قرار بود امروز خیر ِ سرم درس بخونم و از هزاران تا تمرینی که باید فردا تحویل بدم حد اقل تعدادیش رو حل کنم و بقیش رو از روی حل المسائل بنویسم !!!
از طرفی : چند روز پیش مامانم یه پارچه برای من به خیاط داده تا برای آخر هفته که احتمالا عروسی ِ دوستم دعوتم، لخت نمونم!!... تا اونجایی که من یادمه پارچه ام و آسترش، آبی فیروزه ای بود!! اونوقت امروز خیاطه زنگ زده از پشت تلفن جیغ میزنه که این آستر چیه به من دادین؟؟!!! رنگش به هم نمیخوره!! پارچه تون کله غازیه ، آسترش رب اناری!!... خلاصه دستور داد همین الان یه آستری کله غازی به من میرسونین وگرنه لباس رو نمی دوزم!!...از اونجایی که منم عجله دارم و حتما میخوام این لباس رو برای اون شب بپوشم ، باید هر چی ایشون میگن گوش میکردیم!!
بعد از تلفن ِ سرکار خانم خیاط خانوم، مامانم دو دو تا چهار تا کرد و گفت : این وقت روز تجریش جای پارک گیر نمیاد! با وسایل نقلیه عمومی هم حسش نیست برم!! خودت اگه لباس رو میخوای همین الان پاشو برو فلان مغازه توی تجریش و ۲ متر آستری اون رنگی بگیر و ببر بده خیاط!!
در اون موقعیت من اختیار کامل داشتم : یا باید میرفتم یا اگه نمیرفتم مامانم انقدر غر میزد که مجبور میشدم برم!!...بنابر این برای حفظ شخصیتم گزینه اول رو انتخاب کردم و خودم مثل بچه آدم رفتم !!
از یه طرف دیگه : من دفعه اولم بود پام رو توی پارچه فروشی میذاشتم!! فکر میکردم وقتی میگم « آستر» آقاهه نوع خاصی پارچه میذاره جلوم و منم شاد و سرخوش میخرم!! نشون به اون نشونی که وقتی به آقاهه گفتم : « آستر» ! هزار مدل پارچه از رنج قیمت ۱۵۰۰ تا صدهزار تومن، جلوم گذاشت و گفت کدوم آستر رو میخوای!!
بالاخره بعد از مشورت های فراوان با مامانم و خیاطه ، پارچه رو خریدم و به خیاط دادم و بعد از ۴ ساعت برگشتم خونه!!
توی راه علی زنگ زد و با شنیدن صدای من بلافاصله گفت: تو چرا داری میمیری؟؟ ...خب واقعا وقتی ساعت ۱۰ صبح بیدار میشی و صبحانه نخورده، مامانت تو رو میفرسته پی نخود سیاه، و بعد از ۴ ساعت گیج زدن داری برمیگردی، نباید بمیرم؟؟ ... اون موقع نمی تونست حرف بزنه و گفت یا ساعت ۷.۵ تا ۸ زنگ میزنه یا ۸.۵ تا ۹ !!
وقتی رسیدم خونه مثل قحطی زده ها غذا خوردم و بعدشم تا ۶ خوابیدم!
از ۷.۵ تا ۸ منتظر بودم علی زنگ بزنه! چون زنگ نزد، نیم ساعت دیگه هم منتظر شدم تا ۸.۵ بشه و باز تا ۹ منتظر شدم و بالاخره علی زنگ زد!!
الهی بمیرم! انقدر صداش گرفته بود که دلم آتیش گرفت!! بهش گفتم امروز خیلی خسته شدی؟؟ گفت :« نه! امروز خسته نشدم ولی خسته ام! کلافه ام!! از اینجا خسته ام نگار!! دلم میخواد برم خونه!! اینجا که اینجوریه! مرخصی هم نمیدن! خسته ام دیگه..».
باهاش عشقولی و مهربون حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .سعی کردم بهش روحیه بدم و بخندونمش که این ۲ هفته رو هم بگذرونه و بچه ام از دست نره!! فکر کنم حرفام نتیجه داد و حالش بهتر شد! چون بالاخره بعد از چند روز ،حال ِ کرم ابریشم ها رو پرسید و وقتی گفتم :« دارن پیله میبندن»، علی هم مثل من کلی ذوق کرد!!!
و حالا من موندم و کلی تمرین حل نشده که باید تا صبح از روی حل المسائل، کپی کنم و فردا به استاد تحویل بدم!!!
پینوشت ۱: هر وقت کتابی رو میخرین،حتما حل المسائلش روهم بخرین!! زندگیه دیگه!! معمولا وقت ِ آدم انقدر پر میشه که حال ِ حل کردن مسئله رو نداره!
پینوشت ۲: من هنوزم مطمئنم که پارچه ام آبی فیروزه ایه و این آستری که امروز خریدم بهش نمیخوره . آخرش با این لباس شکل بچه دهاتیا میشم!!