رنگ جدید زندگی ِ من!

22خرداد مرخصی ات تموم شد و رفتی !  

 توی اون مدتی که بودی، فراز و نشیب های زیادی داشتیم! 

 گاهی از عشقت تمام وجودم لبریز میشد ...بودنت رو برای خودم ... برای خود ِ خودم...با همه ی وجود لمس میکردم... و روزی که برای همیشه متعلق به یکدیگر بشیم رو در همین نزدیکی ها میدیدم... 

گاهی هم از آن سوی ِ لبه ی عشق پرتاب میشدیم ...شاید همان جنون ِ عشق باشد!...انقدر دیوانه ی هم میشدیم که چند بار به جد ،تصمیم گرفتیم برای همیشه از هم خداحافظی کنیم و جدا شویم.... شاید علت هایش ساده و بچه گانه باشد ولی تصمیم بر "خداحافظی" معلول ِ  مشترک ِ چندین علت ِ ساده بود! .... 

از روزی که رفتی فقط سعی دارم که روزم را شب کنم و شب را روز تا به گونه ای این ایام سپری شود! خوشحالم که امتحان هایم بهانه ای برای اضطراب ها و دل شوره هایم شده و چیزی را به دلتنگی نسبت نمی دهم! .... خوشحالم که خودم را گول میزنم! 

شاید خیلی خبیثانه باشد ولی خوشحالم که اوضاع کشور آشفته است و دیگران آنقدر ها که همیشه خوشحال بودند، خوشحال نیستند! ...وقتی تو نیستی طاقت ندارم دیگران خوشحال باشند و من در حسرت خوشی هایشان بسوزم!!!!!!!!!!

خوشحالم که اس ام اس قطع شده! ... آخرین اس ام اسی که در گوشی دارم، اس ام اس تو در روز 21 خرداد است! ...بعد از ظهر خواب بودم و تو با آن اس ام اس از خواب بیدارم کردی! هر وقت که دوباره آن اس ام اس را میخوانم حس ِ تازگی ِ عجیبی برایم دارد! حس میکنم که همان لحظه برایم  "سلام " فرستادی و مرا بوسیدی!!! عجیب دلم شاد میشود!!!  

 

  

دلم گرفته ،ولی نه مثل همیشه!....این سری هر بار که زنگ میزنی و  صدای پر نشاطت رو میشنوم بیشتر از هر زمان دیگری، غرق شادی میشوم! ... شاید دلیلش این باشد که روزهای آخر کاملا جدی و قاطع، به تو مجوز دادم تا با دختر دیگری ازدواج کنی و عشق مرا برای همیشه در گوشه ای از قلبت نگه داری!...عشقی که الزاماً به وصال ختم نخواهد شد!.... برای همین است که هر بار وقتی شماره ی پادگان را روی گوشی  ام میبینم، حس میکنم بار ِ دیگر انتخابم کردی!..حس میکنم بار ِ دیگر میخواهی برای وصال ِ این عشق گامی برداری و  هنوز  فقط من در قلبت هستم!!....ولی مطمئن باش که هنوز سر ِ حرفم هستم! هر زمانی که دختر مناسبی پیدا کردی، باید با او ازدواج کنی!!....نمی توانم بیشتر از این ذره ذره تحلیل رفتن روحت را مقابل چشمانم ببینم و نتوانم کاری کنم! نمی خواهم با فکر های بی سرانجام، افسرده شوی و خنده از لب های شیرینت برود!! 

 

××××××حس های چند گانه دارم! فراوان! 

 

××××آرامش بخش ترین کلامی که این روزها از زبانت میشنوم و برایم شاید فقط یک رویای شیرین است، وقتی است که میگویی: "نگار  ِ من".... کسره های مالکیت این روزها طعم و رنگ دیگری برایم دارد!! 

 

  

××× میدانی چرا امتحان هایم را به طور جدی و با این همه استرس، برای دور ِ اول میخوانم ولی صبح امتحان تصمیم میگیریم  عقب بیندازم و دور ِ دوم امتحان دهم؟؟...چون دلم میخواهد بیشتر برایم دعا کنی! بیشتر به یادم باشی!...دعاهایت آرامش عجیبی به من میدهد!..... و اینکه میخواهم به بهانه ی امتحان تا آخر تیر سرگرم باشم! اصلا دوست ندارم 9 تیر امتحان هایم تمام شود و بعد از آن تا آخر تیر منتظر ِ تو و عشقی که نمی دانم سرنوشتش چه رقم خواهد خورد  ، بنشینم!!  

تازه 1 ماه است که حالم بهتر شده و تاثیرش را آشکارا  روی پوستم گذاشته!! 

 

 

××× این بار- از روزی که به پادگان رفتی-  روز شمار ندارم! به دلم دارم میفهمانم که شاید هر روز جدیدی که می آید، برای همیشه مال ِ من نباشی!  پس نیازی نیست که روزها را بشمارم!  چون سقف اعدادی که برای شمارش بلدم، اعداد 2 رقمی است! و بعد از آن نمیدانم باید چه کنم!...   ولی هر روزی که بیایی، از شادی ِ آمدنت و به اندازه ی همه ی 6 های دنیا،  یک تیر در قلبم فرو میرود! از همان تیر هایی که در نقاشی ها میکشند!....  

 

××× قصد داشتم دیگر اینجا حتی 1 کلمه هم ننویسم! چون تو حتی به خودت زحمت ندادی 1 کلام بنویسی! ... اگر بخواهم ارزش خودم را با نوشته های تو در اینجا بسنجم، همین الان باید بروم و بمیرم! پس بیخیال شدم و ننوشتنت رو فقط به تنبلی ات پیوند دادم! ارزش ِ من بیشتر از اینهاست... برای دل ِ خودم  می نویسم و اگر خواستی بخوان  .... 

 

 

 

همین. 

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد