سلامی به گرمیه افتاب سوزان همین روزای داغ تیر ماه... به نگار جون خودم...
بعد خیلی وقت باز اومدم توو خونهی خودمون به عشقم سلام کنم تا شاید اونی که دو سه روزه از من میخواد، واسش داشته باشه این سلام و اینجا توو خونه ژلهای مون...
نه اینکه نیومده باشما...مگه میشه ادم خونه خودش نیاد...نمیشه دیگه..اومدم..چندین دفعه!...اینقدر همیشه مشتاق خوندن نوشته هات هستم که میام و هر کدومو چند دفعه میخونم...
ولی خب هر دفعه خواستم یه نشوونی اینجا بزارم که آره منم اومدم توو این خونه ،نشده ! و نتونستم! خودت و خودمم میدونیم به خاطر چی بوده ...
ولی خب الان بیشتر از هر وقتی دلم واسه اینجا تنگیده بود...
توو این مدت خیلی اتفاقا افتاد...اصلا نمیخوام واردش بشم...
ولی یه چیزی که بارها بهت گفتم و میخوام اینجا هم بگم...
نگار من...عزیز دل من...همهی زندگیم...عشق و آرزوی همیشگیه من...نگار خانومم...به جون اون میلاد که میدونم واسش میمیری...به اونی که میپرستی... به خدا... نگار من دوست دارم...عاشقتم...واسم از هر کسی و هر چیزی با ارزشتری خانومی...گاهی وقتا یه جوری میشه و یه اتفاقایی میفته که باعث میشه تو حس کنی که واسم بی ارزشی یا نمیدونم دوست ندارم یا فراموشت کردم..ولی باور داشته باش که هیچ وقت..هیچ زمان و تحت هیچ شرایطی نه دوست داشتن من قراره تموم بشه و دیگه دوست نداشته باشم و نه هیچ وقت قراره واسم بی ارزش بشی و نه فراموشت قراره بکنم...
حتی اگه یه روزی تو از من زده بشی و ازم بخوای که دوست نداشته باشم و فراموشت کنم هم اینکارو نمیکنم..یعنی نه میکنم! و نه میتونم که بکنم...
پس مطمئن باش و به اون قلب مهربونتم بگو علی همیشه دوست داره...همیشه یعنی اینکه همیشه.. تا آخر آخر اخر عمرش...حتی اون دنیا...
خب این از این...
دیگه اینکه بزار اینجا هم بگم که یادت نره و بزنی زیرش و چندتا شاهدم داشته باشیم...
تا اخر مرداد وقت داری...اول اینکه گواهینامه ات رو میگیری و یه شیرینی هم میدی آقاییت بخوره :دی...
دوم اینکه از ۴۸ کیلو زحمت میکشین و میشین ۵۰ کیلو حداقلش...
سوم اینکه ...هیچی همین فعلا...
راستی...من هیچوقت نمیخوام نقش بازی کنی...مخصوصا به قول خودت نقش دخترای پروانهای...من میخوام همیشه خود ِخودت باشی و اونجوری که راحتتری و دلت میخواد باشی..نه اینکه حتی به خاطر من مثلا واسم نقش بازی کنی...همیشه خودت باش..همونطور که دلت میگه و راحتتری زندگی کن عسلم...
همین الان زنگ زدی..:دی..
میگم :سلام..رسیدی؟
میگی: نه! نرسیدم...{یه مکث}...رو تختم هستم...
یوخوده فک میکنم!
میگم: تختت تو خیابونه آیا تو؟..
- میخندی...
عاشق همین شیطون بازیاتم خوشگل من... قربون اون خندیدنت بشم...
میدونی که هر وقت میخندی چه جوری تجسمت میکنم که..همون عکسه یادته که گفتم خنده(لبخند) به این خشگلی تا حالا تو عمرم ندیدم..خیلی خیلی خیلییییییییییییی قشنگه و من دوسش دارم...وقتی میخندی همونجور تصورت میکنم همه وجودم پر از عشق میشه...فدات بشم عزیزم...
خیلی درهم بر هم نوشتم...هی یه چیزی یادم اومده نوشتم..ببخش دیگه...کارای من که میدونی چه جوریه...هویجوریه..:دی
تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته...
نبودنت فاجعه...
بودنت امنیته...
تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی...
که از قبیله من یه آسمون جدایی...
اهل هرجا که باشی قاصد شکفتنی...
تویه بهت و دغدغه ناجیه قلب منی...
پاکی آبی و ابر نه خدا یا شبنمی...
قد آغوش منی نه زیادی نه کمی...
قد آغوش منی نه زیادی نه کمی...
دوست دار و عاشق همیشگیتم عزیز دلم...فعلا...