روز ۴۱ ( گزارش هفته ای که گذشت)

از سه شنبه ی اون هفته تا حالا ، یک هفته ی پر کار و پر استرس داشتم! هر شب از خستگی نفسم بالا نمیومد و علی هم بد تر از من بود!! اونم این چند روز خیلی کارای سخت داشت و دائم خسته و سردرد بود!

از سه شنبه هفته گذشته امتحانام شروع شد و همچنان ادامه داره! و از اول ترم، خوندن ِ همه ی درسها رو هم به شب امتحان موکول کرده بودم! ..همزمان با امتحانام ۲ تا لکچر هم داشتم که یکیش خیلی مهم بود و نمره ی زیادی داشت! بنابراین از نظر درس و دانشگاه فکر و وقتم  فول بود! 

از طرفی، از ۲شنبه  تا شنبه، مادربزرگ و پدربزرگم که هر دو مریض بودن، بعد از ۲ سال خونه ی ما موندن و خب  به خاطر علاقه شون به من، انتظار داشتن بهشون توجه کنم ، دائم پیششون باشم ، هواشون رو داشته باشم ، قرص هاشون رو سر وقت بهشون بدم، در مورد موضوعات مختلف(‌بالاخص ازدواج) باهاشون حرف بزنم و  کلا همه کار بکنم تا از کارهای خودم و برنامه ی شخصیم عقب بیفتم!! اگر هم برخلاف این عمل میکیردم ، ناراحت میشدن و غوغایی برپا میشد که آن سرش ناپیدا بود .... 

باز از یک طرف دیگه، جمعه عروسی ِ یکی از بهترین دوستام بود و خانم ها بهتر میدونن عروسی رفتن چقدر وقت میگیره!! 

 

خلاصه وقتی امروز از جلسه امتحان بیرون اومدم، حس کردم یه کوه بزرگاز روی دوشمبرداشته شد و از این هفته ی کذایی خلاص شدم!! خوشحالم علی  برای یکبار هم که شده، به حرفم گوش داد و این هفته مرخصی نگرفت!! (‌هر چند بعدا فهمیدم فرماندشون نبوده و  مرخصی نگرفتنش زیاد به خواسته ی من ربطی نداشته!!) 

 

--------------------------------------------------------- 

 

حیـــــــــف !! چقدر اون روز برای لباس آبی/فیروزه ای/کله غازی که به خیاط داده بودم، زحمت کشیدم و آستر رو به موقع رسوندم تا لباسم برای عروسی آماده بشه!! ....لباسم آماده شد ولی... 

ولی موقع رفتن به عروسی، همچین که لباس رو پوشیدم و اومدم زیپش رو بالا بکشم یهو زیپش در رفت و مجبور شدم یکی از لباس های قبلیم رو اون شب بپوشم!! ..اگه اون روز این همه برای آستر دوندگی نمیکردم و ۴ ساعت توی پاساژهای تجریش نمی چرخیدم، انقدر دلم نمی سوخت. ولی اون لحظه که زیپم در رفت از ته ته وجودم آتیش گرفتم!! 

 

-------------------------------------------------------- 

 

فردای عروسی: 

علی: خب خانوم دیشب عروسی خوش گذشت؟ 

من: آرههههه ! خیلی خوش گذشت! 

علی: خوشگل شده بودی؟ 

من: نمیدونم!‌ولی فکر کنم قیافه ام از حالت عادیم بهتر شده بود!! 

علی: نگار.... خیلی رقصیدی؟  

من: آرههههههه !!! از اول تا آخر داشتم میرقصیدم!  دیگه پاهام از خستگی حرکت نمیکرد! تازه  وسط رقصیدن هم برام چند تا خواستگار پیدا شد!! 

علی: کوفتــــــــــــــشون بشه که دیشب  تو رو میدیدن و من تو رو ندیدم !! حتما خیلی خوشگل شده بودی که خواستگارات زیاد شدن... گریــــــــه... برن برای دختر خودشون خواستگار پیدا کنن... به خانوم ِ من چی کار دارن ): 

انقدر دلم برای علی سوخت... بچه ام حسودی اش شده بود... اونوقت حرص میخورد و  حرف میزد و حیوونکی شده بود دیگه... 

 

---------------------------------------------------------- 

دیشب میگفت:«‌از صبح تا حالا  داشتم از بیابون خاک میاوردم تا جلوی پای سردار چمن کاری کنن!! » 

شما باشنیدن جمله ی بالا، اولین چیزی که به ذهنتون میرسه تا باهاش خاک بیارن چیه؟؟...  

خب من بلافاصله گفتم: خسته نباشی!! علی جان خاک رو با فرقون آوردی کمرت درد نگرفته؟؟ 

دیدم علی اولش ناراحت شد و بعد شروع کرد به خندیدن!! 

میگه: « به نظرت من انقدر بی کلاسم که خاک رو با فرقون بیارم؟؟... سربازای الکی و کلاس پایین خاک رو با فرقون میبرن!!.. من باید از بیابون با ماشین خاک میاوردم!!» 

خب به من چه اصلندش که کی با کلاسه و کی بی کلاس!! ...برای من با شنیدن ِ اسم « خاک» وسیله ای با نام « فرقون» تداعی میشه!! 

حالا تو باز بخند!! 

   

--------------------------------------------------------- 

امروز پایان چهل و یکمین  روز بود و هنوز ۹ روز دیگه باید صبر کنم  تا تو از پادگان مرخص بشی!! 

علی! از الان دارم بهت میگم که موقع برگشتت، انتظار توجهی مضاعف دارم!! روح وروانم انقدر پژمرده شده که هیچ چیز و هیچ کس به جز تو نمی تونه زنده اش کنه!!   این ۵۰ روز به اندازه یک عمر، با دلم کلنجار رفتم و به خودم وعده ی اومدنت رو دادم...  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد