روز ۱۷ بدون تو!! ( روزی پر از دست انداز)

دلم به شدت گرفته بود....یه چند روزی بود خیلی کم حرف زده بودیم و دیشب با وجود دلتنگی زیادم،و اینکه خیلی دلم حرف زدن میطلبید، تو زنگ نزدی!! گفته بودی میونه روز نمی تونی زنگ بزنی و میدونستم  تا فرداشب باید صبر کنم تادوباره صدات رو بشنوم!! داشتم دیوونه میشدم!! شب تا صبح فقط گریه کردم!! تو دلم هم نگران بودم، هم دلتنگ، هم به شدت عصبانی!! توی رختخواب ،همینجور که اشک میریختم ،زیر لب یا فحشت میدادم یاباهات دعوا میکردم یا دلم میسوخت و قربون صدقه ات میرفتم!! کلا اگه کسی منو در اون حال میدید، بلافاصله تیمارستان بودم!!!  صورتمو به بالش فشار میدادم و گریه میکردم...حدود ساعت ۴ صبح دیگه توان چشمام تموم شد و بیهوش شدم! 

بعد از چند روز و غافلگیرانه ساعت ۷ صبح با لرزش گوشیم بیدار شدم!!! باورم نمیشد تو باشی!! ولی کد شهری که روی گوشیم بود نشون میداد که خودتی!! خیلی خوشحال بودم  که زودتر از انتظارم زنگ زدی.ولی وقتی یاد دیشب افتادم دلم میخواست دل پرم رو سر تو خالی کنم!! بهت بگم منم آدمم! منم دل دارم! دلتنگ میشم!!... چرا به فکرم نیستی؟!.. یا زنگ نمیزنی یا اگه میزنی ۲ دقیقه بعد قطع میکنی!... زنگ زدن کوچکترین  و شاید تنها کاریه که میتونی در حقم بکنی!! البته اگه دلت بخواد!! البته اگه دلت پیشم باشه!!  میخواستم انتقام اشکهام  رو ازت بگیرم!! شاید اینجوری کمی آروم میشدم!! ( البته میدونی که!  هر وقت باهات دعوا میکنم حال خودم از قبل بدتر میشه و خل میشم! مخصوصا الان که دسترسی بهت ندارم و بعدش که آروم شدم، نمی تونم معذرت خواهی کنم!) به هرحال اولش خودمو کنترل کردم، ولی وقتی با صدای سرد و یخ و تا حدودی عصبیه تو مواجه شدم، وقتی دیدم هیچ عشقی توی صدات نیست،وقتی دیدم این صدای آدمی نیست که دلتنگم باشه، دیگه کنترل از دستم خارج شد!! اشک میریختم و هر چی از ذهنم میگذشت به زبون میاوردم!! .... 

...نگار به خدا دیشب هزار بار زنگ زدم و در دسترس نبودی...نگار تو رو خدا  آروم باش.. نگار اول صبحی آتیشم نزن... نگار باهام اینجور نکن... نگار چرت و پرت نگو...نگار انقدر مزخرف نگوووووو....  

سعی داشتی آرومم کنی ولی انگار صدات رو نمی شنیدم. فقط دلم میخواست فریاد بزنم و از درون خالی بشم...باورم نمیشد که زنگ زدی و امکان تماس نبوده! حس میکردم منو یادت رفته!! به یادم نبودی که زنگ نزدی! برات مهم نبودم! ازم خسته شدی!! دلت میخواد ازم فرار کنی و این نشونه هاشه!!...

با حالتی عصبی گفتی:نگار بس کن!  نمی تونم  درست حرف بزنم! اینجا شلوغه! بعدا بهت زنگ میزنم..

گفتم : اصلا دیگه نمی خوام هیچ وقت بهم زنگ بزنی! مثل دیشب که زنگ نزدی! دیگه بهم زنگ نزن.. 

و قبل از اینکه تو چیزی بگی قطع کردم! 

انگار آروم شده بودم... ذهنم فارغ از هجوم افکار شده بود...بعد از چند ساعت تونستم یه نفس عمیق بکشم...ته دلم از اینکه تو رو ناراحت کرده بودم،عذاب وجدان داشتم ولی سرم رو روی بالش گذاشتم که اینبار با دلی آروم بخوابم...چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدی... 

- سلام 

-چیه؟؟ چی میگی؟؟ 

-هیچی نمیگم! این چه کاریه تو میکنی! چرا قطع میکنی؟ آروم باش دختر بد 

- نمی خوام آروم باشم! نمی تونم آروم باشم!! بد اخلاق!! 

- من بد اخلاق نیستم! خودت بد اخلاقی! 

در جوابت هیچی نگفتم

- خب باشه ! هر چی تو میگی قبول! اصلا فرض میکنیم من دیشب زنگ نزدم! بد اخلاق هم هستم! معذرت میخوام.. تو با نگارم اینجور نکن! نگار رو اذیت نکن 

- باشه .. دیگه کاری نداری؟ 

- از امروز کارم کمتر شده. تا شب بازم بهت زنگ میزنم. دختر بدی نباش! 

- ساعت ۶-۸ زنگ بزن .. خدافظ

-خداحافظ 

 

 

دیگه خوابم نمیبرد... وقتی قطع کردی و دیگه امیدی نداشتم که همون لحظه  زنگ بزنی، تازه فهمیدم چقدر دلتنگت شدم!! چرا باهات اونجور حرف زده بودم؟ چقدر دلم میخواست بپرم بغلت و ببوسمت و ببوسیم...چقدر دلم نفسهات رو میخواست...چقدر دلم گرمای دستای نوازشگرت رو می خواست... چقدر دلم ابراز عشق میخواست...چقدر دلم میخواست ناز کنم و تو نازمو بکشی... حالا باید تا ساعت ۶ صبر میکردم که دوباره صدات رو بشنوم..چقدر دیر میگذشت 

 

 

ساعت ۶ شده بود ... در حالت انتظار کشیدن، دست و دلم به هیچ کاری نمیره! دراز کشیده بودم و چشمم به گوشیم بود و لحظه شماری میکردم تا زنگ بزنی.. اول به گوشیم زنگ زدی و بعد گفتم که زنگ بزن خونه!

-سلام! حالت بهتره؟؟ 

-سلام! نمیدونم!! چرا صبح اونجوری بودی؟؟ چرا باهام اونجوری حرف زدی؟؟ 

- من هیچ جوری نبودم! اولش عادی بودم! ولی تو انقدر بابت دیشب عصبانی و ناراحت بودی که اصلا نمی فهمیدی من چی میگم...  

.

.

حدود نیم ساعت حرف زدیم!! باورم نمیشد انقدر حرف زده باشیم!! میدونی چند وقت بود اینجوری حرف نزده بودیم؟؟.. بیچاره اون پسره که پشت سرت منتظر تلفن بود!! ... از همه جا و همه چیز گفتیم!!... سبک شدم!! ...خندیدم! خندیدی!!.. با خنده های هم خندیدیم ... وقتی باهات آروم حرف میزنم تو هم لحنت عوض میشه... تو هم آروم و عشقولی حرف میزنی... میشی همون علی ِ دوست داشتنیه من!  دلم قنج میره! عاشقتر میشم!! .... ولی برعکس وقتی من عصبانی یا ناراحتم، به جای آروم کردن من، تو هم ناراحت و عصبی میشی! هزار بار گفتی که طاقت ناراحتیت رو به هر دلیلی ندارم و وقتی ناراحت میشی نمی تونم تحمل کنم!! فک کنم تنها نقطه ضعفت همینه علی!!  ولی خب منم هزار بار گفتم که دلم می خواد وقتی ناراحتم آرومم کنی .نه اینکه پا به پای من عصبی تر بشی و آمپرت بره بالا!! دلم می خواد اون انبار کلمات عاشقانه که توی ذهنته، وقتی ناراحتم بر زبونت بیاد!! دلم می خواد وقتی ناراحتم احساسات قشنگت سرازیر بشه!!... 

 خودم میدونم خیلی احمقم!! چه تو بگی و چه نگی!!... خودم در جریان خل بازیهام هستم! فقط همین که گاهی تو یادآوری میکنی برام کافیه!!...

 

خلاصه مکالمه ی دلنشینی بود!! بعد از قهر و دعوا و ناراحتی ، همیشه روابط خیلی عشقولانه میشه!! اینجا که نمیشه همه چیز رو بنویسم!! همین که اون پسره که پشتت بود یه چیزایی شنید، برای آبرومون کافیه :دی 

فقط یه بار دیگه تاکید میکنم که این مدت از بس با افراد مختلف از شهر ها و روستاها و عشایر و ایلات و دهات های مختلف سر و کار داشتی، لهجه ی افغانی پیدا کردی! یه چیزی ماوراء دهاتی!! ... حرف زدنه من بدبخت رو هم به گند کشیدی!! وقتی باهات حرف میزنم، همون لهجه ای که معلوم نیست مختص کدوم گوریه، به من هم منتقل میشه و همه مسخره ام میکنن!! 

هر چی میکشم از دست تو میکشم علییییییی 

 

  امیدوارم که همونطور که خودت گفتی ۱۷ بهمن بتونی مرخصی بگیری!! ۳ روز زودتر هم خودش ۳ ساله!! میدونی که!!

 

اگه الان لبهام خندونه، مطمئن باش که این لبخند رو  تو به لبهام هدیه دادی

دوست دارم علی ِ من

روز ۱۶ بدون تو!!

42-15968818 - Young Couple Having Breakfast in Bed 

علی؟؟ یادته وقتی امتحان ریاضی داشتم، چقدر مهربون شده بودی؟؟یادته وقتی چند ساعت پشت سر هم درس می خوندم ، برام آب پرتقال میاوردی؟؟ بوسم میکردی و میگفتی خسته نباشم؟؟؟ و من وقتی مهربونی و توجه تو رو میدیدم همه ی خستگی از تنم بیرون میشد و با انرژی درس می خوندم!... انگیزه پیدا کرده بودم که به خاطر خوبیهای تو هم که شده باید این درس رو نمره ی بالا بیارم!! ... یادته چقدر برام دعا کردی که امتحانم رو خوب بشم؟؟ ... با وجود اینکه اون روزا  از لحاظ زمانی برای تو کم گذاشتم و بیشتر به درسم چسبیدم اما هیچی نمی گفتی!! الان دلم میسوزه! از این می سوزه که زمانی که تو بودی و مثل الان تنها نبودم، یا سرگرم درس بودم  یا مریض بودم یا در حال دعوا های خرکی با تو (‌از همونا که میگن نمکه زندگیه!) ولی تو همه رو تحمل کردی!!  از تو صبور تر توی دنیا ندیدم!!  خیلی خوب درکم میکردی که استرس دارم و از استرس در حال خفه شدنم!!! حتی بداخلاقیام رو هم خنثی میکردی!!

امروز نمره ی ریاضیم رو توی سایت دیدیم! 

میدونی چند شدم؟؟؟ ... ۱۹ شدم!... دلم ۲۰ میخواست. دلم برای خوشحال شدن تو ۲۰ می خواست. ولی خب ۱۹ هم برای ریاضی ۲ ، خوبه دیگه!! 

بدون شک ,میگم که این نمره  ۱۹ رو از تو دارم!! اگه دعاهای تو نبود، اگه تو از خدا نمی خواستی، اگه تو نبودی، اگه آرامش وجود تو نبود،اگه انقد خوب نبودی، اگه اون روزا انقدر به دلم نبودی و بداخلاقیام رو تحمل نمی کردی، الان نمره ام این نبود!!

ممنونم ازت علی... ممنونم بهترینم... ممنونم عشق من..

کاش لایق خوبیهات باشم... کاش بتونم ذره ای از خوبیهات رو جبران کنم... کاش وجودم رنگی از خوبیهای تو   بر خود گرفته باشه...

روز۱۴-۱۵ بدون تو!( نیمه راه!)

وای باورم نمیشه که ۱۵ روز گذشت!! نصفش تموم شد!!  ۱۵ روزه دومش هم معمولا زودتر میگذره!!

این چند روزه علی شدیدا پرکار شده!! دیگه فقط روزی ۱ بار اونم قاچاقی میتونه بهم زنگ بزنه!! دیشب که کل صحبتمون ۱ دقیقه هم نشد!!  الهی بمیرم. از صداش خستگی میباره! اونجا هم سرده! از این بچه توی سرما هی کار میکشن!!!  خیلی دارن اذیتش میکنن.... خیلی دلم براش تنگ شده... امیدوارم با این همه کاری که شبانه روز داره انجام میده، بهش تشویقی بدن!!  

  

روزای اول علی دائم میگفت وبلاگ یادت نره!! هر روز بنویس!! ... حالا چند روزه میگه « نگار زیاد ننویس! فکرش رو که میکنم میبینم اگه خیلی زیاد نوشته باشی، نمیرسم بخونم!!! ... »

 واقعا من مرده ی این علاقه اش هستم!! احتمالا اون روزا هم که میگفته زیاد بنویس، برای حب به نوشته های من نبوده! برای  این بوده که سرگرم بشم و خیالش راحت بشه که خودم رو اذیت نمیکنم و اونجا نخواد نگران من باشه!!! ( رفتار یک عدد آقای ۲۴ ساله با یک عدد خانومی که سنش حدود ۵ سال تخمین زده شده!!!!)   

 

~~~ 

 

دوستم چند روز پیش میگفت میدونی فلانی ازدواج کرد؟؟ 

-نه! چه زود ازدواج کرد! چه بی خبر!! طرف کی هست؟؟ 

-مگه خبر نداشتی؟؟ ۴ سال با هم دوست بودن! خب ازدواج کردن دیگه! 

- نمیدونستم! اصلا بهش نمیومد که با کسی دوست باشه!! تابلو هم نبود!! 

- آره بابا!! خیلی با کلاس بودن!۱ دوستیشون هم باکلاس بود!! گاهی با هم ملاقات داشتن فقط! مثل این داهاتیا همش نمی گفتن دوست دارم دوست دارم و آویـ.زون هم باشن و  مسخره بازی دربیارن که!! برای همدیگه کلاس میذاشتن!! 

 

نتیجه :طبق نظر خیلی افراد، اگه به کسی که دوستش دارین ، ابراز علاقه کنین، بی کلاس محسوب میشین!!  

نتیجه ۲: بنده ترجیح میدم بی کلاس باشم تا اینکه عشقم از احساسم نسبت به خودش بی خبر باشه!! همینطور خودم از احساس اون!! واقعا اگه قرار باشه آدم  همونجوری که با بقیه رفتار میکنه  با کسی که دوستش داره هم برخورد کنه( حتی سردتر!)، پس عشق و محبت و دوستی چی میشه؟؟ ... اصلا اونوقت چه فرقی بین کسی که دوستش داریم و نداریم وجود داره؟؟؟... اگه قرار باشه آدم احساسش رو از تمام دنیا مخفی کنه، پس فلسفه ی وجود این حس های قشنگ چیه؟؟؟

نتیجه ۳: کدومش بهتره؟؟ 

 

علی جونم دوستت دارم!!  حرف دیگه ای هم بلد نیستم! همین! 

روز ۱۲-۱۳ بدون تو!!

×× امروز از صبح 2 بار زنگ زدی و من کلی انرژی گرفتم و یه دستی به سر و روی قالب اینجا کشیدم!! خیلی باب میلم نشد. ولی فعلا همین باشه تا خودت بیای و نظرت رو بگی!!  خوب شده؟؟؟

×× این 2 روزه خیلی اتفاقا افتاد که هم خوشایند بود  هم ناخوشایند! نمی خوام دربارش زیاد بگم!! فقط ممکنه تا چند روز کامپیوتر نداشته باشم ...

×× داشتم  فایل های کامپیوتر رو نیگا میکردم تا هر چی به درد نخوره پاک کنم!!  یه فایلی پیدا کردم که قسمتی از چت هامون رو توش نوشته بودم!

یادته علی؟؟ اون شب بهت گفتم تا حالا شده که چیزی رو ببینی و یاد نگار بیفتی؟؟؟

( باید اعتراف کنم که منظورم از گفتن این جمله این بود که تا حالا شده چیزی رو  ببینی و یاد نگار بیفتی و دلت بخواد برای نگار بخریش؟؟؟ ... چون بار ها برای خودم پیش اومده که مثلا یه لباس رو توی مغازه میبینم و بلافاصله نا خودآگاه تو رو توی اون لباس تجسم میکنم و دلم می خواد تو اون لباس رو داشته باشی و برای من بپوشی!!... اما تو یه جور دیگه جواب دادی!! ... انقدر جوابت به دلم نشست  که دیگه منظورم رو تکرار نکردم! ..  به چیزایی اشاره کردی که واقعا این گفتگو  برام یکی از دوست داشتنی ترین مکالماتمون شده :دی)

تو گفتی: آرهههه... خیلی وقتا میشه که یه چیزی رو میبینم و یاد تو میفتم.. با دیدنش دلم میخواد کنارم باشی...

- رنگ صورتی( چون رنگ مورد علاقه ی نگارمه)

- فلشی که عکسای قشنگ تو توشه

- کامپیوتر

- کادوی قشنگ تولدم که تو برام خریدی

- اسم نگار

- حرف « ن  »     یعنی نگار... یعنی عشق....  یعنی دوست داشتن

- چشم.... به یاد چشمای قشنگ تو میفتم

- گریه.... یاد چشمای همیشه گریونت میفتم... یاد گریه های دلتنگیت میفتم

- بچه کوچولو.... چون نگارم عاشق بچه کوچولوهاست

- و یه چیز دیگه هم گفتی که نمی نویسم!!  ثبت نشه بهتره!! ( علی خیلی بی حیایی! بچه پرروووو)

×× امروز ساعت 10 با آمبولانس یه مریض رو بردی بیمارستان. هوا بارونی بود. همونجا تلفن پیدا کردی. به من زنگ زدی و گفتی: نگااااااااااااار!! اینجا بارون میاد!! انقدر هوا عشقولانه شده!! یاد تو افتادم!! ... بعدش که با صدای خوابالوی من مواجه شدی  گفتی: آخ ببخشید! باز من تو رو بیدار کردم!! مگه ساعت چنده که هنوز  تو خواب بودی؟؟؟ ...

با این تلفنات عشق میکنم

با اینجور حرف زدنت عشق میکنم

عاشق همه حرفا و همه کاراتم عشق من

روز دهم - یازدهم بدون تو!

  42-17924612 - Affectionate Young Couple Tasting Food in Kitchen

دیروز صبح بعد از حرف زدن با تو دلم میخواست با خیال راحت تا ظهر بخوابم! ولی برای پروژه مجبور بودم برم دانشگاه!! با دوستم پروژه رو نصفه نیمه نوشتیم و ظهر رفتیم پیتزا خوردیم! من پپرونی سفارش دادم! آخه این رستورانه پپرونیهاش همون جوریه که تو دوست داری!! تنننند و خوشمزه!! 

باید یه روز ببرمت این رستورانه!! 

بعدش هم که همچون جنازه ای متحرک رسیدم خونه و با اینکه از خستگی در حال مردن بودم، مجبور شدم با خانواده بریم خرید وسایل خونه!! از ساعت ۴ تا ۱۱ توی خیابونا در حال راه رفتن بودیم!! خیلی خسته شدیم ولی بالاخره یه چیزایی مامان خانوم پسندیدن!! 

چیزی که دیشب عذابم میداد ، تلفن نزدن تو بود!! وقتی ساعت ۹ شد و هنوز زنگ نزده بودی دیگه داشتم از نگرانی میمردم!! هیچ جوری هم نمی تونستم خودم رو گول بزنم!! شب با اینکه خیلی خسته بودم ولی  تا ساعت ۲-۳  از نگرانی و فکر و خیال خوابم نمیبرد!! 

  

امروز وقتی صبح زودتر از هر روز  زنگ زدی، دلم میخواست از خوشحالی پرواز کنم!! با شنیدن صدات یه آرامش عجیبی اومد سراغم!! انقده دوست دارم وقتی صبح زود زنگ میزنی و  قربون صدقه ی چشامای خوابالوم میری...  برای چند لحظه همه چی از یادم میره! حس میکنم یه بچه گربه ی لوسم :دی ( گفتی دیشب زنگ زدم ولی در دسترس نبودی!! نمیدونم!!) 

بعد از تمام شدن تلفن دلم میخواست تا شب آروم بخوابم!! به محض اینکه چشام رو روی هم گذاشتم هم  بیهوش شدم!!... ولی ۲ ساعت بعد، مامانم با بیل و کلنگ و لنگه کفش و جارو اومد سراغم و بیدارم کرد! گفت باید بریم خونه رو مرتب کنیم!! منم گفتم خوابم میاد و نرفتم!!! ... وااااای خدا...  کاش رفته بودم و ...

علی این روزا خیلی بد شده!! کاش بودی! چقدر بهت احتیاج دارم!!.. مامانم به خاطر این خونه ی لعنتی دیوونه شده!!شدیدا  ناراحتی اعصاب  پیدا کرده!! همه سیستم بدنش هم ریخته به هم!!.... همش با همه دعوا میکنه!! بعد از اینم که دعواهاش تموم شد، میشینه چند ساعت گریه میکنه!! بعد میخوابه و دوباره دعوا و بهونه گیری... ... تو که میدونی چقدر به مامانم حساسم! میدونی نمیتونم ناراحتیش رو ببینم!! همه ی مشکلات خودم یه طرف، ولی وقتی مامانم رو اینجور میبینم دلم میخواد بمیرم!! زندگی به کامم زهر شده!!

دیگه  از روح و روانم هیچی نگم، بهتره!!  

  

خسته ام!! روح و جسمم خسته است!! از همه چی خسته ام! هیچ وقت در این حد نبودم!! ...کاش زودتر همه چی تموم بشه...

 حتی حس و حال خندیدن هم ندارم!! ... حتی حس و حال خندوندن هم ندارم!! ... حتی حس و حال نت اومدن و درست کردن قالب اینجا رو هم ندارم!!   

 

چقدر دلم برات تنگ شده...چقدر دلم برای خنده هات تنگ شده... چقدر دلم برای شوخی ها و سر به سر گذاشتن هامون تنگ شده... حتی دلم برای قهر کردنای کشکی مون هم تنگ شده!... کاش امشب که زنگ میزنی ،بتونی راحت حرف بزنی... چند روزه درست حرف نزدیم... حس میکنم دیگه نگار رو نمیشناسی!.... 

  

 

علی اگه بهت بگم مریضم، ناراحت میشی؟؟؟...... اگه بگم اون ناراحتیه پوستیم که چند ماه پیش بهت گفتم و همون وقت رفتم دکتر، هنوز خوب نشده و روز به روز داره بدتر میشه، ناراحت میشی؟؟؟........ اگه بهت بگم که اون زخم و لک های پوستی همه ی بدنم رو گرفته، ناراحت میشی؟؟........  اگه بگم داروهایی که مصرف کردم، بی اثر بوده، ناراحت میشی؟؟...... اگه بهت بگم که این چند ماه هیچی بهت نگفتم تا غصه نخوری، ناراحت میشی؟؟.... علی دلم نمی خواد منو توی این وضع ببینی...... 

 

        دوست دارم علی جونم 

 

 

 

 

پینوشت: دوستای گلم با نظرات دلگرم کننده تون خوشحالم میکنید. ولی اگه اجازه بدین تا یه مدت کامنتها رو تایید نمی کنم!!