روز ۳۱

قرار بود امروز خیر ِ سرم درس بخونم و از هزاران تا تمرینی که باید فردا تحویل بدم حد اقل تعدادیش رو حل کنم و بقیش رو از روی حل المسائل بنویسم !!! 

از طرفی : چند روز پیش مامانم یه پارچه برای من به خیاط داده تا برای آخر هفته که احتمالا عروسی ِ دوستم دعوتم، لخت نمونم!!... تا اونجایی که من یادمه پارچه ام و آسترش،  آبی فیروزه ای بود!! اونوقت امروز خیاطه زنگ زده از پشت تلفن جیغ میزنه که این آستر چیه به من دادین؟؟!!! رنگش به هم نمیخوره!! پارچه تون کله غازیه ، آسترش  رب اناری!!... خلاصه دستور داد همین الان یه آستری کله غازی به من میرسونین وگرنه  لباس  رو نمی دوزم!!...از اونجایی که منم عجله دارم و حتما میخوام این لباس رو برای اون شب بپوشم ، باید هر چی ایشون میگن گوش میکردیم!! 

بعد از تلفن ِ سرکار خانم خیاط خانوم، مامانم  دو دو تا چهار تا کرد و گفت : این وقت روز  تجریش جای پارک گیر نمیاد! با وسایل نقلیه عمومی هم حسش نیست برم!! خودت اگه  لباس رو میخوای همین الان پاشو برو فلان مغازه توی تجریش  و ۲ متر آستری اون رنگی بگیر و ببر بده خیاط!! 

در اون موقعیت من اختیار کامل داشتم : یا باید میرفتم یا اگه نمیرفتم مامانم انقدر غر میزد که مجبور میشدم برم!!...بنابر این برای حفظ شخصیتم گزینه اول رو انتخاب کردم و خودم مثل بچه آدم رفتم !! 

از یه طرف دیگه :  من دفعه اولم بود پام رو توی پارچه فروشی میذاشتم!! فکر میکردم وقتی میگم  « آستر» آقاهه نوع خاصی پارچه میذاره جلوم و  منم شاد و سرخوش میخرم!! نشون به اون نشونی که وقتی به آقاهه گفتم : « آستر» !  هزار مدل پارچه  از رنج قیمت ۱۵۰۰ تا  صدهزار تومن، جلوم گذاشت و گفت  کدوم آستر رو میخوای!! 

بالاخره بعد از مشورت های فراوان با مامانم و خیاطه ، پارچه رو خریدم و به خیاط دادم و  بعد از ۴ ساعت برگشتم خونه!! 

توی راه علی زنگ زد و با شنیدن صدای من بلافاصله گفت: تو چرا داری میمیری؟؟ ...خب واقعا وقتی ساعت ۱۰ صبح بیدار میشی و صبحانه نخورده، مامانت تو رو میفرسته پی نخود سیاه، و بعد از ۴ ساعت گیج زدن داری برمیگردی، نباید بمیرم؟؟ ... اون موقع نمی تونست حرف بزنه و گفت  یا ساعت ۷.۵ تا ۸ زنگ میزنه یا ۸.۵ تا ۹‌‌ !! 

وقتی رسیدم خونه مثل قحطی زده ها غذا خوردم و بعدشم تا ۶ خوابیدم!  

از ۷.۵ تا ۸ منتظر بودم علی زنگ بزنه! چون زنگ نزد، نیم ساعت دیگه هم منتظر شدم تا ۸.۵ بشه و باز تا ۹ منتظر شدم و بالاخره علی زنگ زد!! 

الهی بمیرم! انقدر صداش گرفته بود که دلم آتیش گرفت!! بهش گفتم امروز خیلی خسته شدی؟؟ گفت :« نه! امروز خسته نشدم ولی خسته ام! کلافه ام!!  از اینجا خسته ام نگار!! دلم میخواد برم خونه!! اینجا که اینجوریه! مرخصی هم نمیدن! خسته ام دیگه..». 

باهاش عشقولی و مهربون حرف زدم و قربون صدقه اش رفتم .سعی کردم بهش روحیه بدم و بخندونمش  که این ۲ هفته رو هم بگذرونه و بچه ام از دست نره!! فکر کنم حرفام نتیجه داد و حالش بهتر شد! چون  بالاخره بعد از چند روز ،حال ِ کرم ابریشم ها رو پرسید و وقتی گفتم :« دارن پیله میبندن»، علی هم  مثل من کلی ذوق کرد!!! 

و حالا من موندم و کلی تمرین حل نشده  که باید تا صبح از روی حل المسائل، کپی کنم و فردا به استاد تحویل بدم!!! 

 

پینوشت ۱: هر وقت کتابی رو میخرین،‌حتما حل المسائلش روهم بخرین!! زندگیه دیگه!! معمولا وقت ِ آدم انقدر پر میشه که حال ِ حل کردن مسئله رو نداره!  

پینوشت ۲: من هنوزم مطمئنم که پارچه ام  آبی فیروزه ایه و این آستری که امروز خریدم بهش نمیخوره . آخرش با این  لباس شکل بچه دهاتیا میشم!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد