روز ۳۲ بدون تو!( یک تراژدی ِ نوستالژیک ، تو مایه های درام)

دیشب حدود ساعت ۴ خوابیدم!! ( البته به علی گفته بودم که نهایتا ۱۱ می خوابم!! ولی چه کنم که علی مرغ شده و من هنوز نمی تونم خودم رو به مرغ بودن عادت بدم و شب دیر می خوابم!) 

غرق خواب بودم و یه خواب هیجان انگیز میدیدم که یه چیزی وسط خوابم پارازیت انداخت!!  

ساعت ۱۰ صبح بیدار شدم و وقتی دیدم علی تا ساعت ۱۲ زنگ نزد، یه کم نگران شدم!! به گوشیم یه نگاه انداختم و دیدم  بعــــــــله!! علی ساعت ۶ و ۲۰ دقیقه صبح زنگ زده و من جواب تلفنش رو دادم! اما من فکر کردم دارم خواب میبینم و توی خواب باهاش حرف زدم!! 

آخه تو با خودت چی فکر کردی فداتشم که اون موقع زنگ زدی؟؟ حالا روزهای عادی ۷ زنگ میزدی!! امروز که روز تعطیل بود ۶ و۲۰ دقیقه زنگ زدی که چی بشه؟؟ نه! جون نگار با خودت چی فکر کردی؟!!  

بسوووزه پدر عشق که زبانم رو قاصر کرده و از هر نوع بد و بیراه گفتن به تو معذورم 

!!  

حالا از وقتی فهمیدم صبح تو بودی که زنگ زدی  و با یادآوری خوابی که صبح میدیم، کلی خنده ام گرفته!! 

خواب میدیم که یه جای عجیب و غریب هستم. اون وسط خوابم یه آقای غریبه دنبالم بود و ولم نمی کرد! منم خیلی ترسیده بودم. اون موقعی که تو زنگ زدی، توی خواب حس میکردم که اون آقاهه است که بهم زنگ زده و دارم با آقاهه حرف میزنم!! برای همین اونجوری رسمی باهات سلام واحوال پرسی کردم و بعدشم سریع قطع کردم!! ( دیگه یادم نمیاد چه دری وری هایی بهت گفتم که انقدر نگران شدی)  

چند دقیقه بعدش دوباره تو مستاصل زنگ زدی 

-علی: سلام نگار جونم 

- من: (‌در اوج خواب)سلام 

ـ: نگار تو حالت خوبه؟  

-: اوهوم 

-: نگار چیزی شده؟ 

-: نه!  

-: نگار کسی اونجاست؟؟ نمی تونی حرف بزنی فداتشم؟؟

-: نه! نیست 

ـ: پس چی شده؟؟ چرا اینجوری حرف میزدی؟؟ اون حرفا چی بود میگفتی؟؟ نگار نگرانم!! 

-: هیچی  

-: دیشب دیر خوابیدی؟ 

-: نه ( چرا اینجوری نگام میکنی؟؟ خب ساعت ۴ مگه دیره؟؟ اییییش)  

-: وقتی من زنگ زدم بیدار بودی؟؟ 

-: نه 

-: پس بگیر بخواب. چند ساعت دیگه دوباره زنگ میزنم. الان خیلی خوابی  

-: نه! من خواب نیستم. ( نمی دونم چه مرضیه که همیشه اصرار دارم من خواب نیستم!) 

-: چرا ! من میدونم خوابت میاد. سرت رو بذار رو پام. بوست میکنم و موهات رو آروم ناز ونوازش میکنم تا بخوابی. باشه قربونت برم؟؟

-: نــــــــــــــه!  خوابم نمیاد! ( هان؟؟ چیه؟؟ خب دروغگو که شاخ و دم نداره!! دلم میخواد نگم خوابم میاد!)  

-: الان بخواب. دوباره زنگ میزنم حرف میزنیم 

-: چشم ( این بار چون هوش و حواسم هنوز خواب بود، قبول کردم. وگرنه اگه یه کم بیدار تر بودم عمرا نمیپذیرفتم که من خوابم و باید بخوابم!)

-: فدای چشمای قشنگت بشم... مواظب خودت باش عزیزم 

-: اوهوم 

-: پس فعلا... خدافظ 

-: اوهوم 

 

 

انقدر خواب بودم که وقتی قطع کردم، گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! ( شلوارم جیب نداشت و به جای جیب توی خود شلوارم گذاشته بودم!! ) 

وقتی بیدار شدم خیلی حیرت زده بودم که خدایا!! من هر جایی ممکن بود گوشیم رو بذارم!! ولی تا حالا سابقه نداشته که گوشیم رو توی شلوارم بذارم!!! چرا اینجوری شدم؟؟  

تازه مشکل دیگه اش هم این بود که وقتی گوشی رو توی شلوارم گذاشتم، روش خوابیده بودم و روی ران پام یک عدد گوشی حک شده که جاش خیلی درد میکرد!! 

ولی با همه ی این احوال، اصلا یادم نبود که با تو حرف زدم و فکر میکردم خواب دیدم!!! و وقتی زمان تماست رو دیدم، تازه متوجه شدم که همه ی این حرفا رو توی بیداری گفتم!!! اما هنوز نمیدونم باچه انگیزه ای گوشیم رو توی شلوارم گذاشتم!! واقعا چرا؟؟

 

 

همچنان معتقدم: بســــــــــوزه پدر عشق که من رو اینجور بد خواب کرده!!! 

دلم برای تو هم میسوزه!! با خودت چه فکرایی کردی!! پیش خودت گفتی این دیگه چه دیوونه ایه که گیرم اومده!!! یک ساعت باهاش حرف زدم و فقط یه مشت اراجیف تحویلم داده!! 

 

چه کنیم دیگه!! اثرات سربازی روی هورمون های بدنه نگار اینجوری عمل میکنه!!

 

 

 

 پینوشت: 

از همه ی دوستان عزیزم بابت همدردی ها و دلسوزی ها و نصیحت ها و فحش های جانانه و ... که در پست قبل نثارم کردند، متشکرم! 

واقعا تا زمانی که شما نگفته بودید، حس نمیکردم انقدر اون پست رو عصبانی نوشته باشم!! 

اگه ناراحتتون کردم هم معذرت میخوام. اصلا حال خودم رو نمی فهمیدم !!