روز ( ۱+۵۰)

نیومد!

نذاشتن بیاد! 

فرمانده ی خودشون برگه مرخصش رو امضا کرده ولی فرمانده کل گفته تا وقتی کاری که دستشه تموم نشده، مرخصی نداره و فعلا ممنوع الخروجه!    

معلوم نیست کی بهش مرخصی بدن...

این یکی دو هفته ی آخر برای اینکه کارش زودتر تموم بشه، از صبح زود تا ۸-۹ شب یکسره کار انجام میداد! شب وقتی با من حرف میزد ، داشت از حال میرفت و حسی توی صداش نبود!( درسته من از این وضع ناراضی بودم و بهش غر میزدم، ولی اون قضیه اش فرق داره!! ...میفهمیدم که چقدر داره اذیت میشه)  

حالا این حرفِ فرمانده ی نفهمشون یعنی چی؟؟؟ یعنی تا وقتی جون داره،‌میخوان ازش کار بکشن؟؟؟ .... چرا اون احمق نمیفهمه که این پسر ۵۰ روز از زندگی محروم بوده! دیگه اگر هم خودش بخواد ولی روح و روانش نمیکشــــــه

 

قسمت جالب تر ِ‌ماجرا هم اینه که کارت تلفن نداره و نمی تونه  تا  یکی دو روز بهم زنگ بزنه!!

 

بعد از ۵۰ روز ، فقط این ضد حال میتونست حال جفتمون رو به ماوراء ِ بد تبدیل کنه... یه چیزی تو مایه های غیر قابل توصیف ! بد بد بد... 

 

 

نمی دونم کی این زندگی ِ لعنتی میخواد  روی ِ خوش به ما نشون بده 

 

 

علی! فقط چون امروز عصر ازم هزار بار قول گرفتی که گریه نکنم، دارم میترکم ولی نمیذارم اشکم بیاد!! 

دارم دیـ و و نـ ه میشــــــــــــــم... 

دلم تـ نـ گ شـــــــــــــــــــــــده... 

 

 

تف به این زندگی.... 

 

 

دوستت دارم علی جونم... قد ِ همه ی خستگیهات دوستت دارم... بینهایت تا ...