۴-عاشقانه های پفکی

بسته ی پفک دست من بود و با عشق پفک می خوردیم!  

یه دونه پفک دهن من میذاری! یه گاز میزنم و بقیه اش رو خودت میخوری!! 

برای اینکه پفک دهن زده ی من رو نخوری، پیش دستی میکنم و زودتر پفک میذارم دهنت!! از اینکه هر چیزی رو اول به دهن من میزنی و بعد میخوری، خوشم نمیاد!! هووووق  ( میمیری آخرش!)

تقریبا نصف بسته ی پفک تموم شده و من انقدر با عشق در لحظه غوطه ور بودم که خودم رو خوشبخت ترین و شادترین و بی غم ترین آدم روی زمین حس میکنم!... چون تو رو دارم! و تو مظهر همه ی خوبی ها خوشبختی های دنیایی!! با همین یه بسته  پفک  حس میکنم بهترین خوراکی های دنیا رو دارم میخورم! 

یه دونه پفک دستم ه و می خوام دهنت بذارم که موبایلت زنگ میخوره!! 

از مدل حرف زدنت می فهمم که خانواده ات نیستن!! ... از توی گوشی صدای یه خانوم میاد و ... 

صحبتت تموم میشه و قطع میکنی! 

- علی کی بود؟؟  

- یکی از بچه ها...مریم بود! 

- خب؟؟ ( احتمالا  با چهره ای ناراحت) 

- میاد یه سر ببینمش! با هم میریم پیشش و چند لحظه بیشتر طول نمیکشه!! 

- ولی تو قرار بود دور همه رو خط بکشی! 

- نگار اینجوری نیگام نکن!! مریم مثل خواهرمه.. خودش نامزد داره!  حالا میبینیش و می فهمی که داری اشتباه فکر میکنی!!

- تو  خودت برو! من باهات نمیام!... وقتی مریم رفت، دوباره بیا دنبالم. 

یهو تمام خوشی های چند لحظه پیش توی دلم خشک میشه!! یه غم بزرگ جاش رو میگیره که هیچ جوری نمی تونم توصیفش کنم!!.. یه کم پکر میشم .. ولی برای اینکه جفتمون اذیت نشیم  و روزمون خراب نشه، خیلی قضیه رو کش نمیدم و سعی میکنم نه بهش فکر کنم و نه به روی خودم بیارم!! 

همه چیز عادی میشه

دیگه از پفک سیر شدیم. دستای پفکیت رو توی دستم میگیرم و انگشتات رو با دستمال تمیز میکنم.

حس میکنم پوست دستت خیلی خشک شده. کرم مرطوب کننده ام رو از توی کیفم بیرون میارم و دستت رو با کرم ماساژ میدم.  انقدر چربش میکنم که حال خودم هم به هم میخوره ، چه برسه به تو! ولی میخندی و میگی خوبه!!

1 ساعت بعد در حالی که زندگی شیرین شده و میگیم و میخندیم ؛ دوباره مریم زنگ میزنه!! میگه رسیده جایی که باهاش قرار گذاشتی و منتظر ماست!!

یهو اون بغضی که سرکوبش کرده بودم ،میاد توی گلوم! اشک توی چشمام جمع میشه و  یه دنیا حرف توی سرم می چرخه! ولی  ساکت میشم و هیچی نمیگم!!

-نگار اینجوری نیگام نکن!  می خوای منو خفه کنی الان؟؟

- ولی تو قول داده بودی علی!!

-به خدا سر قولم هستم! ایندفعه یه جوری بود که نمیشد!! بیا چند دقیقه میریم پیشش و تمام!!  قول میدم دیگه اسم مریم رو هم نیارم!! تموم میشه بعدش!! به خدا مریم اونجوری نیست که تو فک میکنی! مثل خواهرمه!

- تو از این قول ها زیاد دادی!!  اگه مردی، همین الان بهش بگو نمیای!!

- نگار زشته! من نمی تونم بگم! خودت زنگ بزن بگو!

- عصانی و ناراحت و با بغض نیگات میکنم و میگم: پس خودت تنها برو! من مریم رو نمیشناسم! کاری هم باهاش ندارم!

- من بدون تو نمیرم!

سکوت... سکوت بدی بینمون برقرار میشه! من در حال خفه شدن از بغضی که در گلو دارم و تو از اینکه من رو ناراحت کردی، دلت میخواد گریه کنی و  به نحوی از دلم در بیاری!!

-نگارم! خانومم! عزیزم! ... اینجور نکن! بیا این دفعه رو با هم بریم، قول میدم که همه چی تموم بشه!!  و دستات رو میاری جلو به نشانه ی قول مردونه...

-علی چرا انقدر اذیتم میکنی؟؟ تو میدونی من به چی حساسم!! نقطه ضعفم رو میدونی! چرا اینجور میکنی؟؟ مگه با هم قبلا قرار نذاشته بودیم؟؟

چشمات غم عجیبی داره! دلم رو میلرزونه! جوری که  نمی تونم توی چشمات نیگا  کنم...  از طرفی از کاری که کردی ناراحتی و نمی تونی ناراحتی ه منو ببینی! و از طرفی مریم منتظرت ه و هم غرورت اجازه نمیده و هم خلاف ادب اجتماعی ه که بهش بگی نمیام!! ... دلت  هم نمی خواد هیچ جوری من ناراضی باشم!! به عبارتی مثل خر توی گل گیر کردی و دلت میخواد زار بزنی!! ...  اخمت و ناراحتیت، چهره ات رو مثل پسر بچه های لوس کرده که کاری انجام دادن که نباید میدادن و حالا تحت سرزنش مادرشون هستن!!

دوباره دستت رو میاری جلو و  میگی : قول میدم دیگه!!

وقتی به صورتت نیگا میکنم دلم نمیاد بیشتر از این ، این چشما غمگین باشه! دلم میخواد لبت خندون باشه...طاقت ندارم اینجوری نیگام کنی!... از چشمات مشخصه که میشه روی قولت حساب کرد و تصمیمت جدی ه  و بعد از این دیدار دیگه واقعا تمااااام!!!

لبخند کمرنگی روی لبم نقش میبنده و دستم رو توی دستت میذارم و میگم: بریم!! ولی قول دادیا!!

 

تو که انقدر از قبلش ناراحت بودی که از اول تا آخر که مریم توی ماشین بود، اخم کرده بودی و رانندگی میکردی!!  جسمت توی ماشین بود ، ولی هوش و حواست هنوز درگیر حرفامون بود!! فقط 2 بار در مورد کباب بهت متلک انداختم و لبخند محوی روی لبات نشست!! مریم  هم دختر بدی نبود!! یعنی با 10-15 دقیقه ،شناخت خاصی نمیشد پیدا کرد!! انقدر که با من حرف زد، با تو حرف نزد! از نظر ظاهری هم مشکلی نداشت که بخوام گیر بدم!! همین که بهت میگفت: علی جان!! یا میگفت: عزیزم !!  دلم آتیش میگرفت!!  ... تو فک کن حسودم! فک کن متعصبم! فک کن بسته فک میکنم! هر چی دلت میخواد فک کن! ولی من نمی تونم تحمل کنم که یه خانوم انقدر باهات راحته! یه خانوم  که به عنوان دوستت ه!! ...  

قضیه تموم شد!! بعدش هم در مورد  دوستی ها و .. دوتایی خیلی صحبت کردیم و به نتایج خوبی رسیدیم که دلم رو آروم کرد! و روی حرفت شدیدا حساب کردم!! و از این به بعد نه دوست دارم در موردش حرف بزنیم و نه توی کارات دخالت کنم!! تو به من قول دادی و من به تو و تعهدی که بهم دادی ، اطمینان دارم!!  علی ه من مورد اعتماد تر از این حرفاست! و اگر قبلش هم چیزی میگفتم، به دلیل بی اعتمادی به تو نبود!!  تو فک کن که من زیادی سخت گیرم و حرفام برای آروم کردن  ِ دل خودم بوده!!

همین ناراحتی ها و بعدش دلجویی ها و قول و قرار هایی که با هم گذاشتیم، چند قدم دلمون رو به هم نزدیک تر کرد!!  باعث شد پرده های شخصیتیمون بیشتر کنار بره و همدیگه رو بهتر بشناسیم! بعد از این جریان بی اغراق باید بگم که هزاران برابر عاشقت شدم!!