روز ۴۸

از روزی که رفتی سربازی، از همون ۸ ماه پیش، تمام این مدت دلم به این خوش بود که اگه خودت پیشم نیستی ،ولی هوش و حواست پیش ِ منه...هر وقت بتونی در طول روزبهم زنگ میزنی....دلت با منه... همون چند دقیقه ای هم که در طول روز بهم زنگ میزنی و حرف میزنیم، آرامش و لحن دوست داشتنی ِ صدات، روح و روانم رو تازه میکنه و تو رو پیش ِ خودم حس میکنم! میفهمم این عشقی که در رگ هام جاری ه ، ارزش همه مدل صبر و دلتنگی وسختی رو داره!! 

 

این یکی دو هفته ی اخیر، که کارات زیاد شده و وقت نداری و دائم خسته ای، همین روزا که میگی من عصبانیم ولی عصبانیت و لحن خشن ِ خودت رو نمی بینی، هر بار باهات حرف زدم خبری از آرامش و عشق و از این مزخرفات نبود! تازه بعد از هر بار مکالمه تا چند ساعت سردرد و تپش قلب هم میگرفتم! اما بازم دلم خوش بود که در نهایت ِ خستگی و کمبود ِ وقت، اگه شده آخرین لحظات قبل از اینکه اونجا خاموشی بدن، بازم به یادم میفتی و هر چند کوتاه، اما بهم زنگ میزنی! 

  

۲ شبه که حتی از همون زنگ کوچولو هم خبری نیست!...من بد اخلاقم؟ قبول!.... من درکت نمیکنم؟ قبول!...خودم گفتم زنگ نزنی؟ قبول!... خط ایرانسلم راه نمیده؟؟ بهانه است  علی آقا!!  هزار نفر از دیشب تا حالا بهم زنگ زدن!  

دیگه  الان دلم به چی خوش باشه؟

 تو  منتظر بودی که  من بگم زنگ نزن و دیگه زنگ نزنی!... این بود  اون همه دوست داشتنت؟؟ 

 

 

 

بهت گفتم همه چی بین ما تموم شد!... 

حالا واقعا تموم شد علی؟؟؟ آره؟؟؟... به همین راحتی تموم شد؟؟