روز ۳۲

اگر از دلتنگی و خستگی و چه و چه بگذریم، این روزها از تک تک کلمات و نفس های علی حرارت بلند میشود!!  حرارتی که دلم را بیش از هر چیزی ریش میکند! گاهی هم آنقدر پروانه ای میشوم که خواب از چشمانم ربوده میشود!!  به قول خودش مقاومت در مقابل ِ فشار ِسی و چند روزه اینچنین بر سرش آورده!! لعنت بر سربازی و پادگان که علی ِ آتشین ِ مرا  با این احوالات میسوزاند!! 

 

 

 

در راستای چند خط بالا : همیشه وقتی به اینجاها میرسه  و  مدت طولانی از رفتنت میگذره، دیگه نمیدونم باید باهات چه جوری حرف بزنم!!... دلم میخواد باهات مهربون حرف بزنم!! خودمو لوس کنم و ناز و عشوه تقدیمت کنم تا فاصله رو حس نکنی و دلتنگیت کمتر بشه  ولی میترسم جور ِ دیگه ای اذیت بشی!! 

از طرفی اگه از عنصر لطافت و نازها و عشوه های خرکی ِ زنانه در حرف زدنم صرف نظر کنم تا  دلت قیلی ویلی نره و  اذیت نشی، با یک نگار ِ سرد و یخ و جدی و رسمی مواجه خواهی شد که در اینصورت از دلتنگی میمیری!! شاید هم  انقدر با خودت فکر کنی من (‌نگار) چه مرگم شده که انقدر ازت فاصله گرفتم و در نهایت خل بشی!!  

 

 میگن سربازی پسر رو مرد میکنه!! امیدوارم از مردی ساقطش نکنه!!   

 

 

پینوشت: عادت کرده بودم که ساعتی در روز به برگ خوردن ِ کرمهای ابریشم، چشم بدوزم و لذت ببرم!...گاهی برگها رو از دهنشون میکشیدم و به دنبالش می آمدند و بازی شان میدادم و احتمالا آنها فحش نثار اجدادم میکردند... حیوانات بی آزار را دوست دارم!...از وقتی کرمها پیله شان را به دورخود محکم کرده اند و در آن پنهان شده اند، دلم برایشان تنگ شده!! به کرمها هم عادت کرده بودم و حالا که رفته اند  حس بدی دارم!!... اصلا جنبه ی اینکه جانوری در خانه نگهداری کنم ندارم! زود دل میبندم!!....حقی که همان سوسک لایق من است که جیغ بزنم و فرار کنم تا دیگران لنگه کفشی نثارش کنند!!

 

روز ۳۱

قرار بود امروز خیر ِ سرم درس بخونم و از هزاران تا تمرینی که باید فردا تحویل بدم حد اقل تعدادیش رو حل کنم و بقیش رو از روی حل المسائل بنویسم !!! 

از طرفی : چند روز پیش مامانم یه پارچه برای من به خیاط داده تا برای آخر هفته که احتمالا عروسی ِ دوستم دعوتم، لخت نمونم!!... تا اونجایی که من یادمه پارچه ام و آسترش،  آبی فیروزه ای بود!! اونوقت امروز خیاطه زنگ زده از پشت تلفن جیغ میزنه که این آستر چیه به من دادین؟؟!!! رنگش به هم نمیخوره!! پارچه تون کله غازیه ، آسترش  رب اناری!!... خلاصه دستور داد همین الان یه آستری کله غازی به من میرسونین وگرنه  لباس  رو نمی دوزم!!...از اونجایی که منم عجله دارم و حتما میخوام این لباس رو برای اون شب بپوشم ، باید هر چی ایشون میگن گوش میکردیم!! 

بعد از تلفن ِ سرکار خانم خیاط خانوم، مامانم  دو دو تا چهار تا کرد و گفت : این وقت روز  تجریش جای پارک گیر نمیاد! با وسایل نقلیه عمومی هم حسش نیست برم!! خودت اگه  لباس رو میخوای همین الان پاشو برو فلان مغازه توی تجریش  و ۲ متر آستری اون رنگی بگیر و ببر بده خیاط!! 

در اون موقعیت من اختیار کامل داشتم : یا باید میرفتم یا اگه نمیرفتم مامانم انقدر غر میزد که مجبور میشدم برم!!...بنابر این برای حفظ شخصیتم گزینه اول رو انتخاب کردم و خودم مثل بچه آدم رفتم !! 

از یه طرف دیگه :  من دفعه اولم بود پام رو توی پارچه فروشی میذاشتم!! فکر میکردم وقتی میگم  « آستر» آقاهه نوع خاصی پارچه میذاره جلوم و  منم شاد و سرخوش میخرم!! نشون به اون نشونی که وقتی به آقاهه گفتم : « آستر» !  هزار مدل پارچه  از رنج قیمت ۱۵۰۰ تا  صدهزار تومن، جلوم گذاشت و گفت  کدوم آستر رو میخوای!! 

بالاخره بعد از مشورت های فراوان با مامانم و خیاطه ، پارچه رو خریدم و به خیاط دادم و  بعد از ۴ ساعت برگشتم خونه!! 

توی راه علی زنگ زد و با شنیدن صدای من بلافاصله گفت: تو چرا داری میمیری؟؟ ...خب واقعا وقتی ساعت ۱۰ صبح بیدار میشی و صبحانه نخورده، مامانت تو رو میفرسته پی نخود سیاه، و بعد از ۴ ساعت گیج زدن داری برمیگردی، نباید بمیرم؟؟ ... اون موقع نمی تونست حرف بزنه و گفت  یا ساعت ۷.۵ تا ۸ زنگ میزنه یا ۸.۵ تا ۹‌‌ !! 

وقتی رسیدم خونه مثل قحطی زده ها غذا خوردم و بعدشم تا ۶ خوابیدم!  

از ۷.۵ تا ۸ منتظر بودم علی زنگ بزنه! چون زنگ نزد، نیم ساعت دیگه هم منتظر شدم تا ۸.۵ بشه و باز تا ۹ منتظر شدم و بالاخره علی زنگ زد!! 

الهی بمیرم! انقدر صداش گرفته بود که دلم آتیش گرفت!! بهش گفتم امروز خیلی خسته شدی؟؟ گفت :« نه! امروز خسته نشدم ولی خسته ام! کلافه ام!!  از اینجا خسته ام نگار!! دلم میخواد برم خونه!! اینجا که اینجوریه! مرخصی هم نمیدن! خسته ام دیگه..». 

باهاش عشقولی و مهربون حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .سعی کردم بهش روحیه بدم و بخندونمش  که این ۲ هفته رو هم بگذرونه و بچه ام از دست نره!! فکر کنم حرفام نتیجه داد و حالش بهتر شد! چون  بالاخره بعد از چند روز ،حال ِ کرم ابریشم ها رو پرسید و وقتی گفتم :« دارن پیله میبندن»، علی هم  مثل من کلی ذوق کرد!!! 

و حالا من موندم و کلی تمرین حل نشده  که باید تا صبح از روی حل المسائل، کپی کنم و فردا به استاد تحویل بدم!!! 

 

پینوشت ۱: هر وقت کتابی رو میخرین،‌حتما حل المسائلش روهم بخرین!! زندگیه دیگه!! معمولا وقت ِ آدم انقدر پر میشه که حال ِ حل کردن مسئله رو نداره!  

پینوشت ۲: من هنوزم مطمئنم که پارچه ام  آبی فیروزه ایه و این آستری که امروز خریدم بهش نمیخوره . آخرش با این  لباس شکل بچه دهاتیا میشم!!

روز ۲۹- ۳۰

همین چند روزه پیش گفتم که این روزا زندگیم و روحیات و برنامه هام هیچ تعادلی نداره و یهو همه چی از این رو به اون رو میشه!! 

۵شنبه و جمعه مملو از اتفاقات پوج و کوچک بود که منو سرشار کرد!! 

این ۲ روز به اندازه تمام کاستی های قبل، با علی حرف زدم!! واقعا ممنونم ازت علی جونم!!  برای همه چی ممنونم!! نمی دونم چه جوری حسم رو در قالب کلمات بیان کنم ولی دلم پر از حس هایی هستش که فقط میتونم در نگاهم بریزم و یکجا تقدیمت کنم!!... میدونم که تلفن های پی در پی و با محبتت به خاطر جبران  چند روز گذشته و دلتنگی ها و ناراحتی های من بوده! اما  این ۲ روزه رفتاری داشتی و جوری حرف زدی و حرف هایی زدی که شاید خودت هم نفهمیدی!! فقط بدون که انقدر قلبم رو آروم کردی که حد نداشت!! 

از وقتی که درگیر مشکلات پوستی شدم ، بزرگترین  دغدغه ذهنیم همین مسئله شده و تو خوب میدونی چقدر بابت این مسئله  خودم رو عذاب میدم!...  

چند تا از بهترین متخصص های پوست رفتم و همه تشخیصشون این بوده که این مسئله عصبی هستش! ولی تشخیص خودم علاوه بر این چیزهای دیگه ای هم هست!!... من همیشه به زیبایی ،بیش از حد اهمیت میدادم! از بچگی همین جور بودم! یادمه کلاس اول دبستان چون معلممون زیاد خشگل نبود و پوست شفافی نداشت و همچنین خوش تیپ هم نبود، گریه میکردم و دلم نمی خواست مدرسه برم!!... اون موقع  ذهنیتم رو بروز میدادم و خجالت نمیکشیدم اما هر چی بزرگتر شدم  این ذهنیت در مغزم و افکارم شدت گرفت و البته بیان نمیکردم و فقط این افکار در سر خودم میگذشت! شاید بار اولی باشه که اعتراف میکنم ، نه اینکه بگم آدم ظاهر بینی هستم، ولی همیشه ظاهر و باطن افراد  رو باهم میدیدم و نمی تونستم از زیبایی های ظاهر چشم پوشی کنم! 

روی ظاهر و چهره و پوست و اندام و هیکل خودم که واقعا حساسیت ویژه داشتم!! و میدونی این مسئله کی شدت گرفت؟؟ 

یادته یه بار بهت گفتم  عکس یه زن معروفی که دوست داری رو بهم بده و تو عکس یه زن سفید و بلوری با موهای بلوند و سـ.ینه های برجسته بهم دادی؟؟... از اون روز از خودم بدم اومد!! حس میکردم تو منو دوست نداری! حس میکردم ظاهرم ارضــات نمیکنه!! حس میکردم چون من اون شکلی نیستم، تو دیر یا زود به دنبال یه زن اون شکلی میری!!... تا حالا هزار بار این مطلب رو بهت یادآور شدم ولی بازم میخوام بگم!!... تا قبل از این همه از لختی و مشکی بودن و شفافیت موهام تعریف میکردن و خودم هم دوسشون داشتم ولی از اون روز دیگه  رنگ مشکی موهام رو دوست نداشتم چون فکر میکردم تو دوست نداری!...تا قبل از این  همه میگفتن چشمات قشنگ و گیراست ولی دیگه  رنگ مشکی چشام رو دوست نداشتم چون حس میکردم تو چشم رنگی دوست داری!...  ســ.ینه های سایز ۷۰  و کلا هیکل سایز ۳۶ خودم، با تمام روی فرم بودن و  تعریف و تمجید های دیگران، آزارم میداد و ازش بدم میومد!!... هیچ وقت به صافی و شفافیت و سلامتی پوستم نگاه نکردم، فقط چون میدیدم  رنگ پوستم گندمیه و تو سفید دوست داری، از خودم بدم میومد!!... یادته تابستون گیر داده بودم به دماغم و فقط ۱ هفته با تیغ جراحی فاصله داشتم؟؟؟ حتی دکتر هم بهم گفت خیلی خری اگه عمل کنی ولی من قبول نکردم  و گیر دادم باید  دماغم عمل بشه!! نوبت عملم رو به خاله ام دادم و  انقدر بلا سرم اومد که دیگه نشد عمل کنم! 

هنوزم همونقدر خرم و هر روز به یه جای تن و بدن و رنگ و هیکل و کلا هر چی که مربوط به خودم و زیبایی میشه، گیر میدم!! 

بعد از سماجت هام برای جراحی بینی، سردردهای وحشتناکم شروع شد...نتیجه ی عکس و آزمایش و .. این بود که گرفتگی رگ مغز دارم!!... برای یه دختر ۲۰ ساله! ... اگه یه کم دیرتر پیگیری میکردم  سکته ی مغزی بود و بعدشم معلوم نبود چی میشه!!.. کلی درد کشیدم و اذیت شدم و در نهایت این مشکل رفع شد!! 

اون موقع هم قدر سلامتی رو نفهمیدم!!  نفهمیدم  با سر سوزنی  گرفتگی در یکی از رگها، و اختلال به این کوچکی، کل سیستم بدن مختل میشه!! 

۱-۲ ماه بعد اولین آثار این بیماری پوستیم شروع شد!! الان ۶ ماهه گرفتارشم و روز به روز بدتر میشه!!... نمی خوام بگم متحول شدم ولی باید بگم خیلی روم تاثیر داشته!!... دیگه مثل قبل به خودم و ظاهرم گیر نمیدم!... قدر سلامتیم رو بیشتر میدونم!!... به هر کدوم از این لک ها که نگاه میکنم قدر  سلامت پوست گذشته ام رو بیشتر میفهمم!! پوستی که همیشه از رنگش شاکی بودم و همیشه بد میدونستمش و حالا آرزوی داشتن همون پوست رو دارم!! 

الان بازم گاهی خر میشم و وقتی به لک ها و زخم های پوستم نگاه میکنم، حس میکنم  تو با وجود اینها دیگه منو دوست نداری!! ( خب حق هر انسانیه که دلش بخواد  طرف مقابلش سالم و زیبا باشه!!) اینجور وقتا یه حال بدی پیدا میکنم!! از خودم و خدا بدم میاد!!  انقدر به خدا شکایت میکنم که خسته میشم!! بعدشم  نا امید میشم و  خودم رو برای هر برخوردی از طرف تو آماده میکنم!! ... یه وقتا کابوس میبینم که تو  به خاطر پوستم، از من جدا شدی( میدونم  تو انقدر سطحی نگر و بیمعرفت نیستی ولی خب کابوسه دیگه!!) 

همه ی اینها رو گفتم که قدر حرفای امروزت رو بدونی!!.. بفهمی که چقدر برام ارزش داشته!!... وقتی بهم میگی :‌تو فقط آرامش داشته باش و به بقیه چیزا فکر نکن!!... من همه جوره دوستت دارم حتی اگه...  تو پوستت خوب میشه اگه نشه  من همین جوری بیشتر دوستت دارم اصلا!... تو چیکار داری خب که به جای من فکر میکنی؟من از اولش زنِ خال خالی دوست داشتم.... و کلی  حرفای دیگه ! علی این حرفات هرچند ساده و پیش پا افتاده، ولی آرومم میکنه!! به شنیدن مکررش نیاز دارم!!  به شنیدنش با همون لحن عاشقانه ی خودت نیاز دارم! گاهی اگه همه ی دنیا یه حرفی بهم بزنن و خودم هم بدونم، باز هم به شنیدنش از زبان تو نیاز دارم!! هر کلامت انبوهی از افکار منفی رو از ذهنم بیرون میکنه!!...فقط تویی که میتونی اینجور آرومم کنی... 

دوستت دارم عزیزترین موجود ِ  زندگی بخش، در زندگی ِ من!  

 

 ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ 

 

همه ی برنامه های درس و زندگیم  به هم ریخته!! این ۲ روزه که مهمونی دعوت شدم و درس مالیده شد!!... چند تا کار مهم  و یک مهمون ناخونده تا آخر هفته ام رو پر کرده و وقت کم برای امتحانات پی در پی  بیشتر آزارم میده!! فقط امیدوارم این هفته  من و علی و تلفن ها ، با هم مهربون باشم :دی

روز N اُم

حال و هوای این روزهای منم مثل بهار شده!!... اگه پیش بینی کنی هوا خوبه و لباس گرم نپوشی، ۲ ساعت بعد باد و طوفان و رگبار و برف و سنگ  از آسمون میباره و سرما میخوری! اگه هم از تجربه ی روز قبل استفاده کنی و لباس گرم بپوشی، از آسمون آتیش میباره و گرمازده میشی!!... به هر حال باید یه جوری حالت گرفته بشه! 

دوشنبه خیلی دلم گرفته بود! یه حالی داشتم که فقط دلم میخواست با تو حرف بزنم!...زودتر از همیشه رسیدم خونه و وقتی دیدم هیچ کس خونه نیست، از تنهایی دلم بیشتر گرفت!!... گوشیم توی دستم بود و منتظر بودم علی ِ من زنگ بزنه... با لرزش گوشی توی دستم  آرزوم  به واقعیت پیوست... با خوشحالی جواب دادم  ولی صدایی از اونور خط نمیومد!.. قطع شد!.. دوباره زنگ زدی ولی باز هم هیچ صدایی از اونور نمیومد!... سه باره  و چهار باره زنگ زدی و فک کنم نا امید شدی که دیگه زنگ نزدی!!... اما هنوز منتظرت بودم!... هنوز دلم میخواست باهات حرف بزنم!... هنوز میخواستمت!... ۳ ساعت گوشیم به دستم بود و چشم ازش برنداشتم که دوباره ساعت ۹ زنگ زدی ولی بازم صدایی نمیومد و قطع کردی!! .... حال خودم بد بود و بدتر شد!..نگران  تو بودم.. شب تا صبح خوابم نبرد!... انقدر فکر توی سرم میچرخید و با خودم حرف میزدم که یهو صداهای واقعی و افکارم رو قاتی میکردم و ...بگذریم!!... معمولا وقتایی که شب نمیشه حرف بزنیم، روز بعد صبح زود حتما زنگ میزنی!!... سه شنبه از ساعت ۶ صبح منتظر تلفنت بودم!... دلم میخواست فقط یک لحظه صدات رو بشنوم و آروم بشم!!...بالاخره ساعت ۷ زنگ زدی ولی بازم صدات نمیومد و قطع کردی... 

دیگه داشتم دیوونه میشدم...  

نمی دونم مشکل از کجا بود که اینجوری میشد ! 

موبایل من اگه آنتن نمیداد، یا نباید اصلا شماره ام میگرفت یا حداقل یه صدایی شکسته شکسته  از اونور خط میومد!... اینجوری  که هیــــــــــــچ صدایی نیاد،سابقه نداشت بشه!...   

حوصله هیچ کاری نداشتم... حتی  به تمرینایی که استاد کلی برای حلشون تاکید کرده بود و نمره داشت هم نگاه نکردم و رفتم دانشگاه!... انقدر به هم ریخته بودم که با دوستام سر مسائل الکی دعوام شد و نتونستم تا ساعت ۷ صبر کنم و ساعت ۲ برگشتم خونه!! 

از خودم بدم میومد... از این زندگی بدم میومد... از عشق بدم میومد... از علی بدم میومد... از سربازی بدم میومد... از همه ی دنیا بدم میومد... چرا من نباید ۱ روز خوش توی عمرم داشته باشم؟؟... چرا همیشه همه ی زندگیم باید غیر از آدمیزاد باشه؟... کاش عشقی بین من و علی نبود... کاش همدیگه رو نمی شناختیم... الان چه جوری پیداش کنم؟؟...اگه بلایی سرش اومده باشه چی؟؟.........................در طول  راه همینجور این فکرا و هزار تا فکر دیگه، توی سرم میچرخید و اشکم سرازیر بود!... توی تاکسی رانندهه فکر کرده بود پولام گم شده که گریه میکنم!.. گفت  دخترم اگه پول نداری عیبی نداره! صلوات بفرست :دی  

سرم در حال انفجار بود!... وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم ۱ استامینوفن خوردم و یه دوش گرفتم!!... انگار حالم بدتر شده بود!... نفسم بالا نمیومد!... بابام زنگ زد و تلفنی خیلی حرفایی که تو همیشه انتظار داشتی بهش بگم، رو گفتم و نتیجه این شد که مسخره ام کرد و وسط حرفام گوشی رو قطع کرد!!.... دیگه نمی فهمیدم  چه جوری زنده ام!... با صدای بلند  گریه میکردم و وسط گریه هام نفسم بند میومد و انقدر مامانم پشتم رو میمالید که دوباره نفسم بالا میومد! و دوباره با شدت بیشتری اشکم سرازیر میشد... مامان بیرون کار داشت و وقتی یه کم آرومتر شدم، بهم ۲ تا کدئین داد (‌که سر دردم کم بشه و بخوابم) و رفت . وقتی تنها شدم تازه  گریه هام شروع شد!!... ساعت ۴ بود و باید تا ۷ صبر میکردم که تو زنگ بزنی!.... هر لحظه به هرجای زندگیم که نگاه میکردم  فلسفه ی حیات برام بی رنگ تر میشد!!... خیلی پستی و پستی ( بدون بلندی) توی زندگیم داشتم ولی این روزا  از همه جهت خودم رو در مضیقه میبینم!... حس میکنم  زیر فشار پای دیگران در حال له شدنم!... نگفتن حرفایی که شنونده ای نداره و مخفی کردنشون درون سینه ، بازتابش همین اشکهای تمام نشدنیه... اشکایی که  از سوزش روحم کم میکنه و جسمم رو فرسایش میده!... مامانم میگه اینجور نکن!... بیماریت بدتر میشه دیوونه! مگه ندیدی دکتر چی گفت!....ولی برام مهم نیست!.. هیچی مهم نیست!...  وقتی به اینجام میرسه از همه دنیا میبرم! خودم که  حساب نیستم! 

از ساعت ۴ تا ۷ در حالی که گوشیم توی دستم بود و انتظار زنگت رو میکشیدم، ریز ریز و عاشقانه باهات حرف زدم!!.. صدات توی گوشم بود... باهات درد دل کردم... از الان و آینده و گذشته گفتم... باهات خندیدم!... خودم رو به نوازشهات سپردم و آروم شدم... اشک ریختم و اشک ریختم و اشک ریختم و تو صورتم رو پاک کردی!... علی؟ توی اون ۳ ساعت واقعا دیوونه شدم! 

وقتی ۷ شد و زنگ نزدی، دیگه  طاقت انتظار نداشتم!... صبرم تموم شده بود!...انقدر سرم رو به لبه ی تخت کوبیدم که نفهمیدم چی شد از حال رفتم!.... ۱ ساعت بعد خواهرم سرم رو از روی زمین بلند کرد و ازم خواست که پاشم!! ... یهو به خودم اومدم و زمان و مکان یادم اومد!... نگاه به گوشیم انداختم و دیدم هنوز زنگ نزدی!!  

وقتی بابا اومد خونه، با دیدن حال و روز من، تنها چیزی که به ذهنش رسید مسخره کردن چهره ام بود و بس! « نگاش کن!! شکل ژاپنی های دماغ گنده شده!!».... شاید اگه چیزی نمیگفت فراموش میکردم که بعد از ظهر  پای تلفن باهام چه جوری حرف زده!!... با گفتن این یک جمله، افکار و حرفایی به ذهنم هجوم آورد که فقط تو ازش خبر داری!!  تمام این مدت  برام زنده شد!! 

شب  فقط گریه کردم تا خواب رفتم!!... واقعا گریه هام دست خودم نبود و نمیفهمیدم این همه اشک برای چی؟؟... 

نمی دونم کی خوابم برد ولی ساعت ۶  صبح  از خواب پریدم!!... یه نگاه به گوشیم انداختم و باز هم خبری نبود!!... تا ۸  منتظر زنگت بودم!... ولی باز هم خبری نبود!...  

هنوز هم از زنگ تلفن خبری نیست!!

علی؟؟؟  حال خودم به جهنم! نهایتا میمیرم و راحت میشم دیگه! ولی  تو کجایی که خبری ازت نیست؟؟؟ روز سومی هست که ازت بی خبرم بی انصاف!.. به خدا دیگه طاقت ندارم!...  

دیگه الان اگه زنگ بزنی هم آروم نمیشم!...صدات فقط التهابم رو بیشتر میکنه و نمک روی زخمم میپاشه... فقط خودت رو میخوام!... خود ِ واقعیت رو میخوامممم.... بیااااا پیشمممم 

ایندفعه که بیای نمیذارم بری!!... نمی خوام بری!!.... مگه اینجوری نیست که من برای تو غیر قانونی ام؟؟ خب تو هم غیر قانونی بشو!! تو هم سرباز فراری بشو!!... نمی خوام بری از پیشم علی... 

 

 

بعدا نوشت: بعد از ظهر زنگ زد!!... این ۳ روزه تلفن  پادگان خراب بوده!!... وقتی هم زنگ زد که من در حال تکه تکه کردن خودم بودم و خب وقتی صداش رو شنیدم یک گوله آتش شدم و خودم و علی رو وسط میدان جنگ میدیدم!... الان که آروم شدم و به حرفاش فکر میکنم میبینم علی ِ من راست میگه! .. خب اون تقصیری نداره که!!... تازه کلی هم دلم براش میسوزه که انقدر داره اذیت میشه!... ولی به هر حال از شواهد موجود  فکر کنم الان قهریم!! مطمئن نیستم!! 

 

معذرت میخوام اگه نگرانتون کردم!... قصد ناراحت کردن کسی رو نداشتم!