یه دوستی دارم که خونشون نزدیکای ِ کرج ه! برای اینکه هر روز برای دانشگاه نخواد تا تهران بیاد و برگرده، یه خونه مجردی نزدیک دانشگاه گرفته. آخره هفته ها میره خونه ی خودشون و بقیه روزهای هفته تهرانه. یه خواهر کوچولوی ِ دبستانی داره که از قضا خیلی جیگره!
هم دوستم و هم خواهرش از اون دختر شیطونا هستن که روی زمین بند نمیشن. اینجور که خودش میگه توی خونه با خواهرش دائم در حال گیس و گیس کشی هستن.
این هفته وقتی خونشون بوده، یه دعوای خرکی با خواهرش میکنه و با حال ِ قهر میاد تهران.
فردا صبحش وقتی کیف ِ پولش رو باز میکنه، میبینه خواهرش یه نامه با این مضمون توی کیفش گذاشته: این حرفا رو برات مینویسم تا وقتی میخونی، پیشم نباشی و بیشتر درکم کنی! تو خیلی خواهر ِ خوبی هستی فقط عیب های بزرگ داری که نمی تونم تحملت کنم! تو خواهر ِ بزرگتر هستی و باید هوای منو داشته باشی. تو همیشه غرور منو خرد میکنی و توقع داری ازت معذرت خواهی کنم. مثلا دیروز وقتی بابا صدات کرد، یه لگد به من زدی و گفتی نکبت با تو کار داره! خب من هم شخصیت دارم و تو نباید با من اینجوری حرف بزنی! یا اینکه تو نباید با من قهر کنی چون من کوچکترم و یاد میگیرم!! یا اینکه همیشه هر چیزی من میخرم، تو هم میخری ولی هر چیزی تو میخری، من نمی خرم! یا اینکه وقتی تو میایی همه تحویلت میگیرند و تا وقتی خانه هستی پادشاهی میکنی ! یا اینکه....
خلاصه به زبان خودش، چنان طوماری نوشته بود که تا چند ساعت بعد از خوندشن، به شکایت های کودکانه اش میخندیدیم!
همه ی اینا رو گفتم که بگم:با دیدن پست قبل چنین حسی نسبت به خودم دارم! خودم رو جای ِ خواهر ِ دوستم میبینم و علی رو جای ِ دوستم!
گاهی حرفهایی میزنیم و شکایت هایی داریم که در لحظه ی خودش برامون بزرگترین درده! اما هیچ کس درک نمیکنه که دردمون چیه و همه ی بزرگتر ها با دید ِ مجربشون با خنده از کنارمون رد میشن و آدم رو آتش میزنن! .... باید زمان بگذره .... وقتی زمان میگذره، خودمون به غرغر های قبلمون میخندیم!!
همه چی مرتبه!... علی صبح ِ زود بهم زنگ زد و با تک تک کلماتش ، سعی در جبران ِ چند روز ِپیش داشت. اما من انقدر ناراحت و عصبانی بودم از دستش که یه کم بگی نگی بد برخورد کردم!
در تمام ِ روز به حرفامون و این چند روزه فکر کردم و در نهایت، در مکالمه ی کوتاه ِ شب، یک زوج ِ عشقولی شدیم!!
منتظرشم تا فردا بعد از ۵۰ روز به مرخصی بیاد و ۳ هفته ی پر انرژی رو بگذرونیم!!
فقط خدا میدونه که من این پسر رو چقدر دوسش دارم!
انقدر زیاد که در اوج دعوا و ناراحتی ، وقتی توی ذهنم بهش حرفای بد میزدم، خودم رو دعوا میکردم و با خودم میجنگیدم که چرا و به چه حقی پشت سر ِ عشقم حرف ِ بد زدی!!
ذره ذره ی وجدم پر از عشق به علی ِ! در هیچ لحظه ای نمی تونم منکر ِ این عشق بشم!
دوسِت دارم به اندازه ی ۶ دنیا پر از ۶ !!