روز ششم بدون تو

امروز خیلی بد بود!! صبح که کارتت تموم شده بود و فقط در حد چند کلمه حرف زدیم!! ظهر و شب هم یه وقتی زنگ زدیکه نمی تونستم باهات حرف بزنم!!! 

ظهر همون موقع که تو زنگ میزدی، مامانم دستمون رو گرفت و برد تا وسایل خونه رو بچینیم!! از اون هفته هر وقت که می رفتم خونه، یه قسمتی از کاشیهای آشپزخانه روی اعصابم بود!! این کارگره موقع تمیز کردنه رنگهای روی کاشی، ریده بود توش!!!  خلاصه دیگه طاقت نیاوردم و خودم دست به کار شدم!  با تینر و فرچه سیمی و آب و کف افتادم به جونش!! ( همون کارای که گفته بودی نباید بکنم!!) درسته که جون ندارم و با تمیز کردنه همین ۱ متر جا، دست درد گرفتم، ولی انصافا برق افتاد!! ثابت کردم که منم از این کارا میتونم انجام بدم!! حتی بهتر از کارگرا!! ( یادت باشه که هر وقت بی شغل شدم میرم کارگری!!)  

بعدش ناهار خوردیم و یه کم استراحت کردیم. و دوباره راه افتادیم توی خیابون، دنبال فرمایشات مامان!! قبلا گفته بودم که میخواد مبل و فرش وبوفه و همه زندگی رو عوض کنه!! ( اون موقعی که تو زنگ میزدی، به همراه مامان و بابا و خواهرم توی مبل فروشی بودیم! داشتم بال بال میزدم که فرار کنم و جواب تو رو بدم!! خیلی دلم برات تنگ شده!) ... جالبه که همه ی مغازه دارها بدونه استثنا فکر میکردن که برای خرید جهیزیه رفتیم!! همه اش  از من نظر میگرفتن و انگار نه انگار که مامان و بابام هم آدم هستن اونجا!! ( جات خالی بود که حال کنی!!) 

آخرش هم چند ساعت خیابون گردی بی نتیجه موند!! این مامانه من به این راحتیا چیزی رو نمی پسنده!!  

تقریبا ساعت ۱۰ بود که شام خوردیم و در حالی که از خستگی روی پا بند نمی شدیم ، اومدیم خونه!!! 

تا همین الان هم داشتم  یه فیلم وحشتناک میدیدم که اعصابم رو ریخته به هم!! اه!! هزار بار بهم گفتی از این فیلما نبینما! ولی حرف توی گوشم نمیره!! فیلم عشقولانه هام تموم شده آخه!! 

 

دلم میخواد زودتر فردا بشه و صدات رو بشنوم!! خیلی خیلی خیلی دلتنگتم!! امشب شبه جمعه هستا!!! الان باید من  همونجوری که دوست دارم، توی بغلت باشم و تا صبح از وجودت لذت ببرم!! حیف که پیشم نیستی... الان مطمئنن چند ساعته که خوابیدی!! از همینجا آروم میبوسمت عشق من!! ... دوست دارم علی ِ مهربون و دوست داشتنیه من...  دوست دارم همه ی زندگیه من.. خوابای نارنجی ببینی..