روز ۳۲

اگر از دلتنگی و خستگی و چه و چه بگذریم، این روزها از تک تک کلمات و نفس های علی حرارت بلند میشود!!  حرارتی که دلم را بیش از هر چیزی ریش میکند! گاهی هم آنقدر پروانه ای میشوم که خواب از چشمانم ربوده میشود!!  به قول خودش مقاومت در مقابل ِ فشار ِسی و چند روزه اینچنین بر سرش آورده!! لعنت بر سربازی و پادگان که علی ِ آتشین ِ مرا  با این احوالات میسوزاند!! 

 

 

 

در راستای چند خط بالا : همیشه وقتی به اینجاها میرسه  و  مدت طولانی از رفتنت میگذره، دیگه نمیدونم باید باهات چه جوری حرف بزنم!!... دلم میخواد باهات مهربون حرف بزنم!! خودمو لوس کنم و ناز و عشوه تقدیمت کنم تا فاصله رو حس نکنی و دلتنگیت کمتر بشه  ولی میترسم جور ِ دیگه ای اذیت بشی!! 

از طرفی اگه از عنصر لطافت و نازها و عشوه های خرکی ِ زنانه در حرف زدنم صرف نظر کنم تا  دلت قیلی ویلی نره و  اذیت نشی، با یک نگار ِ سرد و یخ و جدی و رسمی مواجه خواهی شد که در اینصورت از دلتنگی میمیری!! شاید هم  انقدر با خودت فکر کنی من (‌نگار) چه مرگم شده که انقدر ازت فاصله گرفتم و در نهایت خل بشی!!  

 

 میگن سربازی پسر رو مرد میکنه!! امیدوارم از مردی ساقطش نکنه!!   

 

 

پینوشت: عادت کرده بودم که ساعتی در روز به برگ خوردن ِ کرمهای ابریشم، چشم بدوزم و لذت ببرم!...گاهی برگها رو از دهنشون میکشیدم و به دنبالش می آمدند و بازی شان میدادم و احتمالا آنها فحش نثار اجدادم میکردند... حیوانات بی آزار را دوست دارم!...از وقتی کرمها پیله شان را به دورخود محکم کرده اند و در آن پنهان شده اند، دلم برایشان تنگ شده!! به کرمها هم عادت کرده بودم و حالا که رفته اند  حس بدی دارم!!... اصلا جنبه ی اینکه جانوری در خانه نگهداری کنم ندارم! زود دل میبندم!!....حقی که همان سوسک لایق من است که جیغ بزنم و فرار کنم تا دیگران لنگه کفشی نثارش کنند!!