه ای پی بردم که علی سرشار از منه و بی نهایت دوستم داره!!... بهم  همه جوره ثابت کرد که براش مهمترینم!! .... چشمای عاشقش برق دیگه ای داشت و نگاهش رو دلنشین تر میکرد!!... انصافا علی به همه ی خواسته های دلم عمل کرد و منو شرمنده ی خودش کرد! حسابی لوسم کرد!! انقدر ذوق مرگ و هیجان زده بودم که گاهی زمان و مکان روهم از یاد میبردم!!

علی جونم، این دل ِ من دیگه چیزی نمونده بود و  نمی خواست که تو رو وادار به زحمت کنه!!  فقط مونده بود که  جون  بخوام..... و اگه می خواستم؟؟؟ !!! 

 

علی با همه ی بچگی هام، ولی دارم بزرگ میشم!! چه بخوای وچه نخوای!! بالاخره بزرگ میشم و از بچه داری خلاص میشی عزیز دلم !!  

دوست دارم به خاطر خوبی های بی کرانت...به خاطر قلب مهربونت... به خاطر خودت و وجودت!!

 

۳- عشق بازی دست ها

بر خلاف همه که دلشون دست گرم میخواد، من دلم دست سرد میخواد!!!  

چون همیشه دستام داغ و آتشینه و حتی توی برف و سرما هم مثل کوره میمونه!! 

دستم رو توی دستاش میگیره..  

سرده... خیلی سرد تر از دستای من. و همین باعث میشه از درون خنک بشم! 

با تماس دستامون ، اونم کم کم گرم میشه!! 

دستاش رو خیلی دوست دارم... 

یه کم به دستاش نیگا میکنم و میگم: علی! چقدر خوبه که تو دستات پشمالو نیست!! مخصوصا روی دستت!  من از پشم دست بدم میاد!! کلا از هر چی مو توی دنیاست بدم میاد!! ( شاید هزار با تا حالا این جمله رو گفتم که از مو بدم میاد!) بیا دستامون رو با هم عوض کنیم!!

لباش خندون میشه و ذوق میکنه!!   

یهو برای جبران حرفم میگه: خب دستای خودت که اصلا مو نداره!!! 

تو چشاش با تعجب نگاه میکنم و خیره میشم بهش.. 

میگه: خب چرا اینجوری نیگام میکنی!! ببین دستت هیچی مو نداره دیگه!! خیلی هم قشنگه!!  

با تعجب بیشتری نیگاش میکنم... 

خودش یهو میفهمه که از  هولش بد سوتی داده!!! .... میخنده و میگه: هوووم!! آهان! میدونم که موهای دستت رو میزنی! ولی کلا خود پوستت هم فک کنم کم مو داره ها!!! آره دیگه!!!( چشمک)  

 بعدم بی درنگ صورتش رو سمت دستام میاره و ۲ تا دستم رو از سر انگشتام تا بالای دستم ، بوسه بارون میکنه

 منم دستم رو در اختیارش میذارم و بدون حرکت فقط بوسیدنش رو تماشا میکنم و هر بار با تماس لبش به روی پوستم غرق عشق و لذت میشم

 

حالا دمای دستها و بدن هر دومون متعادل شده! 

 

۲- اثبات عشق بر سر چهار راه!

یه کیسه پر از خوراکی هایی که صبح علی خریده و هنوز نخوردیم، کنار دستمون و روی ترمز دستی ه. 

به چهار راه میرسیم و توقف میکنیم. 

پسرک در حالی که ویفر شکلاتی در دست دارد ، سرش را کنار پنجره ی نیمه بسته ی راننده می آورد. 

- آقا تو رو خدا بخر 

علی نیم نگاهی به من میکند و من نیم نگاهی به خوراکی های خورده نشده ی  کنار دستمان و سپس نگاهی به چشمان علی.  

سکوت ما نشانه ی رد در خواست پسرک است. 

همچنان چراغ قرمز است و پسرک باز هم اصرار میکند و گویا از کل ماشین های چهار راه، ما را مستحق تر برای خرید ویفر شکلاتی دانسته! 

هر بار نگاه و لبخندی بین من و علی رد و بدل میشود و جواب منفی به پسرک میدهیم.  

پسرک ول کن معامله نیست و ما که در مود خوراک نیستیم،  به هیچ وجه زیر بار خرید ویفر شکلاتی به زور نمیرویم!! 

چراغ سبز شده 

 

 -آقا  یعنی نامزدت رو دوست نداری که نمی خری؟؟ اگه دوستش داری بخر دیگه!

  

علی نگاهی معنا دار به صورت من میاندازد و من دستانش را که سمت جیبش میرود ، میکشم و میگویم:  نمی خواهیم!  

 

- آقا! جون نامزدت این چند تا رو بخر!  

اینبار علی تسلیم شده و بعد از تحویل ۱ هزاری، کیسه ی خوراکی هایمان را صاحب ۵ ویفر شکلاتی میکند! 

لبخند رضایت بر چهره ی علی و پسرک نقش می بندد!  و من  در دل طوفانی از عشق و لذت دارم!

 

 چند ساعت بعد وقتی این قسمت از روز را مرور میکردیم بلافاصله علی تاکید کرد که : نگار وقتی رسیدی خونه بلافاصله  برای خودت اسفند دود کن!  

ربط اسپند به خودم و ویفر شکلاتی و پسرک را نمی دانم! فقط میدانم که نقطه ی ضعف و قوت علی را بیش از پیش کشف کرده ام!! قسم به جان نگار ، حتی علی را وادار به برگرداندن ماهواره امید از فضا هم میکند!!!

۱- کار فرهنگی می کنیم

 

کتاب و کتاب خوانی نقش بسزایی در روابط عاشقانه دارد:   

بعد از نهار، ساعت ۳ بعد از ظهر، توی یه نقطه ی دنج که شبیه آخر دنیاست و از طرفی به  تپه ای خاکی ختم میشه، زیر سایه ی درخت، ماشین رو پارک کردیم.   

کتاب هایی که برای علی گرفتم روی پاهامون پخشه و هنوز برنداشتیم.

بیخیال از اطراف و رهگذران اندک ،سرم روی شونه های علی ه و علی آروم صورتم و موهام رو نوازش میکنه. گاهی هم بوسه ی کوچکی به صورتم هدیه میده و من غرق لذت میشم. 

 پلک های خسته ام هر لحظه سنگین تر میشه و بیشتر خواب میطلبه.

از روبرو خانومی میانسال، محجبه، خیلی دقیق داخل ماشین رو زیر نظر داره و لحظه به لحظه به ماشین نزدیکتر و دقیق تر میشه! تا جاییکه وقتی به کنار ماشین میرسه ، سنگینی نگاهش آزارم میده و خودم رو از علی جدا میکنم و صاف و متشخص روی صندلی میشینم و کتابی در دست میگیرم. 

خانوم میانسال از ماشین خیلی فاصله گرفته...  

خواب از سرم پریده . 

لبهای علی روی لبهام هست و سعی داره به  زور  ِ زبان و دندان  و لب، و با وجود مقاومت من، آدامسم رو از دهنم به دهن خودش بکشه!... و گاهاً دستانش روی بدنم میلغزه و شیطنت میکنه! 

سخت درگیر آدامس کشون و بی اطلاع از اطراف هستیم! 

لحظه ای که علی فاتح نبرد آدامسی میشه، حضور ماشین گشت پلیس رو دقیقا پشت ماشینمون حس میکنیم!! 

خیلی سریع مرتب میشینیم و کتاب های روی پامون رو در دست میگیریم و مشغول خوندن کتاب میشیم!! ... بلند بلند  و با هیجان،دیالوگ های کتاب رو برای علی میخونم و علی گویا چند سالی است که در حال شنیدن است و لاغیر! 

سربازهای داخل ماشین گشت پلیس که حالا در کنار ماشین ما هستند، از دیدن چنین زوج فرهیخته و اهل مطالعه ، بسی تعجب کرده و  عرق شرم بر جبین مینشانند و در حالی که هنوز داخل ماشین رو با شک نگاه میکنند، آرام آرام از ما فاصله میگیرند! 

با استرس زیادی که در اون لحظه به ما وارد شد، بعد از رفتن گشت، علی سریعا ماشین رو روشن میکنه و اونجا رو ترک میکنیم!!  

به امید یافتن منطقه ای امن تر و مناسب تر برای کتاب خوانی!!! 

 

رویای واقعی من!

و اینک جاده را از مبدا دلبستگی به مقصد دلدادگی آغاز کردی..  

زندگی طعمی متفارت دارد!  

حس میکنی؟

حتی آسمان نیز به پاس عشقمان ، هوا را غبار روبی میکند..  

همه ی کائنات دست در دست هم ،می خواهند با تمام وجود طعم عشق را به درون فرو بریم

تپش قلبم ثانیه شمار  ِ مضاعفی است برای سرعت بخشیدن به گذر این لحظه ها...

استرس ‌؛

تشویش ؛ 

انتظار؛

اشک ؛ 

هیجان؛

امید ؛

و عشق.. 

مفهوم تضاد این زمان است!! 

چشمان خمارم فرش قرمزی است برای حضور سبز تو... 

قدمهای پرمنتت را بر پیکر پر تمنای من بگذار تا از گرمای وجودت ، موجود یابم!  

تو... فرمانروای وجودم!   

و من...بی قرار  ِ دستان ِ آرامش بخشت هستم...

دوست داشتن کم است 

عشق کم است  

جنون کم است

واژه ها کم هستند 

به فراتر می اندیشم... 

به ماوراء دنیا..  

به نارنجی های بی کران..

آنجا که همه چیز بی انتهاست.. 

آنجا که همه چیز همچون دل پاک و شفاف تو  بی پایان است و واقعی! 

بی صبرانه تو را طلب میکنم ای عزیزترین عزیز  ِ دل!

 

ولنتاین؟؟؟؟؟

کاش امروز یه روز معمولی بود!! 

کاش روز عشق و دوست داشتن نبود!! 

آخه زیادی سرشارم کردی!!... شرمنده محبت و عشقت شدم!! 

هر چند به ولنتاین عقیده نداری و این چیزا رو  مسخره بازی میدونی ولی به هر حال امروز خوب گل کاشتی!!  

آخه آدم باید از هر فرصتی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیزترین هاش استفاده کنه!!

 

منم از همون اول صبح تا همین الان قلبم پر از عشق(!) شده!! 

 

ولنتاینت مبارک!! 

 

 

روز ۳۴

علی آمـــــــــد 

 

علی از پادگان بیرون آمــــــــــــــــــــد 

 

روز ۳۳ بدون تو!

صدای خنده های صبحت از توی گوشم بیرون نمیره... 

فقط امیدوارم فردا خلاص بشی.. 

دیگه طاقت ندارم که یه بار دیگه اومدنت عقب بیفته... 

ولی فقط  امـ یــ د و ا ر م

روز ۳۲ بدون تو!( یک تراژدی ِ نوستالژیک ، تو مایه های درام)

دیشب حدود ساعت ۴ خوابیدم!! ( البته به علی گفته بودم که نهایتا ۱۱ می خوابم!! ولی چه کنم که علی مرغ شده و من هنوز نمی تونم خودم رو به مرغ بودن عادت بدم و شب دیر می خوابم!) 

غرق خواب بودم و یه خواب هیجان انگیز میدیدم که یه چیزی وسط خوابم پارازیت انداخت!!  

ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم و وقتی دیدم علی تا ساعت ۱۲ زنگ نزد، یه کم نگران شدم!! به گوشیم یه نگاه انداختم و دیدم  بعــــــــله!! علی ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبح زنگ زده و من جواب تلفنش رو دادم! اما من فکر کردم دارم خواب میبینم و توی خواب باهاش حرف زدم!! 

آخه تو با خودت چی فکر کردی فداتشم که اون موقع زنگ زدی؟؟ حالا روزهای عادی ۷ زنگ میزدی!! امروز که روز تعطیل بود ۶ و۲۰ دقیقه زنگ زدی که چی بشه؟؟ نه! جون نگار با خودت چی فکر کردی؟!!  

بسوووزه پدر عشق که زبانم رو قاصر کرده و از هر نوع بد و بیراه گفتن به تو معذورم 

!!  

حالا از وقتی فهمیدم صبح تو بودی که زنگ زدی  و با یادآوری خوابی که صبح میدیم، کلی خنده ام گرفته!! 

خواب میدیم که یه جای عجیب و غریب هستم. اون وسط خوابم یه آقای غریبه دنبالم بود و ولم نمی کرد! منم خیلی ترسیده بودم. اون موقعی که تو زنگ زدی، توی خواب حس میکردم که اون آقاهه است که بهم زنگ زده و دارم با آقاهه حرف میزنم!! برای همین اونجوری رسمی باهات سلام واحوال پرسی کردم و بعدشم سریع قطع کردم!! ( دیگه یادم نمیاد چه دری وری هایی بهت گفتم که انقدر نگران شدی)  

چند دقیقه بعدش دوباره تو مستاصل زنگ زدی 

-علی: سلام نگار جونم 

- من: (‌در اوج خواب)سلام 

ـ: نگار تو حالت خوبه؟  

-: اوهوم 

-: نگار چیزی شده؟ 

-: نه!  

-: نگار کسی اونجاست؟؟ نمی تونی حرف بزنی فداتشم؟؟

-: نه! نیست 

ـ: پس چی شده؟؟ چرا اینجوری حرف میزدی؟؟ اون حرفا چی بود میگفتی؟؟ نگار نگرانم!! 

-: هیچی  

-: دیشب دیر خوابیدی؟ 

-: نه ( چرا اینجوری نگام میکنی؟؟ خب ساعت ۴ مگه دیره؟؟ اییییش)  

-: وقتی من زنگ زدم بیدار بودی؟؟ 

-: نه 

-: پس بگیر بخواب. چند ساعت دیگه دوباره زنگ میزنم. الان خیلی خوابی  

-: نه! من خواب نیستم. ( نمی دونم چه مرضیه که همیشه اصرار دارم من خواب نیستم!) 

-: چرا ! من میدونم خوابت میاد. سرت رو بذار رو پام. بوست میکنم و موهات رو آروم ناز ونوازش میکنم تا بخوابی. باشه قربونت برم؟؟

-: نــــــــــــــه!  خوابم نمیاد! ( هان؟؟ چیه؟؟ خب دروغگو که شاخ و دم نداره!! دلم میخواد نگم خوابم میاد!)  

-: الان بخواب. دوباره زنگ میزنم حرف میزنیم 

-: چشم ( این بار چون هوش و حواسم هنوز خواب بود، قبول کردم. وگرنه اگه یه کم بیدار تر بودم عمرا نمیپذیرفتم که من خوابم و باید بخوابم!)

-: فدای چشمای قشنگت بشم... مواظب خودت باش عزیزم 

-: اوهوم 

-: پس فعلا... خدافظ 

-: اوهوم 

 

 

انقدر خواب بودم که وقتی قطع کردم، گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! ( شلوارم جیب نداشت و به جای جیب توی خود شلوارم گذاشته بودم!! ) 

وقتی بیدار شدم خیلی حیرت زده بودم که خدایا!! من هر جایی ممکن بود گوشیم رو بذارم!! ولی تا حالا سابقه نداشته که گوشیم رو توی شلوارم بذارم!!! چرا اینجوری شدم؟؟  

تازه مشکل دیگه اش هم این بود که وقتی گوشی رو توی شلوارم گذاشتم، روش خوابیده بودم و روی ران پام یک عدد گوشی حک شده که جاش خیلی درد میکرد!! 

ولی با همه ی این احوال، اصلا یادم نبود که با تو حرف زدم و فکر میکردم خواب دیدم!!! و وقتی زمان تماست رو دیدم، تازه متوجه شدم که همه ی این حرفا رو توی بیداری گفتم!!! اما هنوز نمیدونم باچه انگیزه ای گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! واقعا چرا؟؟

 

 

همچنان معتقدم: بســــــــــوزه پدر عشق که من رو اینجور بد خواب کرده!!! 

دلم برای تو هم میسوزه!! با خودت چه فکرایی کردی!! پیش خودت گفتی این دیگه چه دیوونه ایه که گیرم اومده!!! یک ساعت باهاش حرف زدم و فقط یه مشت اراجیف تحویلم داده!! 

 

چه کنیم دیگه!! اثرات سربازی روی هورمون های بدنه نگار اینجوری عمل میکنه!!

 

 

 

 پینوشت: 

از همه ی دوستان عزیزم بابت همدردی ها و دلسوزی ها و نصیحت ها و فحش های جانانه و ... که در پست قبل نثارم کردند، متشکرم! 

واقعا تا زمانی که شما نگفته بودید، حس نمیکردم انقدر اون پست رو عصبانی نوشته باشم!! 

اگه ناراحتتون کردم هم معذرت میخوام. اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم !! 

روز ۳۱ بدون تو!

  42-15209166 - Angry Young Couple Lying in Bed 

 

نیا! 

نه امروز بیا نه ۵ شنبه نه هیچ وقت!! 

نیا دیگه! 

خب؟؟ 

نمی دونم توی فکرت چی میگذره که فکر میکنی من انقدر صبرم زیاده!! 

از ۵ شنبه تا حالا  از انتظار خفه شدم !! شب و روز نداشتم!! اونوقت امروز صبح خیلی راحت میگی: دیشب فکرام رو کردم دیدیم ۵ شنبه بیام بهتره!! ۳ روز دیگه صبر کنی به جاش ۲ روز اضافه تر مرخصی میگیرم!!!  

تو که من برات مهم نیستم!  

به خاطر من که نمی خوای بیای! 

پس هر کاری دلت میخواد بکن!!.... اصلا ۵ شنبه هم نیا!! تا عید صبر کن!! شاید بعدش ۴ روز بیشتر بهت مرخصی دادن!!! 

دیگه به من ربطی نداره! ( همونطور که تا الان نداشته!) 

از ساعت ۷ صبح که باهم حرف زدیم تا الان، ضربان قلبم مثل تراکتور شده! هر کاری هم میکنم به حالت عادی برنمیگرده!!  همین رو میخواستی دیگه؟؟ خیالت راحت شد؟؟؟ 

 

دیگه اینجا هم نمی نویسم! خسته شدم از این روز شمار!! 

 

 

بعدا نوشت ( ساعت ۹ شب) 

من واقعا شرمنده روی گل سرورم هستم!! با این حرفایی که صبح اینجا نوشتم دیگه نمی دونم چه جوری توی روی مبارکش نیگا کنم؟!!  

برای دوستانی که نگران عشق و رابطه ما بودن باید بگم که امروز علی به خاطر حرف های تلفن صبح که من گفتم، می خواست بیاد! ولی فرمانده و هر کی توی پادگان بود تشریف برده بوده مرقد امام برای تجدید چیز!! و علی جونم نتونسته مرخصی بگیره . حالا باید تا ۵ شنبه صبر کنیم!! 

تازه امروز عصر ۴۰ دقیقه حرف زدیم که در نوع خودش بی نظیر بود!! هم علی عزیزم دلش خیلی گرفته بود که حالش خوب شد و هم من خیلی خیلی بهتر شدم!! وقتی باهاش حرف میزنم عجیب آروم میشم و همه چی یادم میره 

به این میگن معجزه ی عــــــــــشق 

عاشقتم علی جون جونیه خودم 

۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶۶ تا دوست دارم بهترین پسر دنیا