نگار هول شده (روز دوازدهم- سیزدهم)

XXX  در یک خبر خیلی غافلگیرانه(‌البته حده غافلگیری اش متمایل به منفی است) روز شنبه، سومین مرخصی علی جانمان شروع میشود و تا ۷ فروردین مرخص از تبعیدگاه است! به همین مناسبت در بعضی نقاط انتهایی بدن بنده عروسی است و نمی دانیم باید چه غلطی بکنیم! 

روز قبل از رفتن علی، با همدیگه قرار گذاشتیم که اینبار بیشتر شیفت داشته باشه و برای تولدش(‌۲۷ فروردین) مرخصی بگیره! با تخمینی که ما زده بودیم حدود ۴۰ روز باید صبر میکردیم و حتی فکرش هم دلم رو از دلتنگی در حد یک نقطه کوچک میکرد! اما نمیدونم چگونه خر ها تو خرها شدند و یکهو ۴۰ روز به ۱۵ روز کاهش یافت و بعد از ۲ هفته، بار دیگر  علی مال من میشود! 

 

XXX  این روزها علی خیلی مهربان شده! البته از نوع یک آقای  سرد  ولی  مهربان !! دلیلش را نمیدانم!...شاید به این مربوط باشد که هنوز دلش برایم تنگ نشده! 

 

XXX حس میکنم دفعه های قبل که نبود علی طولانی میشد و ۳۵-۳۶ روز طول میکشید تا مرخصی بگیرد، یک امر اختیاری بوده است! و دلیلش اخلاق گند نگار جان می بوده! و علی خان برای فرار از اخلاق های سگی نگار و در امان بودن پاچه هایشان، دیر به دیر مرخصی میگرفته اند! ولی این بار که با اشک و قهر و کوفت مواجه نشدند،دلشان به رحم آمده و زودتر مرخصی گرفتند! این ها تنها افکار ذهن من است و در حقیقت داشتن ِ آن اطمینان ندارم!  

 

XXX دیشب ۱۰ تا فیلم کمی تا قسمتی زیاد صحنه دار تهیه نمودیم و با توجه به علاقه شدید سرورمان به اینگونه فیلمها،  در پشت تلفن آنقدر از فیلمها تعریف کردیم که از حسادت و دلسوختگی، اشک از چشمان سرورمان جاری شد! و ما بسی حال کردیم که اینگونه دلش را سوزانده ایم و هیچ کاری از دست او بر نمیاید و فقط پشت تلفن خودش را جـ.ر میدهد! و در نهایت به ایشان نوید دادیم که: وقتی برگشتی خونه، عمرا اگه این فیلمها رو بدم بهت که ببینی! برای تو خوب نیست! و سرورمان بسی تهدیدمان کردند که ال میکنن و بل میکنن و باید فیلمها را به ایشان بدهم! و بنده هنوز در ناز به سر میبرم! 

 

XXX دیشب با شنیدن خبر زود تر نزول اجلال کردن سرورمان، خیلی ذوق کردیم! یکهو یاد کارها و برنامه های انجام نداده شده ی خود افتادیم! میخواستیم قالب وبلاگ را تغییر داده و در شبی که ایشان میایند، به سرورمان تحویل دهیم تا ذوق کنند! با شنیدن خبر که : « وقت نداری» هول شده و سروقت قالب نیمه ساز رفته و در یک عملیات انتحاری، قالبی را که چندین ساعت زحمت  ساختش را کشیده بودیم، ترکاندیم! حال ما ماندیم و  یک سر که نمیدانیم چه خاکی بر آن ریزیم و یک صفحه خالی که قبلا در آن چند خطی برنامه نوشته بودیم و قرار بود قالب جدید وبلاگمان شود!  و حس میکنیم اینبار باید نه از روی دلتنگی، بلکه از روی دلگشادی گریه کنیم! (‌نکته: در جمله آخر دل مجازاْ به کار رفته)

 

دکتر علی( روز دهم و یازدهم)

۳ روزه سردرد عجیبی دارم!...بعد از اون مشکلاتی که مربوط به مغز و اینا میشد، خیلی وقت بود سردرد نمیشدم!... این ۳ روزه حتی توی خواب هم سرم درد داره! شاید وقتی میخوابم بدتر میشم!... میخواستم بهت نگم تا ناراحت نشی! ولی مثل بقیه خبرهای بد یا خوبی که میخوام نگم ولی میگم، اینبار هم نتونستم جلو دهنم رو بگیرم و بهت لحظه لحظه از سردردم گزارش دادم! 

امروز هم که تا ظهر دانشگاه بودم ولی دیگه سردردم به اوج رسیده بود و سرگیجه و حال تهوع هم همراهش شده بود! نتونستم تا عصر طاقت بیارم و اومدم خونه! هر چی میخوام از کلاسام غیبت نکنم و غیبتهام رو بذارم برای روزی که تو میای، ولی نشد!  

غروب یه قرص دیگه خوردم و بیهوش شدم. ( همینجوری خوابم نمیبره)...ساعت ۸ شب با زنگ تو بیدار شدم. از صدای خوابالو و گرفته ام فهمیدی خواب بودم و حالم زیاد خوب نیست. برای همین مهربون تر از همیشه شدی و مثل یه فرشته ی مهربون باهام حرف میزدی! دکتر شدی! برای مریض کوشولوت راه های درمانی تجویز کردی! بعدشم... 

علی؟؟ میدونی چقدر لذت بخشه وقتی با اون حس خاص باهام حرف میزنی؟ ..میدونی صدات چقدر برام آرامبخشه؟؟...قشنگترین خوابم رو وقتی دارم که چشمام رو میبندم و خودم رو به صدای آروم تو میسپارم! از پشت تلفن نوازشم میکنی و من اصطکاک و گرمی دستت رو با پوستم حس میکنم! ناز و نوازشم میکنی، میبوسیم، حرفای عاشقانه در گوشم نجوا میکنی و من آروم آروم  در آغوشت خواب میرم!!...

علی باورت میشه از اون موقعی که باهام حرف زدی، سرم خیلی خیلی خیلی بهتر شده؟؟...سردردی که با قرص و هیچ کوفتی خوب نمیشد، با حرفا و صدای اعجازگر  تو خوب شده!...ممنونم ازت بهترینم...ممنونم که انقدر خوبی...ممنونم که نگرانم هستی...ممنونم که هر لحظه در کنارم هستی و انقدر برات مهمم...ممنونم که با همه ی خستگیهات، برام وقت میذاری و تا من خوب نباشم تلفن رو قطع نمیکنی...دوستت دارم عزیز دلم

خدایا شکرت که علی هست و من برای ِ علی هستم...همیشه ما رو برای همدیگه نگهدار

علی غیرتی میشود ( روز هشتم- نهم)

این حاج آقای ما ،خیلی خوب غیرتی میشن! بنده هم که مرض خاصی در به جوش آوردن غیرت ایشون دارم! نقطه ضعف(‌یا قوت) که بیاد دستم دیگه نمیتونم انگشتم رو از روش بردارم! وقتی ایشون حرص میخوره ، از اعماق وجودم ذوق مرگ میشم!!  

امروز بعداز ظهر از دانشگاه که اومدم، علی زنگ زد! داشتم موقعیت حال و احوال و مکان و هوا و همه چی رو براش شرح میدادم که بدونه با چه موجودی داره حرف میزنه! 

- خیلی گرممه! دارم خفه میشم!  

- خب لباسات رو در بیار خنک بشی! 

- مانتوم رو که از راه رسیدم در آوردم! ..الان لباسم رو هم دارم در میارم که یه تاپ و شلوارک بپوشم..ولی بازم گرمه!

-آفرین!  ..الان هم خنک میشی هم خشگل میشی  

-آره!  اتفاقا جلو پنجره هم وایسادم  و دارم لباس عوض میکنم! پرده رو هم زدم کنار! هوا خیلی خوبه!!

-جلو پنجره وایسادی؟؟؟؟؟؟!!!!!!..زود باش لباست رو بپوش! شلوارت رو هم بپوش! ...پرده رو بکــــــــــــــش!!.. اصلا مانتوت رو هم بپوش!... یادم باشه چوب بیارم پشت شیشه های پنجره ات چوب بزنم که دیگه دلت نخواد جلو پنجره لباست رو عوض کنی!!  

- :دی 

 

 ----------------

  

یکی از دوستام به طریقه ی جدید الاحداثی با یه آقایی آشنا شده! ...یه روز توی اتاق خونشون نشسته بوده و بلوتوث موبایلش رو روشن میکنه! یهو یه عکس سیب براش فرستاده میشه! دوستم هم برای همون بلوتوث نا شناس، یه عکس میفرسته! بعد یه متن جواب میگیره و اینگونه کل کل های بلوتوثی ادامه پیدا میکنه!.. بعد از چند روز که از این بازی خسته میشن، سر صحبت رو باز میکنن و میفهمه که کدوم همسایه شون طرف بلوتوث بوده و اینگونه با همدیگه آشنا و دوست میشن و عشقولی و .. 

 این ماجرا رو برای علی جانمان تعریف کردیم! 

میگه: ایول! ..ایول!..چه جالب!...فقط نگار جونم تو بلوتوثت رو اگه روشنه، همین الان خاموش کن! کار دستمون میدی حوصله ندارم!

 - :دی 

 

خصوصی نامه:   

فدای اون غیرتت بشم! خیلی بامزه میشی علی جونم! ...حالا من این حرفا رو میزنم! ولی این رو بدون که داشتن غیرت ( به جا و بدون تعصب) رو از صفات خوب یک مرد میدونم! اصولا مرد بی غیرت به درد ِ الویه درست کردن میخوره!! ...وقتی سر اینجور مسائل حرص میخوری، دلم میخواد بپرم بغلت، لپت رو گاز بگیرم! بعدشم یه ماچ گنده بکنم که دلم خنک بشه!  

----------------------------------------------------------------------------------------- 

 

اون دفعه که علی اومده بود مرخصی، قرار شد تمام وسایل حمومش رو براش بخرم که به عشق چیزایی که من خریدم،تنبلی نکنه و  زود زود بره حموم و بیشتر هم یاد من باشه! و بنده در کالبد صابون و شامپو و لیف برای سرورمان، ظاهر شوم!   و از همه مهمتر اینکه از کپک زدگی نجات پیدا کنه!!!

اونوقت دیدی یه چیزی میخوای، یهو تخمش رو ملخ میخوره؟؟ خب اون دفعه هم همینجور شد و تخم لیف رو ملخ خورد! جایی توی تهران نبود که من به دنبال لیف به آنجا سر نزده باشم!همه جا یا تموم کرده بودن یا لیف هاشون با حوله تن پوش و سرویس حموم فروخته میشد یا لیف عروسکی برای کودکان داشتن! ( چون علی رو از شیر گرفتیم ،دیگه لیف کودک براش مناسب نیست! بچه ام نا سلامتی مرد شده!)...یه جا هم لیف های الیاف طبیعی داشت( برای پوست های حساس!) که چون قیمتش ۲۲ هزار تومن بود دلم نیومد انقدر پول بابت لیف بدم!!! 

خلاصه علی رو بی لیف روانه ی پادگان کردم! و همش نگران بودم که بدون لیف چه جوری زندگیش رو بگذرونه!!!  

حالا امروز خیلی اتفاقی یه مغازه رو پیدا کردم که لیف های جینگیلی داشت! واااای انقدر لیف هاش خوشگل بود! آدم دلش میخواست به عشق این لیف ها زودی بره حموم که خودش رو بشوره!!...بالاخره یه لیف برای آقامون خریدم!  و چون ترسیدم خودم حسودیم بشه، یکی هم برای خودم خریدم! و برای اینکه دعوامون نشه، هر ۲ تا لیف رو شکل هم خریدم! 

 

تهدید نامه: علی جونم! قربونت برم! فداتشم! وااااای به حالت اگه از این لیفی که خریدم استفاده نکنی! ...دیگه نه من، نه تو!! 

 

خوشحال نامه: احتمال داره علی ۲۷ اسفند بیاد مرخصی! و اینگونه به جای اینکه دیرتر از همیشه بیاد، زودتر از همیشه میاد!! خوشحال نباشم؟؟؟..دارم از ذوقمرگی تلف میشم! 

 

 

 

 

علی چشم بسته در چاه میفتد(روز ششم- هفتم)

دیروز خونه تکونی داشتیم و از صبح تا شب مثل یک کارگر شریف و تمیزکار، در خدمت مامانم بودم! اصولا من توی خونه دست به سیاه و سفید نمیزنم و اصلا عادت به کار کردن ندارم! این دفعه جوگیر شدم و هر کاری که فکرش رو بکنی انجام دادم! ( مثلا شستن سرویس های بهداشتی!)

عصر که علی زنگ زد، پای تلفن از خستگی ناله میکردم و علی دعوام میکرد که این همه کار انجام دادم.

واقعا باید به علی، به عنوان یه مرد نمونه، حلقه گل اعطا بشه! بهم میگه: نگار تو رو خدا رفتیم خونه ی خودمون هی عید برای من خونه تکونی راه نندازیا! امسال شانس آوردم موقع خونه تکونی پیش مامانم نیستم که کار کنم! وگرنه هی از آدم کار میکشه!! تو دیگه دم عید منو به کار نگیر! 

میگم: یعنی چی تنبنل خان؟؟ تو دلت میاد من کار کنم و خسته بشم، اونوقت تو بشینی نگاهم کنی؟؟ 

میگه: نه خب! دلم نمیاد تو کار کنی! ...اصلا یه خونه ی کوچیک میسازم که پنجره نداشته باشه! فقط یه در دوجداره داشته باشه! دیگه خاک توی خونه نمیاد که کثیف بشه!...نزدیک عید هم خسته نمیشیم برای خونه تکونی! 

میگم: نــــــــــــــــــه!! خونه ی بزرگ با پنجره میسازی! برای عید خونه تکونی هم میکنیم تا تمیز بشه!  

میگه: خب باشه!  حالا هر چی تو میگی! فقط جون علی  هی گیر نده بهم که کار کنما!! ...هی نگو عـــــلی این کارو کن! عـــــــــــــلی اون کارو کن!! 

میگم: خب بهت نگم که کار نمیکنی! چه جوری بگم کمکم کنی؟؟ 

میگه: با عمل بهم بفهمون که کارکنم! مثلا خودت شروع به کار کن! من وقتی ببینم تو داری کار میکنی، شرمنده میشم و میام کمکت! ولی زبونی بهم گیر نده که کار کنم! 

میگم:‌خب باشه! به تفاهم رسیدیم؟ 

میگه: آهان ! یه چیز دیگه! وقتی من خوابم شروع به کار نکنیا! مثلا من خوابیدم جاروبرقی روشن کنی..روی اعصاب آدمه! ...بذار هر وقت من حسش رو داشتم  و حالم خوب بود، کار کن که بتونم شرمنده بشم و بیام کمکت! 

 خودمو لوس میکنم و میگم:خیلی نامردی! من چقدر توی خونه ی تو زحمت بکشم و کار کنم؟؟ اصلا فک کنم تو میخوای زن بگیری که کارگریت رو بکنه! خودتم که میخوای از زیر کار در بری و همش بخوابی و من کارای خونه رو بکنم!! 

قربون صدقه ام میره و میگه: این حرفا چیه میزنی؟؟.. تو عروس منی! تاج سر منی! عزیز دل منی!... من غلط بکنم بذارم تو توی خونه کار کنی! ... تو هیچ کاری نکن! خودم هر کاری توی خونه داشته باشیم انجام میدم! تو فقط استراحت کن و به من بگو چی کار کنم!!  

 

و اینگونه با ثبت این اعترافات، زندگی شیرین خواهد شد! الهی قربون این پسر مهربونم برم! میدونم خیلی خونه تکونی برات سخته و در این زمینه تنبلی!  ولی به من ربطی نداره! خودت قول دادی همه ی کارا رو انجام بدی ،منم سرورت باشم!! مرد و مردونه سر حرفت باش!! اوکی علی جونم؟؟ 

اگه کارای خونه رو خوب  انجام بدی، منم قول میدم یه غذای خوشمزه بهت بدم!! (‌چشمک) 

 

 

------------------------------- 

 

وقتی علی سربازیه و به قولی دستش از دنیا کوتاست، با دیدن هر چیزی که علی دوست داره، یه حس خاصی پیدا میکنم! یه جورایی غصه ناک میشم! چون میدونم در دسترسش نیست و از همه ی چیزایی که دوست داره، محرومه!...مثلا چون علی کباب خیلی دوست داره، اصلا تا وقتی که علی نیست کباب از گلوم پایین نمیره! 

علی پاهای من رو خیلی دوست داره! یه وقتا فکر میکنم انقدر که پاهام رو دوست داره، خودم رو دوست نداره!...امروز داشتم پاهام رو اپیلاسیون میکردم و هر چی میزان  پشم پاهام کمتر میشد، اشک چشام بیشتر میشد! دیگه آخرش که همه ی موها از بین رفت و پاهام بلوری شد،زار میزدم! ... 

جالب اینجاست که همه فکر میکردن از درد اپیلاسیون گریه میکنم! و خب حق داشتن که مسخره ام کنن!!

------------------------------- 

اَه اَه اَه... لهجه ات دوباره خیلی بد شده ها!! من فقط دستم به این آدمای اطرافت برسه! سر به تنشون نمیذارم! معلوم نیست اهل کجا هستن که این لهجه های داغون رو دارن! ...حالا اینکه اونا با چه لهجه ای حرف میزنن به من ربطی نداره! ولی تو چرا انقدر مستعدی؟؟ بی جنبـــــــــــــه !!! چرا هر کی با هر لهجه ای حرف میزنه جذب میکنی؟! نهایتا هم همه رو با هم میکس میکنی و این لهجه افغانی رو تحویل من میدی!!....خدایــــــــــــا به جون خودم، من آبرو دارم! علی را از شر این لهجه های متنوع(‌که به افغانی ختم میشه) در امان نگاه دار!! 

----------------------------- 

 

امشب اصلا دوستت ندارم! اصرار نکن که راه نداره! خوابم میاد!‌ فردا هم کلی کار دارم! 

نگار و ذهنی به هم ریخته!( روز پنجم)

42-19505729 - Couple in bed 

چهارشنبه ۲ هفته پیش بود که کلاسم رو پیچوندم و  روزم رو با تو گذروندم! چهارشنبه هفته پیش،استاد به خاطر غیبت جلسه قبلم، تمام درسهای گذشته رو ازم پرسید و چون از قبل آمادگی داشتم و خوب خونده بودم و از همه مهمتر اینکه تو برام دعا کردی، تونستم پوز استاد رو بزنم!! 

امروز از صبح به یاد ۲ چهارشنبه ی گذشته بودم و هیچ جوری فکرم آزاد نمیشد!! حس دلتنگی و نبودنت، بعد از چند روز شدیدا به سراغم اومده بود و آزارم میداد!!  

عجیب دلم گرفته بود!! نمیدونم از این موضوع بود یا فکر هایی که توی سرم بود باعث دلگرفتگیم شده بود!! فقط میدونم دلم گرفته بود! 

حس پوچ بودن داشتم! حس بیهوده و بی خاصیت بودن! ... حس میکردم به هیچ کدوم از اهدافی که در سر داشتم نرسیدم و اصلا آدم مفیدی نیستم!!... ۳ سال میشه که زبان رو کنار گذاشتم و حالا نداشتن تافل و مدرک معتبر زبان، هر چند وقت یک بار  روح و روانم رو به هم میریزه! آخه من همیشه از مهندس هایی که زبانشون خوب نبود، بدم میومد و میگفتم بی سواد هستند! و حالا خودم دارم از اون دسته مهندسهای بی سوادی که همیشه مورد تمسخرم بودند، میشم!! از طرفی وقت زیادی ندارم که بخوام جدی دنبال زبان رو بگیرم!! شاید هم وقت دارم ولی توان جسمیش رو ندارم! و شاید هر دو رو دارم و تنبلی میکنم!!...خیلی کارهای نیمه کاره ی زیادی دارم که روی هم انباشته شده و وجودشون آزارم میده !! 

امروز عصر با وجود همه ی مشکلات که در تماس گرفتن داریم، وقتی فهمیدی زیاد رو فرم نیستم و دلم گرفته، ازم خواستی باهات حرف بزنم! غرغر کنم! باهات دعوا کنم! بهانه گیری کنم!  انقدر بگم تا دیگه چیزی آزارم نده!   حتی زمان شام خوردنت رو هم به حرف زدن با من گذروندی و نتیجه این شد که به جای شام باید ۲ تا کلوچه بخوری!!!  ...  منم گفتم و گفتم ! مثل یه دختر بچه ی ۴ ساله بهانه گیری کردم و همه حرفام رو زدم تا خالی شدم!!... و چقدر دلنشین بود وقتی تو با آرامش، سعی داشتی دغدغه های دل و ذهن  این دختر کوچولوت رو آرام کنی!!...چقدر در این مورد توانایی! هیچ کس به اندازه تو نمی تونه بهم آرامش بده!! ... حس بی خاصیت بودن ازم دور شده! چون ۱ نفر بهم فهموند بی خاصیت نیستم و اون ۱ نفر، برای من  ۱ دنیاست!! 

 

علی! چقدر به وجودت افتخار میکنم! چقدر خوشحالم که تو رو دارم!حتی از این فاصله ی دور، باز هم گره های روح و روانم به دست تو باز میشه!...حتی صدات از پشت تلفن هم آرامش واقعی رو برای من داره!... و الان در اثر حرفای تو ،میتونم با ذهنی  آرام به خواب برم!  ... یه چیز رو میدونی؟؟ تو همه ی وجودت سراسر آرامشه! برای همینه که انقدر خوب میتونی آرامش  ساطع کنی و غیر از این در ماهیتت نیست! 

 

دوستت دارم!.... به خاطر بودنت!!.... به خاطر مهربونیات!!....به خاطر همه چی!! 

 

روزهای عادی ( روز دوم - سوم- چهارم)

این ترم برای فرار از غم فراق یار، تا تونستم برنامه دانشگام رو سنگین کردم و زیاد واحد برداشتم!! در حال حاضر ۴ روز هفته صبح میرم دانشگاه و ۷-۸ شب به شکل جنازه متحرک برمیگردم! اون ۲ روز تعطیلی رو هم باید از صبح تا شب درسهای این ۴ روز رو بخونم و خودم رو برسونم!! 

از یه جهت خوبه! چون بیشتر بیرون هستم و حتی فرصت حموم رفتن هم ندارم! چه برسه به اینکه برای دوری و نبود ِ علی غصه بخورم!!  

ولی به اینجاش فکر نکرده بودم که چه جوری باید تا آخر ترم بکشم!!! بدون هیچ گونه تفریح و وقت آزاد!! همش درس!! و همه ی درس ها هم اختصاصی!!

دلم به این خوشه که علی برام دعا میکنه و دعاهای علی بی برو برگرد قبول میشه!! خدا خیلی دوسش داره !! 

یکشنبه و دوشنبه صبح با علی حرف زدم! تا عصر یکسره کلاس داشتم و نمیشد حرف بزنیم!! عصر موقع برگشت از دانشگاه هم نشد که حرف بزنیم و وقتی رسیدم خونه بیهوش شدم!! نصفه شب که بیدار شدم ، دیدم علی چندین بار زنگ زده و من خواب بودم!!‌خیلی حس بدی هست که بفهمی عشقت چندین بار میخواسته باهات حرف بزنه و تو بیهوش بودی و متوجه تماسش نشدی!!... اما امروز حدود نیم ساعت حرف زدیم و دلی از عزا درآوردیم!! ... عزیز دلم حالش خیلی خوب بود و از روحیه  ی خوب و شادی ِ علی دلم شاد شد!! 

 ‌البته فکر میکنم چون امشب شام کباب داشتند ، انقدر خوشحال بود! نه به خاطر من! ( علی عاشق کباب هستش! انقدر زیاد که گاهی حسودیم میشه و  فکر میکنم اول عاشق کباب هست و من در رده دوم قرار دارم!! ) 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ   

این روزا که انقدر عادی و یکنواخت میگذره، تنها شوق و انگیزه ام برای گذشت زمان،نزدیک شدن به مرخصی ِ علی ه!! سربازی با تمام بدی ها و سختیهاش، این خوبی رو داره که انسان رو امیدوار به آینده میکنه!!  ۳۰ روز انتظار (‌همراه با غم یا شادی) دارم و بعدش ۱۵ روز که دلم میخواد از لحظه لحظه اش استفاده کنم!! لحظه لحظه با نفس های علی نفس بکشم و طعم بودنش رو با تک تک سلول هام حس کنم و همه ی وجودم از مهر و محبت ِ علی ،سرشار بشه!!

 توی این مدت خیلی خوب قدر بودن ِ علی رو دانستم!  قبل از سربازی حدود ۱ سال، علی برای من بود و هیچ وقت ارزش بودنش رو تا این حد درک نکرده بودم!! فکر میکردم همیشه و در هر لحظه باید باشه و در دسترس بودنش رو نعمت نمی دونستم !! ... تازه! قبلا گاهی انقدر شبانه روزمون یکنواخت میشد و حرف کم میاوردیم که حوصلمون سر میرفت و با همدیگه کل کل میکردیم و گاهی دعوامون میشد و قهر و این حرفا!! ولی از خصوصیات سربازی اینه که آدم مجال اینگونه بچه بازیا رو هم کمتر داره!! ... هر صبح با نگاهی به افق روشن در سال آینده(‌بعد از سربازی) از خواب بیدار میشه و خودش انگیزه ای برای زندگیه!! ... 

تازه میفهمم چرا میگن : سربازی پسر رو مرد میکنه!! ... علی که هیچی! منم دارم مرد میشم!!  

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

امروز بهش میگم: کتابایی که بردی رو خوندی؟؟ 

میگه: همش سنگین بود نیاوردم! چند تاش رو آوردم! ولی نمی خونم! 

میگم : چرا؟ 

میگه: آخه میترسم الان بخونم تموم بشه! تا مرخصی ِ بعدی بدون کتاب میمونم!! کم کم میخونم که تموم نشه!!  

 

اینم یکی دیگه  از فواید سربازی!! ببین چقدر پسرم آینده نگر شده!! یه چیزی تو مایه های سنجاب!! 

 

 

پی نوشت: بنا بر اعتراض دوستان، از این پس تا زمان برگشت آقامون از تبعیدگاه،  کامنت ها تایید میشود!!  خوشحال باشین که نظرات دلگرم کننده تون پنهان نمی مونه!! 

 

 

بغض رفتن! (‌روز اول)

همیشه اولین روز بعد از رفتنت، سخت ترین روزه!! 

دیشب باهات حرف نزدم و نخواستم که خداحافظی کنیم! چون همیشه خداحافظی با اشک همراه هست و اشک های آنچنانی برای من تمام نشدنیه و تا ساعت ها قطع نمیشه!! ... خیلی عادی اس ام اس دادی که من رفتم و رفتی و موبایلت تا ۱ ماه دیگه خاموش شد!!... با رفتنت دلم رو هم با خودت بردی و تا زمان بازگشتت، همراه تو و سختیهات در اون پادگان لعنتی سیر میکنم!!!... وقتی تو نیستی خودم هم نمی دونم چه جوری زندگی میکنم!! جسمم اینجاست و روحم با تو!!... در ۱۵ روز بودنت، ۱۵ سال زندگی کردم! و دلم میخواد این ۳۰-۴۰ روز نبودت، به سرعت یک چشم بر هم زدن بگذره!!

از صبح تا حالا ۳ بار بهم زنگ زدی! ساعت ۴ که رسیدی! ساعت ۷ و ساعت ۲!! احتمالا تا شب ۱ بار دیگه هم حرف میزنیم!! 

ولی با این حال یه بغض عجیبی توی گلومه که داره خفه ام میکنه!!.... نمی خوام گریه کنم! چون بهت قول دادم! پس سعی میکنم این بغض رو با تمام سختی، قورت بدم!! 

 الان هم گفتی از خستگی در حال بیهوش شدنی و از من خواستی تا در آغوشت باشم و با هم بخوابیم!! 

صبح به این فکر میردم که واقعا وقتی قبلا تو نبودی، من چه جوری زندگی می کردم که حالا بدون تو روز و شبم نمیگذره؟؟...اصلا قبلا بدون تو ، زندگی میکردم یا اوقاتم میگذشت؟؟ .... علی ِ من!! چه زود و آهسته آهسته، تو  همه ی زندگیم شدی و حتی خودم هم نفهمیدم ، چی شد که اینجوری شد!!! .... و حالا روح و جسم و زندگی و هر چه که دارم ، در گرو با تو بودنه!!  

هر چه که بازی ِ روزگار جسممون رو از هم دورتر میکنه، به همون اندازه و شاید چندین برابر  بیشتر، دل و روحمون به هم نزدیک تر میشه!!... هر ماه که از سربازیت و دوری ها و دلتنگی هامون میگذره، بیشتر از قبل شیفته و دلداده ات میشم!! و آتش این عشق هر روز در دلهامون شعله ور تر میشه!!

 

فقط از خدا می خوام که به جفتمون کمک کنه تا این روزها رو زودتر سپری کنیم!!...به صبری مضاعف نیاز داریم که فقط خدا باید با لطفش شامل حالمون کنه!!

 

دوستت دارم ای عزیز تر از جانم!! 

 

 

دلم همراه و همدل میخواد! ... ای کاش کسی می تونست در نبود علی ، دلم رو تسکین بده!! ولی افسوس که فقط « ای کاش»  است و بس!!

غم های مملو از عشق!!

همه چی از اونجایی شروع شد که دیشب بعد از اینکه علی نقشه ی خونه رو کشید، عکسش رو برام فرستاد تا نتیجه زحماتش رو ببینم و لذت ببرم!!

توی عکس، روی میزش، کنار نقشه و وسایلش، یه پاکت سیگار هم دیده میشد!... از قبل میدونستم که پدر علی سیگار میکشن. و این رو هم مطمئن بودم که علی با مشکلات ریوی که داره، نفس هم به زور میکشه چه برسه به سیگار!!... از طرفی من انقدر به بوی سیگار حساسم که اگه شخصی چند روز قبل تر جایی سیگار کشیده باشه، بازم بوش رو تشخیص میدم!! ولی خب دهن علی از نزدیکترین فاصله ( یعنی دهن تو دهن و لب تو لب !!) هم باز اثری از سیگار نداشته!! ....  با همه ی این احوالات با دیدن اون پاکت سیگار کنار وسایل علی، غم عالم روی سرم خراب شد و یه لحظه همه چی رو  محو در دود سیگار دیدم!!.... همینجور فکر های مختلف توی سرم میچرخید و  اشک میریختم !! به علی هم چیزی نگفتم!!  ( همزمان نقشه رو میدیدم و با علی چت میکردم و برام نقشه رو توضیح میداد!)... مشغول صحبت در مورد نقشه بودیم که 1 ساعت بعد طاقتم تموم شد و در حالی که زار میزدم بهش گفتم: علی؟؟ تو سیگار میکشی؟؟... علی اولش خندید و گفت: خودم حدس میزدم با دیدن اون پاکت سیگار این فکر به ذهنت برسه!! کلی هم مسخره ام کرد.... ولی من اشکم تموم نمیشد!! ... علی هم باور نمیکرد که دارم گریه میکنم!!... بعد از اینکه دید انگار قضیه جدی شده، تازه شاکی شد که چرا من بهش اعتماد ندارم!!...میفت : تو هنوز بعد از این همه مدت من رو نشناختی؟؟ .. من اگه یواشکی سیگار میکشیدم که عکسش رو برات نمینداختم! اگر هم علنی سیگار میکشیدم که تا حالا فهمیده بودی!!

گاهی آدم به خیلی چیزا باور و اعتماد داره! از ته قلبش هم قبول داره! ولی دلش میخواد به نحوی باورهاش براش تازه بشه و محکمتر بشه!! به یادآوری نیاز داره و یک مهر تایید به باورهاش!!

دیشب هم من، دقیقا همین حس رو داشتم! دلم میخواست از علی مطمئن تر بشم!

همون موقع علی بهم زنگ زد و با حرفاش دلم آروم شد! و این قضیه همین جا تموم شد! و من باور دارم و مطمئنم که علی ِ من هیچ وقت سمت سیگار نخواهد رفت!!

دوباره یه بحث دیگه پیش اومد و انقدر گریه کردم که نفسم بالا نمیومد!! از شدت گریه، چشمام در حال کور شدن بود!!

و نهایتا در حالی که علی باهام حرف میزد و توی گوشم عاشقانه نجوا میکرد، در آغوشش بیهوش شدم!!

صبح چشمام انقدر پف کرده بود که باز نمیشد!! قرمز.. پف کرده ! خیلی وحشتناک و تابلو شده بودم!! از ترس اینکه کسی بهم برای گریه کردن گیر نده، سریع به حموم پناه آوردم!!

به علی اس ام اس دادم: اومدم حموم ! شاید یه دوش بگیرم و التهاب و پف چشمم کم بشه!! الان خودم و گوشیم زیر دوش هستیم!!

اس ام اس داد: گوشیت که پف نکرده بوده که بردیش زیر دوش!! من رو با خودت ببر زیر دوش که کمکت کنم !!

بدجنس انقدر چرت و پرت گفت و مسخره بازی در آورد که توی حموم مرده بودم از خنده!! ... اصولا من جرأت ندارم وقتی حموم هستم به علی خبر بدم!!... جو گیر میشه و دلش میخواد به کمکم بیاد!! 

ممنونم علی جان! انقدر غش غش خندیدم و شاد شدم که وقتی از حموم بیرون اومدم ، اثری از گریه های دیشب نبود!!

 

 

کاش امشب هم پیشم بودی... ولی حیف که باید تا 40 روز دیگه صبر کنم!! این بار به خواست خودت و من، احتمالا طولانی تر میشه!! فقط این امید رو دارم و خودم رو دلداری میدم که دفعه ی بعد ، مرخصیت همراه با تولدت میشه!!

تا 27 فروردین، تولد 25 سالگیت، صبر میکنم!!!

بقیه پست هام رو وقتی از مرخصی برگشتی باید بخونی!!!

قول میدم همونطور که این 15 روز دختر خوبی بودم، وقتی نیستی هم دختر خوبی باشم!!

یادت باشه که هر لحظه، یه قلب عاشق ، فقط و فقط برای تو میتپه!!

دوست دارم عزیز دلم!!

۵- چشمامون

یه خورده قربون صدقه ام میره...

میگه: چشمات رو دوست دارم! درشته! خوشگله!!

میگم: اتفاقا بچه که بودم، توی مدرسه بچه ها مسخره ام میکردن و میگفتن چشمات مثل قورباغه است!! منم همیشه با این حرف گریه ام میگرفت!!!... هیچ وقت فکر نمیکردم کسی عاشق چشمای قورباغه ایم بشه!!... حالا علی! تو بگو  جداٌ چشمام شکل چشمای قورباغه است؟؟

عصبانی میشه و میگه: هر کی این حرف رو زده غلط کرده!! جرأت داری یه بار دیگه این حرف رو جلوی من بزن!!!

با خنده میگم: جداٌ چشمام شکل چشمای قورباغه است؟؟

هیچی نمیگه!

میگم: خب بگو چشمام شکل قورباغه است یا نه؟؟

میگه:نـــــــه!! نــــــــــــــــــــه!!! نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!! دیگه هم روی خانوم من عیب نذار!! چشمای خانومم خیلی  قشنگه!!

قند توی دلم آب میشه و دیگه هیچی نمیگم!! بالاخره عاشقی ، چشم آدم رو کور میکنه و همه چی برای آدم زیبا میشه دیگه!!! بسوزه پدر عاشقی!! بعدا میفهمی چه کلاهی سرت رفته!!

×××××××××××××××××××××××××××××××

چند روز بعد از اینکه از پادگان آزاد شد... توی ماشین نشستیم..

-     نگار!! من یه چیزایی رو برات تعریف نکردم! ایندفعه توی پادگان خیلی اتفاقات افتاد! ترسیدم ناراحت بشی و چیزی بهت نگفتم!!

-         خب الان بگو دیگه!!

-      اون دفعه که بهت دیر زنگ زدم یادته؟؟ همون موقع که بعدشم کلی باهام دعوا کردی!!... توی پادگان دعوا شد... من رفتم بچه هایی که دعوا میکردن رو از هم جدا کنم!! خودم افتادم وسط! یه مشت زدن پای چشمم!! کبود شد و ورم کرد .. شد انقــــــــــــــــــــــــدر!!

-   الهی بمیرم!! بیخود نبود دلم شور میزدا!  هیچی هم به من نگفتی... دستشون بشکنه که چشم پسر ِمنو کبود کردن... هی به من قول میدی مواظب باشی ولی مواظب خودت نیستی دیگه!! حالا ببینم؟؟ جاش نمونده؟

-    نه! 2-3 هفته پیش اینجوری شد. خوب شده الان!

-    اونوقت اونا رو چی کار کردن؟؟ تنبیه نشدن؟

-    اونا که 3 روز بازداشت( مطمئن نیستم که گفتی بازداشت یا یه چیز دیگه؟؟  ) و 20 روز اضافه خدمت خوردن!

-  به تو که کاری نداشتن؟؟ پای تو  که گیر نبود؟؟

-  نه!  تازه میتونستم ازشون شکایت کنم! .. بچه ها میگفتن برو دیه بگیر!! اذیتشون کن که دیگه از این غلطا نکنن! ولی من بیخیال شدم!  حوصله کش دادنش رو نداشتم!

-  علی ! دلم خیلی غصه ناک شد با این حرفت! بیا چشمت رو بوس کنم که خوب ِ خوب بشه! نامردااااا!!

از خدا خواسته صورتت رو میاری نزدیک که چشمت رو ببوسم!!  یهو یه وانتی در حالی که توی بلندگو داد میزنه: مـــــــــــــــــــیوه    سبـــــــــــــــزی.... کنار ماشینمون توقف میکنه و مردم هم برای خرید میان و شلوغ میشه!! آدم ها هم که گویا علاوه بر خرید برای فوضولی توی ماشین ما اومدن!! یه سرشون توی وانت هست و یه سرشون توی ماشین ما!! انقدر بد نگاه میکنن که ترجیح میدم بوسیدن رو به تعویق بیندازم!!!... تو هم موافق با نظر منی!!

اون موقع نشد چشمت رو ببوسم! بعدش هم یادم رفت!! حسرت یه بوسه به چشمای مشت خورده ات به دلم مونده!!

۴-عاشقانه های پفکی

بسته ی پفک دست من بود و با عشق پفک می خوردیم!  

یه دونه پفک دهن من میذاری! یه گاز میزنم و بقیه اش رو خودت میخوری!! 

برای اینکه پفک دهن زده ی من رو نخوری، پیش دستی میکنم و زودتر پفک میذارم دهنت!! از اینکه هر چیزی رو اول به دهن من میزنی و بعد میخوری، خوشم نمیاد!! هووووق  ( میمیری آخرش!)

تقریبا نصف بسته ی پفک تموم شده و من انقدر با عشق در لحظه غوطه ور بودم که خودم رو خوشبخت ترین و شادترین و بی غم ترین آدم روی زمین حس میکنم!... چون تو رو دارم! و تو مظهر همه ی خوبی ها خوشبختی های دنیایی!! با همین یه بسته  پفک  حس میکنم بهترین خوراکی های دنیا رو دارم میخورم! 

یه دونه پفک دستم ه و می خوام دهنت بذارم که موبایلت زنگ میخوره!! 

از مدل حرف زدنت می فهمم که خانواده ات نیستن!! ... از توی گوشی صدای یه خانوم میاد و ... 

صحبتت تموم میشه و قطع میکنی! 

- علی کی بود؟؟  

- یکی از بچه ها...مریم بود! 

- خب؟؟ ( احتمالا  با چهره ای ناراحت) 

- میاد یه سر ببینمش! با هم میریم پیشش و چند لحظه بیشتر طول نمیکشه!! 

- ولی تو قرار بود دور همه رو خط بکشی! 

- نگار اینجوری نیگام نکن!! مریم مثل خواهرمه.. خودش نامزد داره!  حالا میبینیش و می فهمی که داری اشتباه فکر میکنی!!

- تو  خودت برو! من باهات نمیام!... وقتی مریم رفت، دوباره بیا دنبالم. 

یهو تمام خوشی های چند لحظه پیش توی دلم خشک میشه!! یه غم بزرگ جاش رو میگیره که هیچ جوری نمی تونم توصیفش کنم!!.. یه کم پکر میشم .. ولی برای اینکه جفتمون اذیت نشیم  و روزمون خراب نشه، خیلی قضیه رو کش نمیدم و سعی میکنم نه بهش فکر کنم و نه به روی خودم بیارم!! 

همه چیز عادی میشه

دیگه از پفک سیر شدیم. دستای پفکیت رو توی دستم میگیرم و انگشتات رو با دستمال تمیز میکنم.

حس میکنم پوست دستت خیلی خشک شده. کرم مرطوب کننده ام رو از توی کیفم بیرون میارم و دستت رو با کرم ماساژ میدم.  انقدر چربش میکنم که حال خودم هم به هم میخوره ، چه برسه به تو! ولی میخندی و میگی خوبه!!

1 ساعت بعد در حالی که زندگی شیرین شده و میگیم و میخندیم ؛ دوباره مریم زنگ میزنه!! میگه رسیده جایی که باهاش قرار گذاشتی و منتظر ماست!!

یهو اون بغضی که سرکوبش کرده بودم ،میاد توی گلوم! اشک توی چشمام جمع میشه و  یه دنیا حرف توی سرم می چرخه! ولی  ساکت میشم و هیچی نمیگم!!

-نگار اینجوری نیگام نکن!  می خوای منو خفه کنی الان؟؟

- ولی تو قول داده بودی علی!!

-به خدا سر قولم هستم! ایندفعه یه جوری بود که نمیشد!! بیا چند دقیقه میریم پیشش و تمام!!  قول میدم دیگه اسم مریم رو هم نیارم!! تموم میشه بعدش!! به خدا مریم اونجوری نیست که تو فک میکنی! مثل خواهرمه!

- تو از این قول ها زیاد دادی!!  اگه مردی، همین الان بهش بگو نمیای!!

- نگار زشته! من نمی تونم بگم! خودت زنگ بزن بگو!

- عصانی و ناراحت و با بغض نیگات میکنم و میگم: پس خودت تنها برو! من مریم رو نمیشناسم! کاری هم باهاش ندارم!

- من بدون تو نمیرم!

سکوت... سکوت بدی بینمون برقرار میشه! من در حال خفه شدن از بغضی که در گلو دارم و تو از اینکه من رو ناراحت کردی، دلت میخواد گریه کنی و  به نحوی از دلم در بیاری!!

-نگارم! خانومم! عزیزم! ... اینجور نکن! بیا این دفعه رو با هم بریم، قول میدم که همه چی تموم بشه!!  و دستات رو میاری جلو به نشانه ی قول مردونه...

-علی چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ تو میدونی من به چی حساسم!! نقطه ضعفم رو میدونی! چرا اینجور میکنی؟؟ مگه با هم قبلا قرار نذاشته بودیم؟؟

چشمات غم عجیبی داره! دلم رو میلرزونه! جوری که  نمی تونم توی چشمات نیگا  کنم...  از طرفی از کاری که کردی ناراحتی و نمی تونی ناراحتی ه منو ببینی! و از طرفی مریم منتظرت ه و هم غرورت اجازه نمیده و هم خلاف ادب اجتماعی ه که بهش بگی نمیام!! ... دلت  هم نمی خواد هیچ جوری من ناراضی باشم!! به عبارتی مثل خر توی گل گیر کردی و دلت میخواد زار بزنی!! ...  اخمت و ناراحتیت، چهره ات رو مثل پسر بچه های لوس کرده که کاری انجام دادن که نباید میدادن و حالا تحت سرزنش مادرشون هستن!!

دوباره دستت رو میاری جلو و  میگی : قول میدم دیگه!!

وقتی به صورتت نیگا میکنم دلم نمیاد بیشتر از این ، این چشما غمگین باشه! دلم میخواد لبت خندون باشه...طاقت ندارم اینجوری نیگام کنی!... از چشمات مشخصه که میشه روی قولت حساب کرد و تصمیمت جدی ه  و بعد از این دیدار دیگه واقعا تمااااام!!!

لبخند کمرنگی روی لبم نقش میبنده و دستم رو توی دستت میذارم و میگم: بریم!! ولی قول دادیا!!

 

تو که انقدر از قبلش ناراحت بودی که از اول تا آخر که مریم توی ماشین بود، اخم کرده بودی و رانندگی میکردی!!  جسمت توی ماشین بود ، ولی هوش و حواست هنوز درگیر حرفامون بود!! فقط 2 بار در مورد کباب بهت متلک انداختم و لبخند محوی روی لبات نشست!! مریم  هم دختر بدی نبود!! یعنی با 10-15 دقیقه ،شناخت خاصی نمیشد پیدا کرد!! انقدر که با من حرف زد، با تو حرف نزد! از نظر ظاهری هم مشکلی نداشت که بخوام گیر بدم!! همین که بهت میگفت: علی جان!! یا میگفت: عزیزم !!  دلم آتیش میگرفت!!  ... تو فک کن حسودم! فک کن متعصبم! فک کن بسته فک میکنم! هر چی دلت میخواد فک کن! ولی من نمی تونم تحمل کنم که یه خانوم انقدر باهات راحته! یه خانوم  که به عنوان دوستت ه!! ...  

قضیه تموم شد!! بعدش هم در مورد  دوستی ها و .. دوتایی خیلی صحبت کردیم و به نتایج خوبی رسیدیم که دلم رو آروم کرد! و روی حرفت شدیدا حساب کردم!! و از این به بعد نه دوست دارم در موردش حرف بزنیم و نه توی کارات دخالت کنم!! تو به من قول دادی و من به تو و تعهدی که بهم دادی ، اطمینان دارم!!  علی ه من مورد اعتماد تر از این حرفاست! و اگر قبلش هم چیزی میگفتم، به دلیل بی اعتمادی به تو نبود!!  تو فک کن که من زیادی سخت گیرم و حرفام برای آروم کردن  ِ دل خودم بوده!!

همین ناراحتی ها و بعدش دلجویی ها و قول و قرار هایی که با هم گذاشتیم، چند قدم دلمون رو به هم نزدیک تر کرد!!  باعث شد پرده های شخصیتیمون بیشتر کنار بره و همدیگه رو بهتر بشناسیم! بعد از این جریان بی اغراق باید بگم که هزاران برابر عاشقت شدم!!