روز (۲+۵۰)

هر روز صبح که از خواب بیدار میشم، با ترفند های مختلف میخوام سر ِ خودم رو گرم کنم تا ذهنم سمتِ علی و دلتنگی نره تا شاید کمتر اذیت بشم! ولی همیشه این ترفند ها جواب معکوس داره و لحظه لحظه فکر و خیال و روح و روان و همه چیم با علی میگذره! ... این یک روال ِ ۸ ماهه است و حس ِ امروز نیست که بگم تازگی داره! 

راستش توی این ۱ سال و ۸ ماه که با علی هستم، ۸ ماهش به سربازی گذشته و ۱ سالش روزهای معمولی ِ معمولی ِ معمولی بوده! 

اون ۱ سالی که هر دومون روز و شب ِ عادی رو میگذروندیم ،اون زندگی ِ خودش رو میکرد و من زندگی ِ خودم رو،  از صبح تا شب با اس ام اس و تلفن در تماس بودیم، هر لحظه دیگری رو در دسترس میدیدیم و کلا رابطمون بیشتر بود، انقدر مثل الان به یاد ِ علی نبودم! انقدر مثل ِ‌الان همه ی دنیا رو علی نمیدیدم و انقدر دنیام محدود در وجود ِ علی نبود!.... یه وقتا خودم از دست ِ خودم و احساسات و تفکر ِ خودم خسته میشم!! اول و آخر ِ هر چیزی توی ذهنم به علی ختم میشه! 

نمی دونم این خاصیت ِ دوری ه (؟) یا دلتنگی (؟) یا سربازی(؟) که قدرش رو بیشتر میدونم! و هزاران برابر بیشتراز قبل دوستش دارم!

الان هیچ کس نمی تونه بهم بگه :« حسی که تو نسبت به علی داری، عشق نیست! بلکه عادته!» اگر چنین بود و به وجودش عادت میکردم و حسم نسبت بهش زیاد میشد، باید به نبودنش هم عادت میکردم و حسم کم میشد! اما هر روز که میگذره ، مطمئنم که بیشتر از قبل علی رو دوست دارم!

 چیزی که این مدت خیـــــــــــلی فرق کرده، اینه که من شدیداْ حساس شدم و گاهی هم حسود!  ... وقتی زوج های عشقولی رو میبینم که بی هیچ دغدغه ای در کنار ِ هم هستند، بغض توی گلوم خفه ام میکنه!....  

۲ تا از هم کلاسی هام هستن که یه جوره خاصی همدیگه رو دوست دارن و در ابراز ِ عشق در جمع هم هیچ ابایی ندارن! مدل ِ‌دوست داشتنشون رو خیلی دوست دارم! مخصوصا اینکه پسره در رابطه شون غرور نداره و اینو دورادور هم  میشه حس کرد!... از شانس ِ خوب یا بد ِ من، این دو تا هم مسیر با من هستن و همیشه بعد از تمام شدن ِ‌کلاس با همون اتوبوسی به خانه میرن که من میرم! توی اتوبوس هم یا کنار ِ هم میشینن یا تا آخره مسیر کنار ِ‌هم  می ایستن . بنابراین علاوه بر کلاس، باید توی مسیر هم شاهد ِ رد و بدل شدن ِ دل و قلوه میان ِ این ۲ تا باشم! 

چند روزی ِ این زوج ِ عاشق با هم قهرن! از اون مدل قهرا که دختره این سر ِ کلاس میشینه و پسره اون سره کلاس! یعنی یه جوری که حتی همدیگه رو نگاه هم نمیکنن! ...توی مسیر هم پسره صبر میکنه و با اتوبوس ِ بعدی ِ دختره میره که با همدیگه توی یک اتوبوس نباشن! 

از روزی که اینا قهر کردن، یه جورایی من خوشحالم! نه از این جهت که اونها رابطشون به هم خورده! نه!  من از عشق و دوستی ِ دیگران و آرامشی که بینشون ِ  هیچ وقت ناراحت نبودم اتفاقا!! از این جهت میگم خوشحالم که روزی چند ساعت این ۲ تا رو نمی بینم و چند ساعت در دور یِ علی نمیسوزم! هر بار که سرشون رو روی شونه ی هم میذارن ، آه ِ حسرت از نهادم بلند نمیشه! و در نهایت  با بغض و سر درد به خونه نمیرسم! منظورم اینه که برای خودم خوشحالم! از اینکه جلوی چشمم نیستن! وگرنه من از قهر ِ اون ۲ تا واقعا ناراحتم! 

 

من از اون دسته دخترایی نبودم و نیستم که در رویا زندگی میکنن! کلا قوه ی تخیلم میلنگه! برای همین تا قبل از آشناییم با علی، هیچ وقت  با دیدن زوج های دیگه، خودم رو جای ِ اونا تصور نمیکردم! کلا حس ِ خاصی از یه مرد توی زندگیم نداشتم و بهش فکر نمیکردم و اهمیت هم نمیدادم! اما الان که علی رو با تمام ِ  مهربونی و حرارتش تجربه کردم، این کم شدن ِ رابطه برام خیلی سخته ! جوری که یک لحظه هم رهام نمیکنه!  

خلاصه اینکه بعضی چیزا تا وقتی توی زندگی ِ آدم نیست که نیست! اما وقتی وارد ِ زندگی ِ آدم شد، جزئی از وجود و زندگی ِ آدم میشه! جوری که بدون ِ اون نمیشه طی کرد.... 

 

دارم سعی میکنم این چند روز  رو که معلوم نیست کی تموم میشه،  به بهترین حالت بگذرونم و روحیه ام رو حفظ کنم !! دلم نمی خواد علی یه بار دیگه بهم بگه: تو که همیشه ی خدا ناراحت و عصبانی هستی!! (‌جمله ای که تا حالا بیشترین سوزش رو در من به وجود آورده!! آی نمیدونی تا کجام سووووخت!!)