روز ۴۵ !!!!!!!!!!

ساعت ۹.۵ صبح با زنگش بیدار شدم. چشمام باز نمیشد. حتی حس این رو هم نداشتم که  مثل همیشه  نگاهی به اطراف بیندازم تا موقع حرف زدنم باهاش کسی کنار دستم نباشه. همینجور که چشمام بسته بودجواب تلفنش رو دادم تا  خواب از چشمام ربوده نشه و بعد از اینکه حرفمون تموم شد، دوباره تا ظهر بخوابم!!.... 

راستش خیلی دلم براش تنگ شده بود، از اون مدل دلتنگی ها که دلم نمی خواست دیگه جواب تلفنش رو بدم!!....  آخه دیروز اصلا حرف نزده بودیم!  دیروز صبح زمانی زنگ زد که در معیت پدرم بودم و ریجکت کردم و  اونم نا مردی نکرد و بعدش دیگه تا شب زنگ نزد!!...منم برای جبران نامردی ِ نکرده اش ، از ساعت ۵ تا ۹ رفتم نمایشگاه کتاب و اصلا آنتن نداشتم که در دسترسش باشم! و اینگونه شد که جمعه حرف نزدیم!! البته ۵ شنبه هم بهتر از جمعه نبود...۵شنبه فکر کنم  دستشویی فوری داشت که انقدر با عجله  سر و ته حرف رو جمع کرد و خدافظی کرد. دوباره هم که زنگ زد و من ناراحت بودم ،بدون خدافظی مکالمه به پایان رسید! 

برای همین (‌چون ۲ روز درست حرف نزده بودیم) دیشب از فکر و خیالش و دلتنگی  تا ۵ صبح خوابم نبرد و روی تخت غلت زدم....بعد از ۲-۳ دقیقه حرفی که زدیم، از لحن سرد و بی روحش، حس کردم غریبه ی غریبه شدم براش!! همیشه وقتی دوری ها طولانی میشه، علی اونجوری میشه و من اینجوری! انقدر منو نمیشناسه که دیگه از پشت تلفن نمی تونه خنده و گریه ام رو از هم تشخیص بده!! ...بغض توی گلوم راه ِ نفسم رو بند آورد. دیگه نمی خواستم  حرفی بزنم و صداش رو بشنوم! بدون اینکه چیزی بگم قطع کردم. دوباره زنگ زد. ریجکت کردم. بازم زنگ زد و جوابش رو دادم و با ناراحتی ِ تمام خداحافظی کردم. 

 از مدل حرف زدنش ناراحت بودم! مخصوصا اینکه گفت احتمالا شب زنگ میزنه و باید تا اون موقع صبر میکردم!! دلم تنگ شده بود! دلم گرفته بود! انقدر زیاد که دلم میخواست دستم رو توی گوشیم فرو کنم و اون رو از اونور خط محکم نگه دارم و  نذارم بره...بهش بفهمونم منم آدمم! و بعد وحشیانه  خفه اش کنم!! 

خواب از سرم پریده بود. کلافه بودم. حس بلند شدن نداشتم.  از این پهلو به اون پهلو میشدم که مامانم اومد توی اتاق. سریع پتو رو کشیدم روی سرم تا فکر کنه خوابم!...گقت: دارم میرم بیرون! کسی خونه نیست. چاییت رو  که خوردی بعدش گاز رو خاموش کن!...زیر پتو چشمام رو بستم و مشغول تماشای افکاری شدم که مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت... بعد از یک ساعت تازه چشمام گرم شده بود که تلفن ِ خونه  زنگ زد. گوشی توی هال بود و اصلا حس اینکه از جام تکون بخورم نداشتم! انقدر زنگ خورد تا قطع کرد. هنوز از خلاصی ِ زنگ تلفن نفس عمیقی نکشیده بودم که دوباره  زنگ زد. ایندفعه هم انقدر زنگ خورد تا قطع شد. دوباره پتو رو روی سرم کشیدم تا بخوابم که باز هم  تلفن زنگ زد. گفتم حتما طرف کار واجبی داره که اینجور زنگ میزنه! شاید بابا یا مامان باشن و دلشون شور بیفته و خلاصه عزمم رو جزم کردم که تا قطع نشده، خودم رو به هال برسونم و تلفن رو جواب بدم! ... با عجله از روی تخت پایین اومدم و  در حال دو بودم که پام به پایین ِ در ِ کمد دیواری ( درش باز بود) گرفت. انقدر لبش تیر بود و پای من با ضرب بهش مالیده شد که ۵ سانت از مچ پام به عمق نیم سانت خراشیده شد. گوشت پام زده بود بیرون. یک لحظه حس و حال ِ نداشته ام ، از تنم بیرون رفت و مثل میت روی زمین افتادم. تنها کاری که کردم دستم رو زیر ِ پام گرفتم تا خونش توی دستم بچکه و روی زمین نریزه! (‌حوصله ی غر غر ها و آبکشی های مامان رو نداشتم!)..تلفن قطع شد!.... خودم رو همونجور  بی حس روی زمین کشیدم و از بالا سر تختم  دستمال کاغذی برداشتم.... موبایلم زنگ زد! جواب دادم! بابا بود: تو معلوم هست کجایی؟؟ این همه زنگ زدم چرا جواب نمیدی؟؟ خب حتما کار دارم که اینقدر زنگ میزنم! برو از توی کمد من یه سری مدارک هست بردار و ..... 

 دستم و دستمال کاغذی پر از خون شده بود. یکم بتادین روی پام ریختم و روش باند استریل گذاشتم و چسب زدم.  همینجور که چشمم به پام بود زدم زیر گریه. انگار منتظر چنین لحظه ای بودم که یک دل سیر گریه کنم!  ۲ ساعت فقط گریه کردم! شاید درد پا و خونی که دیدم  فقط  بهانه ای برای آتش گرفتن دلم بود!... 

این روزا رو اصلا دوست ندارم! ۵ روز دیگه میای و اصلا خوشحال نیستم! انقدر حس های متضاد دارم که تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست! فقط بدون ازت ناراحتم!  خیلی هم ناراحتم! دلیلش خیلی چیزهاست و هیچی نیست! نپرس! خودت باید بدونی و بفهمی! 

خندیدن ِ‌من ممکنه آتش ِ دل تو رو خاموش کنه، ولی مطمئن باش آتش دل خودم رو شعله ور تر میکنه! هر وقت که ازم بخوای میخندم! بی دلیل هم میخندم برات! ولی بدون منم آدمم!! از همه ی زندگی دل بریدم ولی دارم زندگی میکنم!  دوباره روز و شبم شده  مثل اون وقتا، پر از تنهایی های خودم! گریه های شب تا صبح خودم ! یه دل مونده رو دستم که نه دردش رو میفهمم و نه درمانش پیش منه!...خسته ام علی! از لحظه لحظه ی زندگی خسته و بریده ام!